سكانس سي و دو:شرط است که بر آینه زنگار نباشد!
يك هفته از ترخيص مادر گذشته بود. طبق نسخه لازم بود براي معاينه و بررسي وضعيت بهبودي مادر و نتايج آزمايشات جديد، راهي مركز استان و مطب پزشك مادر مي شديم. تا آن روز، جز مطب هاي شهرستاني و پزشكان عمومي، چشممان به جمال هيچ مطب و پزشك فوق تخصصي روشن نشده بود. از دوستانم از شلوغي و انتظار و منشي هاي خانم امروزي و رفتار خاصشان و نوع برخورد پزشكان رده بالا و … خيلي چيزها شنيده بودم. به حساب شنيده ها، نرفتن عاقلانه تر از رفتن بود. ترجيح دادم صبر كنم و از شنيده ها پيش داوري نكنم هر چند تاثير كلامشان و افزايش استرس و نگراني قابل انكار نيست.
با مسير تقريبا طولاني بياباني؛ بيمار تازه جراحي شده قلب و چند مهمان نا خوانده چه بايد مي كرديم؟. ساعت چهار مطب بودن مي طلبيد ساعت يك ظهر حركت كنيم. نه ميشد كولر روشن كرد؛ نه تابش خورشيد قابل تحمل بود. چند ساعت نشستن روي صندلي ماشين براي مادر كه نه، براي ما هم خسته كننده بود. نيمي از خوردني ها ممنوعيت داشت و عملا تنها كمكي كه به مادر كرده بوديم، نشستن روي صندلي جلو بود. راننده گاهي فراموش مي كرد گردش نمي رويم و لازم است پايش را از روي پدال گاز بردارد. محرم نبود و الا كم مانده بود جلوي چشم مادر و بستگانش سرش داد بزنم.
خدا را شكر رسيديم ورودي شهر. نشناختن مسيرها اشكمان را در آورده بود. جي پي اس گوشي مرتب مي گفت «به راست برانيد». دور خودمان مي چرخيديم و به جايي نمي رسيديم. كسي هم كمكي نمي كرد. كم كم ساعت 4 و نيم، ساختمان را پشت درخت هاي خيابان پيدا كرديم. من و مادر پياده شديم و سايرين رفتند دنبال جاي پارك. مادر هنوز توان راه رفتن نداشت. به شدت خسته، درد زياد؛ تكيه زده بود به من و اشكش در آمده بود كه «خدايا چند نفر گرفتار من باشند؟».
آسانسور طبقه سوم توقف كرد. دفترچه بيمه و آزمايشات توي كيف بود و كيف توي ماشين. اين وسط يكي از اقوام ساكن مركز استان و علاقمند به ديدار مادر مرتب تماس مي گرفت و از رسيدن و نرسيدن و مسير سوال مي كرد. اين آخرين شانسش براي ديدار مادر بود. نمي دانستم بگويم كجاييم. تا چشم كار مي كرد آدم در رفت و آمد، اما نمي شد اميد داشت كسي كمك كند. بالاخره همه به هم رسيديم و دفترچه بيمه رسيد و مادر نشست روي صندلي بيمار و روبروي پزشك. هنوز از اتفاقات مسير تعادل درستي نداشتيم؛ ولي انگار به آرامش رسيده بوديم.
همه چيز برايم تازگي داشت. براي اولين بار منشي مرد ديدم؛ هزينه ويزيت پزشك فوق تخصص در مطب شخصي، با ويزيت متخصص مركز درماني خيريه شهرمان تقريبا برابر بود!؛ پزشك فوق تخصصي كه ليوان چاي و برخي لوازم اتاقشان ميشد گفت از اتاق من هم ساده تر بود. نه تنها در همراه رفتن با بيمار سخت گيري نكردند، بلكه تعداد هم اعلام نشد. با خوشرويي مادر را پذيرفتند.با آرامش تمام مادر را دقيق معاينه كردند. به حرف هاي ما گوش و به همه سوالاتمان جواب دادند. حتي يك بار حرف از انتظار ديگران و وقت نداشتن نزدند. به دليل سوالات عاميانه تندي نداشتند. برخلاف معمولِ خيلي افرادِ كشورمان، به دليل حجاب و نوع برخورد ما با نامحرم، بي احترامي نكردند. حتي برخوردشان با من به عنوان پرستار مادر، خيلي متفاوت تر از بيمارستان بود. مي شد درك كني سعي در كم كردن نگراني هاي ما داشتند. سر حوصله توضيحات لازم را دادند. نهايت، با سوال از محل اسكان جهت ثبت در پرونده پزشكي، به دليل دوري راه، شماره عضويتشان در يك شبكه پيام رسان را به ما دادند و گفتند مي توانيم سوالاتمان را بپرسيم و بعد از يكي دو نوبت معاينه و بهبودي، مادر را كتبا معرفي مي كنند به متخصص شهرستان كه لازم نباشد برويم مركز استان. صبر و حوصله و اخلاق پزشك ستودني بود. نه برايمان كلاس بي محل گذاشتند و نه بي سوادي ما در اين مسئله را به رخمان كشيدند. همان جا از ته دل دعا كردم: خدايا يا به ما چيزي نده يا اگر مي دهي اول ظرفيتش را بده. چقدر زيباست داشتن نعمت و ظرفيت آن!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 بهمن 1396
فرم در حال بارگذاری ...