سكانس پنجاه وشش: هر دم از حلقهی عشاق، پریشانی رفت!
يكي از تجربه هاي خاص بيمارستان، روبرو شدن با احساساتي ناشناخته بود. اسم اولين حس نو ظهور را گذاشته بودم «بچگي هاي قلب». با اينكه جنسم از سكوت است، برخي اوقات توي بيمارستان دلم هوايي مي شد براي يك هم زبان. يكي كه مي شد حسابي با هم حرف بزنيم. يك نفر آشنا كه چون و چراي بيمارستان و بيماري را بداند و بتواند همه سوالاتم را جواب بدهد. يكي كه حضورش را حس كنم. چيزي كه به نظر توي آن محيط خيلي ناياب بود. دلم براي لپ تاپ و اينترنت و كتابخانه ام، تنگ مي شد ولي حسي كه داشتم، كتاب نمي خواست، ارتباط تلفني نمي خواست، اينترنت و نوشتن نمي خواست، گوش هايي مي خواست كه صدايش همدردي باشد. خيلي وقت ها هيچ صدايي از كسي شنيده نمي شد. گاهي هم اين نياز حادتر مي شد و برطرف نشدنش شبيه يك حق ضايع شده بود. اين را از كم كاري بيمارستان مي ديدم، «چرا نبايد همزبانِ همراهِ بيمار باشند؟ »
گاهي منطقي تر به قضيه نگاه مي كردم و از اين توقع بچگانه خنده ام مي گرفت. « اگر قرار باشد كنار هر تختي دو نفر با هم حرف بزنند كه پزشك بيمار هم جان سالم به در نمي برد تا برسد به خود بيمار. خب از طرف بيمارستان ساعتي مشخص اعلام شود، باز هم شدني نبود، كم باشد مي شود ساعت ملاقات، بيشتر باشد شايد آن موقع حسش نباشد. پارك كه نيست، محل استراحت بيماران است». خلاصه آخرِچون و چراي منطقي اين مي شد كه «بهانه نگير بچه جان. برخي كارها شدني نيست». به هر صورت حس بيچاره من منطق نداشت و گاهي بهانه مي گرفت، هر چند بروز نمي داد.
بهانه ها روي نگاهم به محيط و آدم ها اثر گذاشته بود. بی حوصله تر بودم. گاهی به این فکر می کردم که قلبم نياز دارد ياد بگيرد همان طور كه در شرايط عادي درك مي كند، برخي خواسته هايش كه نه، خيلي خواسته هايش شدني نيست در اين شرايط هم نياز است چشمش را روي خيلي خواسته ها ببندد. اين جنگ روان باعث شده بود بيشتر ساكت باشم تا علاوه بر همراهي مادر، راه حلي براي آرام كردن خودم پيدا كنم. روبروی تخت مادر می نشستم و در تکاپوی ذهنی: «شايد از خستگي است. نمي شد هزينه اين صندلي هاي مردم آزار را، اتاقكي تدارك مي ديدند گوشه سالن؟ اگر اتاقمان خالي نبود و نفر دومي اينجا بود، خيلي بهتر نبود؟ اگر چندتا كتاب سرگرم كننده اينجا بود، چطور؟ چرا حياط بيمارستان تفريح سالم ندارد؟ چقدر جاي يكي از اين دفترهاي بزرگ، روي ديوار هر بخش خاليست. شايد اهل دلي، از همراه يا مريض، پزشك يا پرستار، خدمه يا آشپز يادداشتي مي نوشت براي يادگاري و يادداشت نامه هر بخش انگیزه ای مي شد براي مطالعه و انس و سرگرم شدن و رهایی از این بهانه ها. مرور يادداشت هاي كشكولي كه هر كس از هر دياري با دیدگاه و بیانی متفاوت يادداشتي دارد، خيلي دوست داشتني است. قطره قطره مي شود منبع تفريح و خيلي خيرات و بركات. نمی شود؟».
هيچ كدام موجود نبود. اوایل ورود به بخش بود و مادر اشتیاقی برای برقراری ارتباط نداشت. قرص را گذاشتم توی دست مادر و کمک کردم داروهایشان را بخورند که مادر با صدای بی رقمش گفت:«خدایا چرا دختر جوانم را گرفتار کردی؟». از حرف مادر رنجیدم نه فقط چون بوی ناشکری می داد و از جنس حرف های مادر نبود، از بی وفایی خودم. چند دهه عمرم، مادر مونس و هم زبان تقریبا شبانه روزی بود برایم. در غم و شادی. چرا ده روز بیماری و سکوتش مرا به جای دغدغه برای تقویت ارتباط و زنده کردن دوباره عشق در رابطه ها، دنبال هم زبانی دیگر می گشت؟ گناه مادر چه بود؟ همه یارها همین طورند؟ خود خواهی از این بیشتر انسان مونس چندین و چند ساله اش را برای منفعت شخصی رها کند؟ خدایا تو را شکر برای اشتیاقت. اشتیاقی که اگر نبود، روزانه به تعداد گناهانمان لایق بودیم رهایمان کنی، اما کمک می کنی برای بودن با هم و دنبال بهانه هایی برای بخشش و بازگشتمان.خدایا شکر
نوشته شده توسط مدیر وبلاگ 23 مرداد 97
نظر از: hekmat [عضو]
نظر از: صهباء [بازدید کننده]
پیشنهادات بیمارستانی تان رو دست ندارد.
مادر،مادر،مادر،مادر…
ذکر باید گرفت با این واژه.
سایه ی همه ی «مادر»ها مستدام.
فرم در حال بارگذاری ...
سلام صهبا جان.
:). شاید پیشنهادات ساده و پیش افتاده باشد. ولی باور نمی کنید برخی موقع ها توی بیمارستان، یک کلمه حرف از دل ده تا روح را از مردن و پژمردن نجات میده. اگر این طور درک نکرده بودم محال بود محال بود یک حرف از روزهای بیمارستانی و مشکلات و … را تایپ کنم.
همه مادرها سلامت. به ویژه مامانِ ریحا نه جون، صهبا ی عزیز.
از حضور ارزشمند شما متشکرم