سکانس بیست و نه: بر درخت زنده بی برگی چه غم؟!!
وقتی رسیدیم نزدیک غروب بود. ماشین که ایستاد چند سانتیمتر بیشتر با درب فاصله نداشتیم. مادر حتي نمي توانست درب ماشين را باز كند. كم مانده بود چادرش نقش زمين شود. كمك كرديم. در باز بود ولي طبق عادت هميشگي زنگ را زدم و وارد شديم. مادر با لباس بيمارستان، قدم هاي مرددي برداشت و رسيد به درب هال. خواندن تركيبي از شادي و غم در چهره اش آسان بود. خسته بود. دراز كشيد روي تخت. فاطمه نتوانست به مادر نزديك شود. ترسيده بود يا متحير، نمي دانم. فقط ديدم كه مثل بقيه، لبخند روي لبانش خشك شد و نشاط از صدايش رفت. گفتم: «عمه؛ مامان جون است. خودت مي گفتي چرا نمي آييم خانه. » چسبيد به پاهاي پدرش و سكوت كرد. چهار سالش بيشتر نيست ولي با چشمانش از من سوال مي كرد: «عمه اين همان مامان جون خودم است كه صبح تا شب كنارش مي ماندم و براي رفتن به خانه خودمان گريه مي كردم؟ همان مامان جوني كه برايم قصه مي گفت؟ با هم توپ بازي مي كرديم، توي حياط خاله بازي مي كرديم؟ با هم ظرف مي شستيم و غذا مي پختيم؟ همان مامان جوني كه صداي بلندش را نشنيده ام و بدون لبخند نديده امش؟»
چقدر ناخوشايند بود كه هيچ كس نتوانست با چهره و رفتارش حقيقت را برملا نكند و وانمود كند اتفاق خاصي نيفتاده است. ظاهرا خيلي عادي تر از بقيه بودم. شايد علتش اين بود خيلي چيزهايي كه ديده بودم بقيه نديدند و حالا به نظرم روزهاي خوبي مي آمد. اوضاع خيلي قمر در عقرب بود. كسي نتوانست خوش آمد بگويد. حتي كسي به مادر نزديك هم نشد. هنوز بروشور كمكي پزشك مادر را مطالعه نكرده بودم. از كادر بيمارستان هيچ كس هيچ نوع سفارشي در نزديك نشدن به بيمار نكرده بود.حرف و سفارشي در اين زمينه نشنيده بودم بي اختيار گفتم: «مصافحه و نزديك شدن به مامان ممنوع است. كسي به مامان نزديك نشود. و براي تغيير جو مزاح كردم؛ به جز من كه بيمارستان استريل شده ام و ويروس هايمان با مادر مشترك است و هيچ ممنوعيتي ندارم. » كنار مادر نشستم و خواستم اجازه دهد لباس بيمارستان را عوض كنم. گفت خسته است و نمي تواند. رهايش كردم. از بقيه خواستم اتاق را ترك كنند تا مادر استراحت كند.
نشسته بوديم. هيچ كس حرفي نمي زد. چند دقيقه طول نكشيد يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند. بابا مثل مار گزيده ها راه مي رفت و مي گفت: صداقت كجاست؟ هر چه مي گفتم: « بابا من اينجام انگار مرا نمي ديد». صبر كرد تنها كه شدم مثل كسي كه حرفي توي دلش مانده باشد و نتواند به هركسي بگويد و حالا سنگ صبورش را پيدا كرده، نگاه كرد توي چشمانم و برخلاف غرور هميشگي بغض كرد، با صداي ضعيف و مثل بچه دو ساله گفت: «بابا، مادرت تمام شده ها. تو كه پشت گوشي گفتي مادرت خوب است؟ ». « بابا، مامان خيلي خوب است خيلي خوبتر از روز اولي كه آمد توي بخش. الان چند قدم راه مي رود، چندتا لقمه غذا مي خورد. نگاهمان مي كند، حرف مي زند، لبخند زد، درن هايش باز شده، زخم هايش نياز به پانسمان ندارد، مرخص شده و آمده خانه. عمل قلب است. بايد صبور باشيم. زمان مي برد.
هر ثانيه، بانگ يا صداقت از هر سوي خانه به صدا مي رسيد . « ببين مادر چه مي گويد. چه مي تواند بخورد؟ هواي اتاق چه شكلي باشد؟ درد دارد چه دارويي بدهيم؟ كسي ملاقات بيايد؟ داروهايش را خورده؟ بلند بشود نشود؟ پس زنگ بزن از دكتر سوال كن! ». بالاخره از تكرار مكررات به تنگ آمدم و با لحن مزاح گونه اي گفتم: «حقيقت روزي روزگاري معلم ها شهادت مي دادند ايشان حتما آينده روشني دارد و دكتر مي شود، ولي به خدا دكتر نشدم هيچ، آينده ام هنوز خاموش است. چه مي دانم من هم مثل شما. دو هفته مسافرت بودم. در يك اتاق خالي از سكنه رو به حياط و روشن مثل اتاق خودم، كنار تخت نشسته بودم. گاهي چندتا قرص مي آوردند مي گفتند بدهيد به بيمار. سرم و دستگاه و تنفس و فشار و… هم تحت كنترل بود. پزشك هم هر روز سر مي زد. غذا هم كه مي آوردند چند تا لقمه به زور مي دادم بخورند تركيبش را نمي پرسيدم. مي گفتند كمك كنم راه برود مي گفتم چشم. سخت ترين كاري هم كه مي كردم، آوردن يك ليوان آب بود. نرفته بودم كه متخصص قلب بشوم.يك هفته ديگر مي ماندم حرف زدن هم يادم مي رفت. مگر دكتر مثل من و شما بيكار است. نشسته اند من زنگ بزنم مامان پرتقال بخورد يا نه؟ همين يك بيمار را دارند؟ نصف شبي اگر زن و بچه اش چند تا حرف حواله من كنند حق ندارند؟». به برخي ها بَر خورد. شايد حق داشتند.
رختخوابم را منتقل كردم كنار تخت مادر. نگاهم را دوخته بودم به سقف. دلم براي آسمان تنگ شده بود. سقف بالاي سرم مانع بود. دل هاي همه ما آسماني بود و از باران محبت دريغ نمي كرد ولي سقف نا آگاهي مانع بزرگي است. نگران بوديم چون نمي دانستيم قلب چيست و ساز و كارش، نه مفهومي از بيماري داشتيم و ضرورت عمل جراحي. نه مي فهميديم بيمار در چه شرايطي است نه مي دانستيم چه شرايط و عوارضي در پيش است و مراقبت از بيمار چگونه است. محبت فرايند پيچيده اي به نظر مي رسيد، محبت پزشك در بريدن پوست و گوشت و استخوان مادر بود و بي توجهي به رقت قلبش، محبت پرستار شستن زخم هاي مادر با ماده ضد عفوني كننده بود و بي توجهي به شدت سوزش، محبت مادر اعتمادبو د و تحمل و تلاش و بي توجهي به دردش، محبت آشپز غذاي بي نمك بود و كم چرب و بي توجهي به شنيدن نداي خوشمزه نبودن دسترنجش، روش محبت ما چه بود؟ جدل؟سوال وقت و بي وقت و مزاحمت براي يك پزشك جراح؟ ناراحت شدن و بالا بردن استرس بيمار؟ راضي كردن همه ممكن نيست.خيلي هم مهم نيست. شناخت همه چيز و همه كس هم كار ما نيست. شايد محبت در اين است كه ببينيم رضايت يك نفر در چيست. شهادت مي دهم غير از خدا هيچ كس نيست.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 15 دی 1396
نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...
ایها الناس
بخواهید که آقا برسد
بگذارید دگـر
درد بـه پـایان برسد
همگی در پس
هرسجده به خالق گویید
که به ما رحم کند
یوسـف زهرا برسد
اللهم عجل لولیک الفرج