سكانس پنجاه وپنج: دوستت دارم مرا دست کسی نسپرده ای!
تجربه بیماری مادر، تجربه متفاوتی بود. کوتاه ولی پر از خاطرات ریز و درشتی که ثانیه هایش، به تعبیری ارزشمند بوده، هست و خواهد بود. روزهایی که بعد از آن با دقت در رفتار و افکارم متوجه تغییر و تحولاتی شدم که پذيرشش ساده نبود. کمترینش، تغییر نگاهم به خيلي چيزها. ناخواسته ذهنیتم نسبت به اتفاقات و انسان ها، حتي نسبت به خیلی از واژه ها تغییر کرد. بعد از آن لمس کردم زمانه زمانه جنگ «مفاهیم » است چه جمله دقیقی است. خوب می فهمیدم بین گفته ها و حقیقت ها همیشه علامت تساوی برپا نیست. از تغييرات آرام و بي صدا گاهي ترسيدم و گاهي حيرت زده شدم. خودي ديدم كه تا آن روزها پنهان بود. حتي خودم نمي شناختمش.
بعد از آن «مادر و پدر»، «بيمار و بيماري»، «پزشك و جراح»، «همراه و پرستار»، «بيمارستان و خانه»و … مفهوم واقعي تري داشت. «مادر» قبل از بیماری واژه ای بود مهربان که نامهربانی با او، می توانست توجیهی داشته باشد، ولی بعد از آن «مادر» بی مثلی بود که می توانست برای همیشه کنارت نباشد و کنارش نباشی. پس چرا ثانیه های با هم بودن را قدر ندانیم؟ «اتاق عمل» همان واژه تلخی بود که می توانست آغاز جدایی از «مادر» باشد، همانطوری که درست در همان لحظه برای برخی، مفهوم تلاش برای نجات جان یک انسان را داشت و ثواب حیات همه انسان ها را برایشان رقم می زد. بیمارستان جایی بود که جمع اشک و شادی، لبخند و غم، سخن گفتن با سکوت، دوست بودن غریبه ها، غریبه بودن دوستان، کنار هم بودن و دلتنگی، عشق و دل کندن، ساده بود و ممکن. نه اینکه در این دوران کم نیاوردم یا حرف از خستگی نزدم. يا نفهميدم بيماري مادر خيلي هم نادر و سخت نبود و گرفتارتر از مادر كم نيست. یک سال که گذشت اگر حرفی از تلخی دوران بیمارستان می زدم، قلبا اعتقادی نداشتم.
روبرو شدن با خيلي از حقيقت ها، ترسناك بود. ترسيدم از حقيقت مرگ، ازعاريتي بودن سلامتي، از گذر عمر، از باورهاي بي خدا، از توهم اخلاص، از بيكاري از گره خوردن كارت با انسان هاي پست و از مونث بودن. چرا از جنسيتم نترسم وقتي، چادري ها جاي خيلي ها را تنگ كرده اند، شايد هم چون چادري ها را ديگر كسي باور نداشت و انسان هاي مورد اعتمادي محسوب نمي شوند. مگر ما چه كرده ايم؟ چرا نترسم از زندگي با جنسيت مونث در جامعه اي كه مردانش نجابت و عفت ناموس سرزمينشان را دوست ندارند. اگر اين طور نيست چرا اين تفكر تا اين اندازه در نقاشي چهره و بي حجابي زنان سرزينم شايع است؟ چرا نترسم از زندگاني با مردماني كه عادت به ارتباط با نامحرم در حد ضرورت را از تو باور نمي كنند و به لرزش صدا و حياي نگاهت مي خندند و بدبينند. ترسيدم ازچشم هايي كه مرا در سن سي و اندي سال مادر خواهر بيست و چند ساله ام مي ديد، پوشش و رعايت حريم مال مادربزرگ هاست يا دهه شصتي ها پيرتر از سنشان شدند؟ ترسيدم از فرهنگي كه زندگي كمتر از دو هفته توي بيمارستان را، بدون اينترنت دروغ خواند و ناممكن مي دانست. ترسيدم از مردمي كه جراحي هاي نادر خاورميانه اي را از جوان ايراني مي بينند و سنگ دشمن به سينه مي زنند. ترسيدم از اگرها و اماها. ترسيدم از آدم ها، از آينده.
و حيرت زده شدم از تنهايي. خدايا تو را شكر براي شناخت و تجربه اي كه بيماري و دردش سهم مادر بود، تلاش و سختي علم آموزي و مهارتش سهم پزشك مادر و همكارانش، هزينه هايش سهم بابا و پينه هاي دستش، دل نوشته هايش سهم آنها كه بخوانند و تنهايي اش سهم من. خدايا تو را شكر بر نعمت تنها شدن با تو.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ7 مرداد1397
نظر از: صهباء [بازدید کننده]
عالی عالی عالی
عجب معجزه ای کرده این تنهایی!
جملات کوتاه.دلچسب.ملموس
سهم منِ خواننده«ممنون»
قلمتان پایدار،
ان شاالله.
فرم در حال بارگذاری ...