قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس شصت وهشت: او را گذشته ایست، سزاوار احترام!!

ارسال شده در 7ام بهمن, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 در اینکه لحظه های زندگی همه فرصت است و بد و خوبش را می شود تبدیل کرد به ذخیره ای پیش خدا، شکی نیست ولی این کار هنر می خواهد و مرد کهن.  بیماری مادر هم برای خیلی ها فرصتی ناب بود از جمله خود مادر.

وقتی مادر از icu آمد بخش، یکی از استعدادهای نهفته اش به شدت شکوفا شده بود. استعدادی که تا آن روز از وجودش در مادر بی خبر بودیم. روضه خوان شده بود. روضه می خواند آن هم چه روضه هایی. قبل از آن با اینکه همه ثانیه های عمرم را کنارش گذرانده بودم، چنین احوالاتی از مادر ندیده بودم. حیف که چشم هایم یاری نمی کرد و مجلسش گرم نمی شد. گاهی دستش می انداختم و روضه خواندنش را وسیله ای می کردم بر علیه خودش. البته به خیلی روضه هایش اعتقاد داشتم و  حقیقت بودنش را پنهان می کردم، این فقط به خاطر حفظ آرامش مادر بود. نوعی دلداری به شیوه کتمان حق. همان عیّاری و توهم صواب بودن.

 همه آنها که مادر را می شناسند می دانند مادر کربلایی است. عاشق امام حسین علیه السلام. از آنهایی که اسم کربلا دلش را تکان می دهد وحقیقتا نوای «حسین آرام جانم» دلش را آرام می کند. ولی اولین روضه ای که روی تخت شفاخانه خواند، روضه مادر بود.

به شدت دلگیر بود به ویژه از کسی که تشویقش کرده بود به عمل جراحی. از دوستی خاله خرسه دخترش که می شد گفت، دیگر به وفاداری و محبتش اعتقادی نداشت و دل از او بریده بود. از حضوری که بیشتر رنجش می داد. همه شرایط برای یک روضه خوب فراهم بود.  دل بریدن از دنیا و خلقش حتی بچه؛ درمانده و سراپا  نیاز  یعنی همان اضطرار و از همه مهمتر دلی شکسته و مضاعف بر همه، نشسته در بستر بیماری.

خیلی اصرار کردم؛ تا بالاخره به حرف آمد.  نگاهم نکرد.  در حالی که بغض کرده بود و اشکش  سرازیر شد گفت: «ناراحت نباشم؟!!! همه بچه هایم را  در خانه زایمان کردم که دست نامحرم به من نخورد. برای یک درد ساده آوردیدم اینجا. زیر دست نامحرم آنژیو شدم. بدنم برش خورد. عمل شدم. حالا هم که پرستار و خدمه محرمند و آن یکی فشار می گیرد و این یکی ملحفه عوض می کند. مگر می توانم اعتراضی کنم. چقدر گفتم بگذارید توی خانه خودم بمیرم ». از روضه حیای مادر گریه نکردم ولی حق با مادر بود. شرایط اضطراروضرورت ایجاد شده بود و تا حد زیادی اشکال شرعی نداشت ولی برای مادری که من می شناختم، پذیرشش ساده نبود.

خیلی از خودداری ها و رفتارها را از مادر آموخته بودیم. با حیا بودن ما اعم از دختر و پسر برای مادر، مثل خیلی از مادرهای ایرانی، خیلی مهم بود. هیچ وقت ندیدیم جلوی ما لباس کوتاه و تنگ و با دوخت و رنگ و طرح جیغ بپوشد. با اینکه اختلاف نظرش با بابا کم نبود همیشه از اینکه در عمرش نانوایی نرفته و خرید خانه به عهده باباست و تعداد روزهایی که از خانه بیرون می رود انگشت شمار است، احساس رضایت کاملی دارد. در آموزش  حیا با بابا تفاهم کامل داشتند. تا برایمان رفتارشود و باور، اجازه دیدن هر سریال و برنامه کودک و انیمیشنی نداشتیم. اجازه هر نوع پوشش و رفتار و شرکت در هر مراسم و دوست گرفتن از هر خانواده و قومی را نداشتیم. نگاه ما همه چیز را  ندید. گوش های ما خیلی چیزها را نشنید. همیشه در عمل، خودشان مقدم بودند و الگو. اگر مراسم نمی رفتیم همه با هم نمی رفتیم. سریالی نمی دییدم با هم. قناعت از آنها بود و رسیدن به خواسته هایمان از ما. خلاصه اینکه ما طبق عقیده «کسی که حیا ندارد. از خدا هم حیا نمی کند» بزرگ شده بودیم و خودداری ها را از بچگی و خانواده آموزش دیده بودیم. اما به نظر می رسید بیشتر کارکنان بیمارستان بر اساس عقیده «علم حیا ندارد» مهارت آموخته بودند. لطف خدا این وسط به روضه خوان ما این بود که پزشکی که رزق ما شده بود، انسان با حیا و وارسته ای بود. متانتی که به ما آرامش می داد. همین باعث شد مادر بتواند برخی شرایط را تحمل کند.

روضه ی  روضه خوان دقیق بود وجای گریه داشت. کیست که نداند، حیا که بمیرد دختران کشور اسلامی تلاش می کنند برای برپایی چهارشنبه های سفید، حیا که مرد بچه ها توی مهد ها با تنهایی دست و پنجه نرم می کنند و خانه سالمندان پر می شود از آه و ناله های سرد و نمی ترسیم. حیا که کم شد ترازوها کم  وزن می کنند وبیشتر می ستانند و بتوانند مال بچه یتیم را هم می خورند و نمی ترسیم از ویل للمطففین.  حیا نباشد بیماران روی تخت شفاخانه، آرزوی مرگ می کنند به جای امید داشتن به سلامتی. حیا که کشته شد نسل جدید به نماز می خندد و روز عاشورا به پایکوبی و موسیقی افتخار می کند. چشم به ناموس و زندگی دیگران داشتن مد می شود و همه می جنگند برای پول. سگ ها شناسنامه می گیرند و کنار آدم ها توی تخت های چند میلیونی استراحت می کنند و بچه های کار کنار خیابان ها یخ می زنند. حیا که رفت، شکم گرسنه رضا شاه را با ولایت فقیه مقایسه می کند. حیا که رفت جوان هایمان 30 -40 ساله می شوند و بیکار، شب و روز می شمارند تا عمرشان تمام شود و بی تفاوتیم.  حیا که نباشد مسئولینمان به تنها چیزی که فکر نمی کنند رضایت خداست. دل شکستن عادتمان می شود. حیا برود قدم زدن  زنان و دختران بی حجابمان جلوی چشم مادر و پدر شهدا در خیابان ها، طعنه می زند به گریه مادرمان، سیده نساء عالمین برای تابوتی که حجم بدنش را مشخص می کند و غیرت نمی کنیم. حیا برود برای تعطیلی فاطمیه یاد افسرده نشدن می افتیم. حیا برود اعتقاد به خدا و معاد از جامعه می رود. آن وقت است که نا فرمانی خدا ساده می شود. ساده به رنگ غفلت. روضه خوان روضه بخوان که حق با توست.  

خدایا شکر برای وجود انسان های باحیا و گره گشا در جامعه، آنهایی که به ارزش حیا  ایمان دارند و رفتارهایشان فریاد می زند «خدا می بیند»!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 7 بهمن 1397

 

حیا رابطه حیا و گناه رعایت حیا روضه مادر فاطمیه
نظر دهید »

سكانس شصت وهفت: اسباب، جمع داری و کاری نمی کنی …!!

ارسال شده در 25ام دی, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 اتفاقات دوران درمان مادر و برخورد با انسان های مختلف، بحران ذهنی چندین ساله ام را تشدید کرده بود. به ویژه بعد از آشنایی با شخصیتی مثل پزشک مادر. خیلی پیش می آمد بعد از برخوردی از خودم سوال کنم: «چه می شود که شخصی  با 24 ساعت زمان در شبانه روز می شود پزشک مادر و شخصی با همان میزان زمان در شبانه روز می شود من؟». از آنجایی که تنها رزومه ای که از پزشک مادر داشتیم، اسم و فامیل و میزان تحصیلاتی بود که از مهر دفترچه بیمه کسب کرده بودیم و البته محل تحصیلی که ضمن سرچ اینترنتی برای پیدا کردن شماره تماس ایشان، همان اوایل بستری شدن مادر در بیمارستان، در سایتی دیده بودیم، دانشگاه محل تحصیلات تکمیلی و تخصصی ایشان برایم پر رنگ تر شده بود. حس می کردم جایی که چنین فارغ التحصیلانی دارد باید جای متفاوتی باشد. نه اینکه فارغ التحصیل ندیده باشم،  ولی فرق است بین  تحصیل کرده هایی که  از دو بعد معنوی و مهارتی رشد می کنند با سایرینی که فقط یک بال کمالشان رشد می کند و با یک بال قادر به پرواز و اوج گرفتن نیستند. وصف این دانشگاه را از اقوام زیاد شنیده بودم ولی دوست داشتم راهی پیدا می شد از نزدیک با این محل و نخبگانش آشنا شوم.

 روزگار چرخید و بعد از گذشت کمتر از دوسال از بیماری مادر، یکی از اقوام نزدیک که چند سالی بود در همان دانشگاه  تحصیل می کرد البته در مقطع پزشکی عمومی، مرا به خوابگاهشان دعوت کرد. با اینکه اهل مسافرت و پذیرش چنین دعوت هایی نیستم، فرصت را غنیمت شمردم. رهسپار شدم برای کشف گناه محل تحصیلم. 

مهماندار قطار چندین مسافر را جابجا کرد تا در کوپه ای که فقط خواهران حضور داشتند، مستقر شدم. تمام 4-5 ساعت مسیر از آشنا شدن با پیر زنان عصا به دستی که از گردشگری بر می گشتند و شادمانی برایشان مفهومی به سردی رنگ و لعاب و آهنگ و دست کوبی داشت، احساس گناه کردم. 

میزبانم با آغوشی گرم در راه آهن مقصد به استقبالم آمد و اتوبوس واحد، ما را مستقیم تا درب خوابگاه مشایعت کرد. خوابگاه یکی از بهترین دانشگاه های ملی کشور و محل اسکان دانشجویان رشته پزشکی خیلی هم عجیب و غریب نبود. با هماهنگی های قبلی خیلی ساده وارد شدم و رسیدم به اتاق. توقع داشتم اتاق بزرگتر، تمیزتر و منظمتر باشد. حتی توقع داشتم استقبالشان متفاوت تر باشد.  اما از دانشجویان مهندسی یکی دیگر از دانشگاه های کشور که چند سال قبل مهمانشان بودم خیلی سردتر بودند. از حرف هایشان مشخص بود از آداب مهمان داری اسلامی چیز زیادی نمی دانند. سرشان گرم کار خودشان بود. من هم فرصت داشتم دقیق تر باشم.

از همه خوبی هایشان که فاکتور بگیریم و چشممان را به روی نخبه بودن و جزء بهترین ها بودن و اینکه همیشه مشت نمونه خروار نیست، ببندیم؛ در خوابگاه شب و روز،  تعریف نمی شد. خوابشان الگوی خاصی نداشت. یکی شب ها بیدار بود و روزها استراحت می کرد یکی بالعکس. یکی خوابش را تا چند ساعت در شبانه روز کاهش داده بود ولی زمان اضافی را صرف آرایش و زیباتر بودنش می کرد. یکی هم چند برابر من در روز استراحت داشت. در تغذیه خیلی از من بی احتیاطتر بودند. هم پر خور، هم فست فودی و اکتفا نداشتن به غذای خوابگاه و هم رعایت نکردن سرد و گرم و نوشیدنی خوردن با غذا و… از ظرف های نشسته و جوراب های پرتاب شده و لباس هایی که چند روز بند عمومی را اشغال کرده بود و ریختن جزوه هایشان در سطل زباله آشپزخانه و ریختن نان در زباله و حرصی که خدمه خوابگاه از رفتارهایشان می خورد مشخص بود آن قدرها هم که رشته شان با کلاس است، اهل نظافت و نظم و رعایت حق الناس نیستند. صدای اذان دل خیلی هاشان را نمی لرزاند. حتی بینشان تارک الصلاه دیده می شد. آن هم افرادی که به این کار خود افتخار می کردند. از بین حرف هایشان می شد فهمید به ترتیب سال تحصیل احساس برتری بر هم دارند. البته ما منکر احترام بزرگتر و کوچکتر و یاد گرفتن و مقاومت در برابر مشکلات نیستیم ولی از اینها متفاوت بود. شنیدم یکیشان گفت اتند (استاد تمام)گفته است به اینترن ها (دانشجوی پزشکی که کارورز است ولی درسش تمام شده البته دفاع نکرده است) بگویید به من سلام نکنند. تا رزیدنت سال اول هست حق ندارند از رزیدنت سال دوم سوال کنند چه برسد به استاد. اینها را که می شنیدم از سوال پیامکی پرسیدن از پزشک مادر که اتند بودند احساس گناه کردم و به بزرگی ایشان یقین. یکیشان از اینکه رزیدنت پایه دوم بند لباس اتاق عملش را بسته بود در پوست خودش نمی گنجید. به شدت اقتصاد محور بودند. اکثریت اطلاعات دینی کمی داشتند. از خاطرات اینترنی هاشان هم خندیدم، هم ترسیدم. یقین کردم ضمن توان و علاقه امسال هم مجدد کنکور شرکت نخواهم کرد. خیلی چیزها دیدم و شنیدم. نگاهم واقع بینانه تر شد ولی تلخی هایی هم اضافه شد.

وقتی برگشتم، نشستم پای حساب کتاب.  آنها حداقل هفت سال روی یک تخت زندگی می کنند و وسایلشان جای خاصی ندارد. من سال هاست ساکن یک اتاق شخصی 24 متری با درب بزرگ به حیاطم. هر روز غذای خانگی می خورم. خیلی فست فودها را هرگز نخورده ام. سرد و گرم و نوع تغذیه ام تحت کنترل مادر و باباست. سرما خورده باشم چند برابر نازنینترم. استراحت و تحصیل و هنر آموزی و یاد گرفتن کارهای منزل و… همه اش برنامه مشخص دارد. وسایلم از آنها بیشتر است. مقاومتم در برابر مشکلات کمتر از آنها نیست ولی یک روز هم مثل آنها زیر دست رزیدنت و… برای آموزش مقاومت و تمرین تحمل مشکلات کاری، تحقیر نشده ام. تا به حال دستانم نامحرمی را حتی برای درمان و ضرورت لمس نکرده است. با هیچ نامحرمی گپ و شیفت و دیدار و با هم گذراندن اجباری نداشته ام.  یک روز مثل آنها تحت فشار روحی و عصبی نبوده ام. مریض ندیده ام، هزاربار از من مستقل ترند. همپای مردان حرکت می کنند. فکر نمی کنم توان اینکه سراسر شهر به این بزرگی را تنها و در بیمارستان های مختلف آموزش ببینم داشته باشم. بازهم فقط سنم از آنها بالاتر است. با این همه نعمت چرا چیزی نشدم؟ خوب که فکر کردم دیدم اصلا قرار نبوده چیزی بشوم. شاید بابا و مادر از پزشک شدن و تحصیلاتی تمجید کرده اند و تشویق به تحصیل، ولی این چه تمجیدی است که موقع کنکور بگویند: « دختر بهتر است شب را جایی بگذراند که یا پدر و مادرش هستند یا همسرش. درس را می شود همین منطقه هم خواند».  این چه نوع حمایتی است که هدفشان از تحصیلم را مادر باسواد بودن و موفق در تربیت نسلم القا می کردند. اصلا بابا اجازه می دهد به هر محلی رفت و آمد کنیم و در هر مجلسی شرکت کنیم و با هرکسی نشست و برخاست داشته باشیم؟ مفهوم این حرف بابا که «لازم باشد کتم را برایت می فروشم ولی تو با نوع حضورت در جامعه ما را پیش خدا و فاطمه زهرا علیه السلام شرمنده نکن» این است که اقتصاد محور باشم؟ چرا بابا و مادر، تو خودت قرار باشد پزشک شوی شرایط آنها را تحمل می کنی؟ سختی و کار و تلاشش را تحمل کنی وجدانا برخوردها و رفت و آمدها و گروه های مشترک و تفاوت نداشتن مرد و زن در معاینه و درمان و … را می پذیری برای رسیدن به هدفت؟  شبیه آنها نیستم همانطور که آنها شبیه من نیستند. تو همانی هستی که خواستی. همان طور که امثال پزشک مادر همانی شدند که خواستند. انسان ها را بیش از اینکه محیط ها بسازند اهدافشان می سازد. در شکل گیری اهداف بیش از آنکه محل تحصیل موثر باشد، خانواده ها موثر است. در اینکه هر چه خانواده ها خداباورتر باشند اهداف بچه هایشان حقیقی تر است و ثمره اش ناب تر شکی نیست. ولی خدایا شکر برای آشنایی هایی که به ما فهماند مقصر اصلی منم!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 24 دی 97

آینده ایدئولوژی خانواده خدا خود هدف
نظر دهید »

سكانس شصت وشش: آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم …!!

ارسال شده در 11ام دی, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

از پس لرزه های قابل توجه دوران درمان مادر، دیدار نه خیلی خوشایند برخی اقوام بود. فکر حضورش روی اعصابم رژه می رفت. مخصوصا اینکه فرمان مادر نسبت به ایشان «سکوت» در هر شرایط و نسبت به هر کلامی است. با اینکه اصولا آدم درونگرا و ساکتی هستم، عمل به این فرمان کار ساده ای نیست. هر چه به درب و دیوار زدم که موقع تشریف فرمایی حضرات منزل نباشم، نشد که نشد. زنگ را که زدند مادرم رو به من غمزه رفت و با حرکت چشم و ابرو خواست حرفی نزنم و تلخی به پا نشود. این رفتار مادر از آن سکوت سخت تر است. تا به حال جز فرمان مادر عملکردی نداشته ام. آخرِ اقدامات اینجانب فقط ترک محل بوده است. تحمل حرف بی منطق از آدم بی مقدار کاری است بس دشوار. این بار خودم هم نگران بودم. بعید می دانستم در شرایط جدید، سکوت کردن به سادگی شرایط قبل از بیماری مادر باشد.

تا ناهار به خیر گذشت و برخوردی ایجاد نشد. سر سفره که نشستیم تحملش نرسید و دنباله حرفی را گرفت که برسد به همان جایی که می خواهد. یقین دارم این جسارتش، نتیجه همان سکوت بی محل اجباری فرمانده بزرگ، جناب مادر است. البته اینکه همه، احترام و علاقه من به دانش را می دانند و اکثریت دلباخته های ما بویی از آن نداشتند و ندارند هم عامل کمی نیست. عادت همیشگی ایشان سرکوب تحصیلات است و قربان صدقه پول رفتن. شیرین ترین کلامش این مدلی است: «حالا درس خواندی چه شد؟ فرق درس خواندن و نخواندن چیست؟  این قدر دیپلم از تو  خوشبخت تر هستند. آدم عاقل ازدواج و آینده اش را قربانی چهارتا کتاب بی مصرف و یک مدرک بی ارزش در  یک دانشگاه و … در پیت نمی کند. تمام شد دوران بهتر بودن علم از ثروت. فلانی با مهندسی عمران مای بی بی می فروشد که از گرسنگی نمیرد. این هم عاقبت علم. فقط عمرش را تلف کرده. فلان دختر با سیکل 4 تا بچه دارد و تو هنوز در خیالاتت سیر می کنی. نکند پسر وزیر وزرا پایت نشسته اند یا شاید هم ابو علی سینا قرار است دوباره زنده شود و ما خبر نداریم و…»

این بار هم برای تایید خودش، ورزش و پیاده روی رفتن با یک خانم دکترا را وسیله کرد و گفت: «خودش زنگ می زند برویم پیاده روی با هم. می گوید به من غبطه می خورد. این همه زحمت کشیده و آخر هم هیچ.  راست می گفت خانم دکتر. برو  نانوایی بگو من دکترا دارم. ببین یک نان مجانی به دکترا می دهند؟ کمتر از آن که سهل است. یک زحمت بی خود. پول داشته باشی حل است. زحمت نمی خواهد. ثبت نام کن. پول ترم ها را پرداخت کن. مدرک را خودشان می اورند و…». روح خبیثم وسوسه می کرد: « بی مقدار خیال می کند ازدواج کرده عقل کل است و یک لگن دارند می تواند به چند نفر تحصیل کرده سر سفره جسارت کند. بزرگی گفتند، کوچکی گفتند، مشک خالی، باید هم سر و صدا راه بیندازد. دیپلم ردی هم دیپلم های قدیم. حیف که مادرم حرص می خورد و الا …». بر خلاف خواهش و درخواست مادر، به خاطر وجود عزیزان دیگری، تحملم نرسید. با اینکه می دانستم اگر مثل او رفتار کنم باخته ام، گذاشتم روی رگبار و سکوت را شکستم.

«برویم نانوایی بی پول به ما نانی نمی دهند، ولی آن دستگاهی که نانوا را پولدار کرده حاصل تلاش چندین مهندس و تحصیل کرده است. آن گازی که نانش را می پزد عمه من و ایشان استخراج نکرده اند. گاز رسانی و طراحی لوله و شیر آلات و ابزار هم نتیجه بی دانشی نیست. همان کشاورزی و گندم و… هم حاصل بی فکری نیست. این امنیتی هم که دارد و با خیال راحت نان می پزد و به بی پولی امثال ما پوسخند می زند حاصل دانش خداشناسی شهدای این مرز و بوم است. نیمی از مردم از تحصیل نیم دیگر نان می خورند. تا حالا نشنیده ام کسی بگوید ابو علی سینا عجب بی سواد پولدار با کلاسی بود.  حالا اینکه جوان های کشور ما اگر تحصیل نان و آب داشت را با فایده می دانند و فرق نمی گذارند بین علم و شعور و مدرک، قضیه چیز دیگریست. اینکه جوان ایرانی نمی خواهد بفهمد علم یک چیز است و سواد یک چیز دیگر؛ رسیده به جایی که فکر می کند با پشتوانه هایی مثل خدا و اهل بیت و پاکی ذات، قدرتش در تولید دانش و پیشرفت از چشم بادامی های چینی و ژاپنی کمتر است خودش می داند و خدای خودش. همه درب های عالم به روی آدم تنبل و بی همت و فکر بسته و تن پرور بسته است.

حالا تاریخ نمی داند و آوازه  ابوعلی سینا و صدوق و شیخ مفید و علامه حلی و خوارزمی و ابو ریحان و خواجه نصیر و فارابی و خیام و جابربن حیان و شیخ بهایی و ابن هیثم و ملاصدرا وشیخ طوسی و زکریای رازی و فخر رازی و هزاران نفر دیگر را نشنیده است؛  علامه طباطبایی و امینی و چمران و جوادی آملی وشهریاری و دکتر سمیعی و هیات و … را هم نمی شناسد تقصیر کسی است؟ نکند فکر می کنی شهید باکری و همت و کشوری و خرازی و … بی سواد بودند و علم ندیده؟ آن چیزی که مولا فرمود از ثروت بهتر است علم است نه مدرک. عمر دست خداست ولی وسیله ها نبودند و علم امروز ، مراسم ختم مادرم تشریف فرما بودید. خود شما بارها وقتی حال و روز پزشک مادرم را شنیده ای می گویی این فرق دارد با بقیه. اعتراف داری که متفاوت هستند. اما خیال کردی ارتباط گرفتن با امثال ایشان مثل ارتباط گرفتن با من و شماست؟ و زندگی من و شما با این افراد یکی است؟ شخصیت هرکسی قابل احترام ولی دنیایی اش را هم حساب کنی مثل من و شما نیستند. زندگیشان برنامه دارد. وقتشان ارزش دارد. یک هفته قبل باید ببینی کجا هستند و چه زمانی حضور دارند و وقت دارند برای شما یا نه. بعد هم رسیدی مطب یک ساعت بنشین در انتظار. همه برای حداکثر 10 دقیقه ملاقات. این شخص وقتی ازدواج می کرده خیال می کنی درب هر خانه ای را زده؟ یا فکر می کنی مثل من و شما اسمش در دهان هر کس و ناکسی چرخیده؟ فکر می کنی نسل و بچه هایش مثل من و شما هستند؟ ارتباطات خانوادگیش ؟ نماز و عبادتش؟ ثروتش؟ موثر بودن در جامعه اعم از خدمات حرفه ای و دینی و… با ما یکی است؟». پس فرق است بین تحصیل علم و مدرک. هزار سال قبل رئیس مذهب شیعه فرمود علم نور است. اینکه شما نداری و از ما چکش شده توی سرمان سواد است، یعنی سیاهی است عزیزم. دانشی که ما را از خدا دور می کند و سوق می دهد به بیکاری و تنبلی و نشسته ایم میز و خودکار بیاورند که علم نیست. انسانی که به همسر و ماشین و حساب بانکی و بچه و خوب خوردن و خوابیدن توی پر قو  قانع می شود که انسان نیست. گرگ دوپاست. این معنای زندگی با حکیم بودن خدا جمع می شود؟  اگر فرق نداشت افتخار نمی کردی به قدم زدن با یکیشان آن هم از نوع مدرکی!» . مادرم نصف لبش را خورده بود و چشم غره هایش قلبم را فشار می داد. تا مدت ها مادر از من دلگیر بود و من از خودم بیزار .

خدایا نمی دانم تا کی قرار است این جو حاکم و فرق نگذاشتن ها، جوانان مرز و بوم ما را خود باخته کند و حسرت به دل یک زندگی حیوانی بی درد سر، نمی دانم تا کی تاریکی جهل افق فکر جوان شیعه را تا قانع شدن به زندگی که درندگان کوه و بیابان از آن بهرمندند کوتاه می کند و انسان زیستن و پاک بودن و رسیدن به تو را عقب ماندگی می بیند. نمی دانم تا کی قرار است در اشتباه تفاوت نگذاشتن بین هدف بودن دنیا و بهرمند بودن از آن دست و پا بزنیم.  تا کی قرار است دانشگاه های ما از تربیت دکتر مهندس بی نماز نترسند و اسمش را بگذارند روشنفکری. ولی شکر برای وجود انسان های شریف طول تاریخ این مرز و بوم که سهم آنها تلاش و زحمت و شب زنده داری ها و علم و خودت بودی و ما ثمره اش را استفاده کردیم و فخرش را فروختیم!

 تقوا

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 11 دی 1397

ثروت خدا شناسی دانش دنیاگرایی روشنفکری علم علم بهتر است یا ثروت؟
نظر دهید »

سكانس شصت وپنج: گفتم به شعر نام تو را؛ عاشقانه شد!

ارسال شده در 5ام دی, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

از اتفاقات جالب و پیش بینی نشده بیمارستان، عکس العمل افراد مختلف به اسم کوچکِ مادر بود. هر کجا برای ثبتی اسم و فامیل بیمار را می خواستند و با آرامش تمام مطرح می کردم، متوجه برخوردهای نامعمول و غریبی می شدم. اوایل متوجه علت نبودم.

اولین بار در اورژانس وقتی برای پذیرش، نام را اعلام کردم، آقایی که پشت سیستم نشسته بود، کم مانده بود سرش را از سوراخ های روی شیشه بیرون بیاورد. چند بار پرسید و ضمن اینکه گوشزد کرد چرا آرام حرف می زنم و فریاد نمی کشم، وقتی برگه های پیرینت شده را به دستم داد نوشته بود آقای ……

شبی که با التماس و خواهش رفتم سی سی یو مادر را ببینم، زنگ را که زدم متوجه نشدم چه کسی بدون پرسش و اما و اگر درب را باز کرد. وارد که شدم هیچ کس آن اطراف نبود جز آقایی که داخل ایستگاه پرستاری بدون فرم نشسته بود و زاویه نشستن به گونه ای نبود که تشخیص بدهم. هنوز نرسیده سر تخت مادر خدمه خانم سر رسید و سد راهم شد و گفت: «کجا؟ اینجا چه کار داری؟». وقتی فامیل مادر را گفتم، گفت: «بله …./ دخترش هستی؟ دیشب خیلی نگرانت بود هر چه می گفتم رفت باور نمی کرد. معطل نکنی ها. دو دقیقه». بین این همه مریض و مشغله اسم کوچک مادر از شب قبل در ذهنش مانده بود با اینکه فقط فامیلی مادر را گفتم.

حتی موقع ترخیص در پرونده ای که به ما تحویل داده شد ثبت شده بود آقای….

اسم مادر هرچند اسمی قرآنی  و برای ما کاملا عادی است اما پشت پرده هایی دارد برای خودش. این را همشهری های ما بهتر می فهمند. در شهرمان چند نفری با این نام می شناسم. اکثرا هم سن و سال مادر و البته همه از سادات هستند. قبل تر ها، در شهر ما هر خانواده ای به خودش اجازه انتخاب هر اسمی برای بچه اش  را نمی داده است.  هنوز هم مرزهای سادات و غیر سادات بودن در شهر ما تا حد زیادی پر رنگ است. هنوز هم رگه هایی از طرد شدن از خانواده با ازدواج ناهمرنگ در سیدی بین برخی اقوام به چشم می خورد. ازدواج پدر غیر ساداتم، با مادر سیده ام در آن زمان، فقط با توجیهی از جنس اینکه  مادربزرگ هایم هر دو از سادات بزرگ زاده بوده اند قابل پذیرش است. اصولا بچه های چنین ازدواجی  از وصله های ناهمرنگ هستند و فقط توسط غیر سادات پذیرش می شوند.  هنوز هم برخی سادات به ما اظهار می کنند: «خوبی هایتان را از ما سادات دارید!». خلاصه اینکه برخی اسم ها مرز و حریمی داشته است و چون و چرایی. برای همین اسم مادر در شناسنامه سادات ندارد. چون مشخص است از سادات است!!  حالا صدو چند کیلومتر آن طرف تر اسم مادر فقط یک اسم غریب بود و بی چون و چرا.

نشستم سرجای همیشگی و اسم مادر را سوژه صحبت کردم. «آقا مامان چرا اسم من را …. گذاشته ای؟ اسمم را بابا انتخاب کرد یا شما؟ ماشاء الله چندتا پسر خدا به شما داد چرا اسم یکی را محمد نگذاشتی؟ اسم شما را باباجون انتخاب کرده یا مادرجون؟ ». آقا مامان، بی حوصله فقط جواب داد: « دوتایی انتخاب کردیم. اسم به این قشنگی. اسمت اسم حضرت زهراست دخترم. محمد که داریم یکی دیگر از اسم های حضرت، چه فرقی دارد. دوست نداشتم کسی پسرمان را ممد صدا کند. من نبوده ام نمی دانم.». از حرف های مادر قلبم ریخت. « خدایا شکر. اعتراف می کنم این نعمتت را ندیده بودم.  چقدر اسم های ما بی حاشیه است. چقدر بابا و مامان با هم تفاهم داشته اند و شاید گذشت. چقدر زحمت کشیده اند که ما خواهر و برادر ناخودآگاه با اسم همدیگر را صدا می کنیم و حتی یک بار اتفاق نیفتاده است اسم هم را سبک صدا بزنیم یا بشکنیم. هیچ کس در خانه ما حق نداشت اسمی را بشکند یا بابا و مامان را حتی مثلا بابا مصطفی صدا بزند. لفظ داداش و آجی در منزل ما شنیده نمی شود. اسم همه ما اسم ائمه اطهار و بزرگان دین است. تقریبا همه آداب اسم گذاری و صدا زدن اسلامی رعایت شده آن هم از پدر و مادری که نه منصبی دارند و نه تحصیلات خاص. چیزی که این روزها از مد افتاده و کمتر به چشم می خورد. با اینکه  حتی در فامیل های نزدیک داریم که  هم سن و سال ما هستند ولی همه دو اسمی و بین پدر و مادر توافق ایجاد نشده است. پدر و مادرشان را برای کلاس، با اسم صدا می زنند. اسم های ما مثل اسم خیلی از هموظنانمان هم معنای خوبی دارد و هم متناسب با فرهنگ ماست و از فرهنگ های دیگر و مدهای بچگانه و جوهای نادرست، قرض گرفته نشده است. خدایا ممنونم».

بعد از آن به همه اسم ها دقت می کردم. وقتی اسم پزشک مادر را از مهر روی برگه دفترچه بیمه، برای مادر خواندم احترامشان برایمان دو چندان شد. مادر عقیده دارد اسم هر کس رابطه نزدیکی با شخصیتش دارد. کاش آنهایی که در جامعه اسم و رسم نیکی دارند و برای خیلی ها الگو هستند و چشم دیگران به آنهاست این میراث ها را حفظ کنند.  حفظ ارزش ها برای آنها خیلی ساده است و ممکن.  اسم امثال ما فقط یک اسم است برای خودمان ولی از خیلی ها برکت اسمشان متفاوت است. از اسم ها خیلی چیزها می شود فهمید. خدایا شکر برای اسم هایی که در دنیا به آن افتخار می کنیم و در قیامت در محضرت وقتی صدایمان کردی، پدر و مادرهامان جلوی خوبان روسفیدند.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 دی 1397

ارزش اسم اسم دختر اسم پسر فرهنگ نام گذاری نام و نام خانوادگی نامگذاری کودک
1 نظر »

سكانس شصت وچهار: خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا !

ارسال شده در 16ام آذر, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

روند درمان مادر فراز و نشیب های زیادی داشت.  مجموعه ای از تجربه های مختلف. فرصتی که برخی ثانیه هایش را در دفتر اعمال، فرصت، ثبت کردیم و خیلی روز هایش را ندانسته از دست دادیم و دنیا را به کاممان تلخ کرد هیچ، ذخیره ای برای آخرتمان هم نشد. سوالات بی جواب  خیلی زیاد بود ولی هیچکدام مثل این سوال ما را رنج نداد: «مادر شرایطی سخت تر از این  را تجربه کرده است. هنوز هم چرتکه بیندازی نسبت به شایستگی ها و  خوبی هایش خیلی صبور است و شرایط بیستی ندارد. ولی چرا نمی تواند این مشکل را با خودش حل کند و جلوی بیماری زانو زده و تسلیم شد؟».

تا چند ماه مادر سرپا نبود و خودش را زمینگیر کرده بود. گاهی آن قدر روی تخت می ماند که تصمیم می گرفتم تخت را کلا از خانه بیرون ببریم. یادم است اوایل بیماری مادر، پزشکشان گفته بودند کم کم می تواند از خانه بیرون برود. این برای من نوید بهبودی و برگشت حالت های طبیعی را داشت ولی در مادر تغییر خاصی دیده نمی شد. دیگرانی شکنجه ام می کردند که چه توقع دور از ذهنی داری، قلب عمل کرده دیگر هیچ وقت طبیعی نمی شود. نمی خواستم باور کنم و دنبال علت و راه حل بودم. 

برخی مواقع سعی می کردم واقع بین باشم. سوال را تکرار می کردم که باور کنم شرایط عوض شده است. و از این تمرین باور کم مانده بود دق کنم. مادر همیشگی برای همیشه خط می خورد. دلتنگ می شدم. آرزو می کردم یعنی دوباره می شود؛ مثل همیشه سر سفره آماده حاضر شوم. غذایم را خورده نخورده تشکر کنم و بروم سر درس و مشقم. بروم به تماشای لباس هایم که با دست های  مادر تمیز شسته شده و روبروی آفتاب پهن شده بود و انرژی بگیرم. درب یخچال را باز کنم و چشمم بیفتد به کاسه بلوری پر از دانه های ترش و شیرین انار که مادر ضمن اعتراض همه، بدون درخواستم برایم درست می کرد و همه منطقش در به زحمت انداختن خودش با این کار این باشد که «دخترش انار دانه شده خنک دوست دارد». دلم تنگ می شد برای حرف زدن های طولانی که آخرش این می شد: «ی کنجیشکه رفت مشهد بقیش باشه برای فرداشب ». دلم لک می زد برای سرما خوردن و آب میوه و دمنوش های گیاهی و آش های مادر. خودش می دانست از سوپ مرغ بیزارم. مادر را برای فعالیتهایش نمی خواستم، دلم تمنای توجه و حس حضور و عاطفه مادر را داشت.

تا اینکه بالاخره جواب این سوال کشف شد و تمرین واقع بینی کاذب تکرار نشد. این را هم مدیون پزشک مادر بودم.  برخورد پزشک مادر تقریبا در همه سوالات کاملا عادی بود. از هیچ جوابی نگران نشدم. خیلی وقت ها نگرانی هایم رفع می شد و تصمیماتی را هم کنسل می کردم.  حتی برخی مواقع از نوع پاسخ تا مدت ها خودم را سرزنش می کردم که «دقت کن. جستجو کن بعد مزاحم ایشان باش. ». کوتاهی جوابِ سوال، دلایل زیادی می توانست داشته باشد، زمان محدود، پرسش در زمان متعلق به برنامه های دیگر، انجام کارهای با ارزشتر از پاسخ این سوالات، ارتباطات موثرتر و محبوبتر. با این همه مهم نبودن برخی سوالات هم گزینه دور از ذهنی نبود. واقعا از نظر ما این سوالات مهم به نظر می رسید کسی که تسلیم بود ما بودیم نه مادر.مادر همان مادر قبلی بود. چه لزومی داشت هر کجا خواستیم یک دورهمی شاد برگذار کنیم و آب هویج بستنی بخوریم، اول قند و چربی و قلب بیمار را به او تذکر می دادیم و بعد چند قاشق بستنی برایش می گذاشتیم. این ما بودیم که جلوی غریبه و آشنا برخورد بیمار بودن با مادر داشتیم.  این ما بودیم که اگر دو قاشق غذا اضافه تر از رژیم غذایی می خورد سکته مجدد را یاد آوری می کردیم. تا کی ما باید نوع غذایمان را از مادر جدا می کردیم؟  این ما بودیم که دیگر از مشکلاتمان برایش نگفتیم. ناراحتی هایمان را پنهان کردیم و با شریک نکردنش در غم هایمان حس مادریش را سرکوب کردیم و با دیدن ناراحتی هایمان نگرانتر شد.  نفهمیدیم استرسی که از نگران بودن های دائمی به مادر وارد کردیم بی اثرتر از خوردن روغن و دانه های ممنوع نیست.  این ما بودیم که بیمار ماندن برای همیشه را به مادر تلقین می کردیم. وقتی رفتارمان عادی شد، مادر خیلی زود همان مادر قبلی شد. گاهی انسان از شدت علاقه و تمرکز بر نیت عاشقانه اش، متوجه راه و روشش نیست. نیت عشق است ولی رفتار می شود مانع. مادر نیاز به دارو و مراقبت داشت ولی دایه مهربانتر از مادر بودن روش غلطی است. خدایا شکر برای اشتباهاتی که فرصت جبران دارد!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 15 آذر 1397

باور دوست داشتن رفتار صحیح عشق علاقه نگرانی
3 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس