كم كم به يك ساله شدن عمل جراحي مادر، نزديك شديم. حسي وادارم مي كرد، تلاش كنم «روز مادر» كه دقيقا روز عمل جراحي به تاريخ قمري بود، در اولين سال، يك روز به ياد ماندني باشد. به اعضاي خانواده كه همشهري بودند اطلاع دادم كه همه شب ميلاد، منزل پدري جمع شوند. تماس گرفتم با قنادي، براي سفارش كيكي خاص و متفاوت. خانم فروشنده قناديِ يكي يك دانه شهرمان گفت، به دليل ترافيك درخواست ها، سفارش نمي پذيرند و خودشان به تعداد زياد كيك طبخ مي كنند؛ روز قبل از ميلاد بروم و هر كدام را دوست داشتم انتخاب كنم.
اولين سوژه با شكست مواجه شد و كيك معمولي معلوم نبود بتواند يك روز به ياد ماندني رقم بزند. در دومين اقدام از اهالي منزل خواستم، كسي براي هديه ظروف آشپزخانه و لوازم خانه نخرد كه اين ها هديه اي براي مادر نيست.
روز قبل از ميلاد رفتم قنادي. كيك ها تقريبا كوچك بود و همه مثل هم. چنگي به دل نمي زد، اجبارا يكي را خريدم و بدون اينكه مادر متوجه شود، توي يخچال استتار كردم. با اينكه از ژله بيزارم، چون براي مادر ممنوعيتي نداشت، با خواهرم ايده داديم و به نتيجه كه رسيد، زحمتش را انداختم به گردن خودش. بابا ميوه و شكلات و بقيه لوازم مورد نياز پذيرايي را خريد. خانه را تميز كردم. به مادر توضيح مي دادم شب عيد است؛ حتما اعضاي خانواده پيدايشان مي شود و بهتر است آماده باشيم. مادر انكار مي كرد كه شب عيدي همه پي زندگي خودشان هستند و بعيد است سر و كله كسي پيدا شود. براي اينكه مادر خوب غافلگير شود، خودم را زدم به بي خيالي و رفتيم نماز جماعت. وقتي برگشتيم مادر كاملا از حضور ديگران، نا اميد شد و روي تختش دراز كشيد. تا اينكه با جمع شدن جمعمان غافلگير شد.
هديه ها چندتا بيشتر نبود ولي تقريبا به سفارش عمل شده بود. مادر مثل هميشه از ديدن همه ما با هم، خيلي خوشحال شد. پذيرايي كه انجام شد؛ كيك را رونمايي كردم. شمع علامت سوال را گذاشتم روي كيك و رجز خواندم: «امروز تولد مامان است و اين كيك يك ساله شدن عمل جراحي قلبش. خواهرم كمك كرد و با گفتن «دست بزنيد به افتخار نو شدن قلب مامان» فضا را از سكوت خارج كرد. فاطمه نوه دردانه مادر، علامت سوال روشن را فوت كرد و با ژست چاقوي گذاشته روي گلوي كيك، توي بغل مامان عكس گرفتند.».
يك ساعت بعد فقط من مانده بودم و مادر و ظرف و ظروفي كه توي هال پخش بود. متوجه شدم كه مادر از مهماني راضي بود ولي از ديدن كيك حس مبهمي داشت. سوال كردم؛ مادر با بغض گفت: «مادر جان اينكه مثل كاسه شكسته، بست و بند خورده ام جشن دارد؟ اينكه الان نمي توانم مثل قبل باشم خوشحالي دارد و ثبت خاطره؟ جشن تولد مريضي ديگر نوبر است مادر». نگاهش كردم و گفتم: «مادر اين جشن تولد مريضي نيست، كجاست مريضي؟ الان دقيقا از آن حس بيمارستان و عمل و درد و… كدامش باقي مانده؟ فقط مي گوييم و مي شنويم ؛ تلخي اش مثل قبل است؟ مادر متوجه نيستيم ولي، خدا نعمتي دارد به اسم فراموشي. خيلي چيزها براي هميشه فراموش شدني نيست، مثل خوب ها و خوبي هايي كه ديديم و چشيديم، اما تلخي ها، با نعمت فراموشي، براي هميشه با شكر خدا جايگزين شد. تا شكر هست، شكايت، چرا؟»
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 28 اسفند 1396