قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17

سکانس بیست و سه: برایت خوبی ها را آرزو می کنم!

ارسال شده در 14ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

به جای لمس آرامش در اتاق خودم، تمام شب را  با نگرانی گذراندم. شاید کسی نفهمید پشت درب اتاق عمل و خداحافظی از مادر، بر ما چگونه گذشت ولی، ما هم تازه می فهمیدیم دور ی و نگرانی چه طعمی دارد.

کمتر از 24 ساعت برگشتم بیمارستان. کم کم بوی مرخص شدن به مشام می رسید و مادر باید راه رفتن های بیشتر و دل کندن از تخت را تمرین می کرد. لازم بود تلاش برای برگشتن سلامتی را جدی می گرفت. این اهداف را با انگیزه های مختلفی تقویت می کردم.

در همین گیر و دارها بود که با مادر «یاشین» آشنا شدیم.  مادری جوان و پر انرژی.

شبی که آمد اتاقمان، برایش از غافلگیر شدن از بیماری مادر گفتم و بی سابقه بودن بیماری قلبیش. از ساکت نشدن یک درد سینه به ظاهر ساده، که در فاصله یک روز، از بیمارستان شهر، راهیمان کرد بیمارستان شهرستان و رسیدیم بیمارستان تخصصی قلب استان. از یک تقاضای کنترل فشار خون که، آزمایش سکته قلبی را لازم و تایید کرد. آنژیویی که طی چند روز ما را راضی به خداحافظی و راهی اتاق عمل جراحی شدن مادر کرد. از مادری که تمام عمر تکیه گاه ما بود و حالا برای برداشتن یک قرص از بالای سرش و چند قدم راه رفتن احساس ناتوانی می کند.

او هم  از بیماری قلبی کودک 4 ماهه اش برایمان صحبت کرد. از اینکه از دوماهگی متوجه ضربان قلب کودکش از روی لباس می شده است. از نزدیکی راه و تحمل نداشتن دوری فرزندش، از عمل های جراحی انجام شده و عمل هایی که کودکش هنوز در انتظار آن است. از کودک 5 ساله اولش که توی خانه تنهاست و تنهایی خودش در بیمارستان. از محرومیت  ملاقات فرزندش شکایت کرد و از  گذران زندگی در بیمارستان برای شیری که بدون در آغوش کشیدن دلبندش به او می دهد.

اولین مهمانی سه نفره سال جدید به خیر و خوبی گذشت. بعد از رفتن مادر یاشین، منبر رفتنم برای مادر دیدنی بود. از او خواستم به جای شکایت و توقف در بیماری خودش، به بیماری و رنج کودک 4 ماهه فکر کند. از او خواهش کردم به جای دیدن محدودیت های ایجاد شده، رد پای خدا را در نعمت هایی که در خدمتش بوده پیدا کند. کمترینش تیم جراحی که فرض کنیم حداقل 10 نفر باشند و هر کدام 10 سال تلاش و تحصیل و تجربه، صد سال تجربه به کمکش آمده، سال ها زحمت و مدیریت و ایجاد این امکانات، هزینه ای که هست برای خرج شدن و برگشتن سلامتی، پزشک مومن و متعهدی که تعطیلات هم به جای بودن کنار عزیزانش و مسافرت و …، حاضر است و بعد از عمل جراحی هر روز پیگیر سلامتی بیمارش،  به این فکر کند که اینجا دنیاست و زندگی دنیا فراز و نشیب دارد یک روز مادر است و تلاش می کند برای کودکش و یک روز همان کودک تلاش می کند برای سلامتی مادرش. و تمام شب بالای سر مادر، زمزمه می کردم؛ کاش همه ما می فهمیدیم برای خوبی های دنیا باید از برخی خوشی ها گذشت. برایت خوبی ها را آرزو می کنم خوبی هایی از جنس اعتماد به خدا در هر شرایطی.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 14 آذر 1396

 

نظر دهید »

سکانس بیست و دو: اگر دل دلیل است ما آورده ایم...

ارسال شده در 3ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

زمان ملاقات خیلی زود گذشت. همه آماده رفتن بودند. چند نفر از جمع  داوطلبانه  اصرار می کردند که به نیت جایگزینی با من آمده اند و باید بروم منزل و چند روزی استراحت کنم. اصرار ها وسوسه انگیز بود. فکر یک شب استراحت در اتاقم بعد از بیش از ده روز سرگردانی بین قسمت های مختلف بیمارستان، آرامش بخش بود. نیاز داشتم کمی تنها باشم.

از طرفی شرایط مادر عادی نبود. خیلی چیزها بود که کسی نمی دانست و آشکار شدنش برای دیگران، موجب رنجش مادر بود.  مادر نگاه خاص و ملتمسانه ای داشت. گاهی در پاسخ اصرارها، تشکر می کردند و می گفتند: «چند روز دیگر که بیشتر نیست» . خوب می فهمیدم بین عقل و دل درگیر ند. بهتر بود کم کم مادر برخی تغییرات را می پذیرفت. کنار هم بودن برای همیشه، چیز نا ممکنی به نظر می رسد. تظاهر کردم تمایل دارم برای رفتن به منزل. مادر سکوت کرد. توضیح دادم که نگران نباشند و فردا قبل از ظهر بر می گردم. فقط یک شب است.

بهارگزینه مناسبی بود. می دانستم ضمن تجربه، روحیه مناسبتری دارد و تحمل محیط بیمارستان برایش خیلی ساده تر از خواهرم است. هر چه باشد خاله با مادر نسبت متفاوتی است. یقین داشتم به خواهرم بیش از همه سخت گذشته است. کم سن، تازه عروس، وابسته و زود رنج. نگرانش بودم. نیاز داشت کنارش باشم. این مدت اجازه نداده بودم بیمارستان بماند. نباید از نزدیک شاهد رنج های مادر باشد. دلش گنجشکی و دق می کرد.  شرایط و چون و چراها را برای بهار توضیح دادم و خیلی کوتاه از مادر خداحافظی کردم و راهی منزل شدیم.

ساعت از 8 و 9 شب گذشته بود که رسیدیم جلو درب منزل. چقدر ورود مشکل بود. حاضرین به استقبال آمدند و از حضورم تعجب کردند. پدر مرتب احوال مادر را می پرسید. وقتی می گفتم بهترند باور نمی کرد و می خواست عکسی جدید نشان بدهم. هر چه می گفتم «بابا می دانید که گوشی من تلگرام و اینترنت و دوربین خوب و… ندارد. دفعه قبل هم ملاقاتی ها ارسال کرده اند باور نمی کرد. ». گاهی می گفتند: «بابا جان بهتر نبود خودت پیش مادرت می ماندی؟ تو که همه زحمت ها را کشیده بودی. شاید مادر با دختر خاله ات راحت نباشد.»

یک ساعتی گذشت و هر کسی راهی کاشانه خود شد. مطابق سفارش مادرسری به اتاق ها و آشپزخانه زدم. همه چیز مرتب بود. رفتم حیاط، یکی لباس ها را هم شسته بود. درب یخچال را باز کردم غذایی  برای بابا آماده کنم. سرتا پای یخچال پر بود از غذاهای دست نخورده ای که خواهر و همسر برادرهایم برایش آورده بودند. بابا اهل کار منزل و آشپزی نیست. قانون خانه ما این است کارهای داخل منزل تماما با خانم ها و کارهای خارج از منزل تماما با آقایان. تعمدا سوال کردم که کسی آمده سر بزند و ….  بابا گفت هیچ کس نیامده فقط غذا برایم می آورده اند.

بابا حتی یک بار بیمارستان نیامده بود. حتی یک بار تلفنی با مادر صحبت نکرده بود. اما جنس سوالات و رفتار پدر با همه فرق داشت. حتی سفارش های مادر برای برگشتم به منزل متفاوت بود. می شد بفهمی چه ساده لوحانه پیش داوری کرده ام. قضاوتم اشتباه بود. بیشتر از همه به کسی سخت گذشته بود که با مرتب نگه داشتن منزل انتظار کشیده و حتی غذا نخورده است. بعید است عشق فرزندی، بتواند عشق همسرانه را درک کند. چطور به خواهرم سخت گذشته بود وقتی کنار یار خود مشکلات را تحمل می کند و چطور به پدرم سخت نگذشته بود وقتی شاهد دوری و رنج یارش بود؟ این وسط تکلیف من از همه نا معلومتر بود. درست نمی شد بفهمی کنار مادر بودنم در مشکلات، خوبی خداپسندانه بوده یا دوستی خاله خرسه. شاید فرصت کنار هم بودن و درک یار هم بودن در مشکلات را از دو یار گرفته بودم. شاید اجازه نداده بودم عشق ها بروز کند. زبان عشق به اندازه همه انسان های روی زمین متفاوت است. باید بتوانی زبان عشق یارت را پیدا کنی. دعا می کنم هر کجا رنگی از جداییست در جسم ها باشد نه در دل ها!

عشق

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 3 آذر 1396

دل های نزدیک زبان عشق عشق قضاوت های ساده لوحانه محبت حقیقی یار
نظر دهید »

سکانس بیست و یک: در فکر فرو می روم از من چه دیده ای؟!!

ارسال شده در 1ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

دومین جمعه ای بود که مهمان بیمارستان بودیم و اولین جمعه و روز ملاقات بعد از ورود مادر به بخش.

به دلیل دوری راه و تعطیلات عید و شرایط، انتظار مهمان و ملاقاتی نمی رفت. با این وجود با شناختی که از مادر داشتم، نزدیک زمان ملاقات، محض احتیاط، سری به فروشگاه بیمارستان زدم و یک جعبه بیسکوییت و چای نپتون اضافی خریدم و آب فلاسک را عوض کردم.

اولین لیوان آب جوش را برای خودم ریختم و جلوی چشم مادر چند بیسکوییت و چای خوردم که متوجه احتیاطم نشوند و از امید واهی دادن و نداشتن ملاقاتی با احساسشان بازی نکرده باشم.

چند بار کمک کردم و از تخت پایین آمدند و چند قدم راه رفتند. به نظر حال مادر بهتر بود.

از صبح خیلی ها تماس گرفته بودند. اجازه دادم برخی ها با مادر چند کلمه صحبت کنند. درک تغییر روحیه مادر از ارتباط گیری کلامی با عزیزانش کار سختی نبود. برای برخی ها هم بهانه می آوردم و اجازه صحبت با مادر را نمی دادم.  مادر گاهی اعتراض می کردند که موجب اختلاف خواهد شد و تفاوت قائل نشوم. نمی دانست این تبعیض به خاطر او است و اگر گوشی روی آیفون بود کمترین حالت ممکن برگشت به آی سی یو خواهد بود. به نام احوالپرسی چه گوشه کنایه هایی که نمی زدند. به هیچ چیز رحم نمی کردند از جایگزین نشدن خواهرم با من در بیمارستان، تا ارتباط دادن ازدواج نکردنم با شرایط مادر، آسمان را به زمین بافتند و با هوس زبان، خودشان را از چشم خدا انداختند.

چند دقیقه که از ساعت ملاقات گذشت، حضور جمعی از خانواده و اقوام مادر را شگفت زده کرد. بین مهربانان، یکی از عزیزان مادر بود که دیدنش بعد از شاید قریب یک سال برای مادر، زیباتر ولی شکننده تر بود. هنوز مهمانان چای را نخورده بودند حال مادر دگرگون شد.  همه بی اندازه ترسیدند و نگران شدند. پرستار توجهی نکرد. پزشک حضور نداشتند. از مهمانان خواستم اتاق را چند دقیقه ترک کنند. اکسیژن را وصل کردم و فقط به چشمانش نگاه کردم. تظاهر به خوشحالی و بی تفاوت بودن برای روحیه دادن به مادر کار سختی نبود، ولی کار من نبود. خوب می دانستم مادر را همدردی زنده نگه می دارد نه تظاهر به رفتاری که در شخصیتم نیست.

کم کم همه چیز آرام شد. صدای خنده و حرف بالا گرفت تا جایی که پرستار چند بار تذکر داد. مهمان عزیز صحبتی نمی کرد ولی همه توجه مادر به او بود. اشتیاق را از نگاهش می خواندم. خوش به حال آنهایی که قلب و نگاهشان به اندازه قلب مادر ونگاه مهمانش هماهنگ است. همان هایی که در ملاقاتشان، دل ها به استقبال می آیند و زبان ها سکوت می کنند و وای به حال آنهایی که زبان ها به استقبالشان می آیند و دل ها دعا می کنند  نگاهش را فراموش کنند.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 1 آذر 1396

اشتیاق دیدار تقدیم به بیماران قلبی محبت ملاقات کنترل زبان
نظر دهید »

سکانس بیستم: ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟!!!

ارسال شده در 28ام آبان, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

چند روز از ورود مادر به بخش گذشته بود. با اجازه پزشک درن ها  از مادر جدا شده بود اما مادر همچنان روی تخت دراز کشیده و با دلی سرشار از غم، کوچکترین حرکتی نداشت. پرستارها سرزنشم می کردند که بیمار باید راه برود و همراه باشم، نه اینکه استراحت کنم و بی حالتر از خود بیمار. نگران بودم ولی برای پایین آمدن از تخت و راه رفتن، به پر و بالش نمی پیچیدم. از دقت در قدم زدن های بیماران پیر و جوان و مرد و زن بخش متوجه شده بودم که بیمار در راه رفتن مشکل جدی خواهد داشت و این کندی صرفا به خاطر درد جراحی نیست. عضلات ساعت ها بی حرکت بوده و ممکن است تحلیل رفته و ضعیف شده باشد. دراز کشیدن روی تخت یک چیز است و درک ناتوانی در حرکت چیز دیگر. یک عمر زندگی با مادر می گفت هنوز آمادگی روبرو شدن با این بحران را ندارد.

رفت و آمد پزشک مادر کوتاه بود و مبهم. متوجه نمی شدم وضعیت رضایت بخش است یا نگران کننده. رنج آور بود ولی اعتقاد داشتم چون و چرا از پزشک فوق تخصص دور از ادب است.  اگر لازم باشد توصیه ای داشته باشند، می گویند.

نگرانی های مختلفی داشتم. وضعیت به ظاهر نفس گیر بود. هرچند شکننده نبود.

 شب بود. نیاز به ملحفه تمیزداشتیم. اتاق ها مجزا بود ولی بخش مشترک بود و داخل سالن ها مرد و زن رفت و آمد داشتند. پرسنل هم مشترک بودند. تا درِ خروجی اتاق رفتم.کمی تامل کردم و برگشتم. مادر سوال کرد پس چرا نرفتی؟؛ «سالن ها خلوت است. چندتا مرد بیرون ایستاده اند. خدمه هم مرد است و تنها. می ترسم. ». در را نشانه رفتم و ادامه دادم؛ «مامان میشه از تخت پایین بیایید اینجا بایستید نگاهم کنید بروم و برگردم؟ » کمی سکوت کرد. ناباورانه خواست کمک کنم برای بلند شدن و پایین آمدن از تخت. تکیه داده بود به من و با زحمت قدم بر می داشت متوجه ایجاد حس بحران دوم، در مادر شدم. به در که رسیدیم گفتم اینجا تکیه بزنید سریع بر می گردم. وقتی برگشتم و از دور مادر را در پهنای در دیدم که بدون توان حرکت، با نگاهی که هنوز به مسیر رفتنم خیره بود، به استقبالم آمد اینجا بود که شکستم. جای خیلی ها خالی بود ببینند با چهره شکسته، جسم بیمار و بدون لبخند هم محبت و عشق ممکن است. محبت روح بزرگ می خواهد . مسئولیت پذیری و سرزنش، احولپرسی و زخم زبان، کینه و لبخند و… صدای روح های کوچک و نابالغ است.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 28 آبان 1396

 

بیماران قلبی بیماران قلبی و عروقی تظاهر ب محبت روح بزرگ محبت
3 نظر »

سکانس نوزدهم: فکر کن وقت تماشای تو باران بزند...!

ارسال شده در 20ام مرداد, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

کمتر اتاق را ترک می کردم. جز برای برخی ضرورت ها مثل خرید از فروشگاه کوچک داخل بخش و گاهی تمایل به تنها بودن هنگام نماز خواندن و … بیشتر اوقات،  روی تخت روبروی تخت مادر نشسته بودم. با اینکه مادر وابسته تر از قبل شده بود گاهی تشویقم می کردند که برای قدم زدن راهی حیاط شوم و سعی کنم با ارتباط گیری ها تنها نباشم. شاید هم مثل هر بیماری، نیاز به تنها یی و خلوت با خدا داشتند. گاهی نبودن هایم را تعمدا طولانی می کردم. قدم می زدم در بخش. داخل نمازخانه بی در و پیکر یا همان پاگرد پله که فرش شده بود، می نشستم  و به درب اتاق عمل که روبروی نماز خانه بود خیره می شدم.

آن روز هم برای فرصت خلوت دادن به مادر، پناه بردم به نمازخانه و روبروی درب اتاق عمل نشستم.  دایره دیدم محدود بود به یک درب برقی و آکواریوم و آبسرد کن جلوی درب اتاق عمل و انسان هایی که در این محدوده چند متری رفت و آمد داشتند. صحنه ها هر چند دقیقه عوض می شد. ترکیبی از تلخی ها و شیرینی ها. تلخی دیدن همراهان مضطرب و منتظر و گریه هایشان که با حس شیرین تمایل به دعا برای دیگران جایگزین شد.  چقدر ساده بود؛ لمس انسانیت از دیدن تکاپوی پرسنلی که دکتر و پرستارش را تشخیص نمی دادم، تمرین قضاوت نکردن از ظاهر انسان ها از نگاه به پرسنل کم حجابی که نمازشان را اول وقت کنار من  خواندند،  توجه به تقوا در ملاک برتری انسان ها، از ارائه خدمات مشابه به بیماران از مناطق مختلف با چهره ها و پوشش و لهجه و از صنف متفاوت، شکر قلبی و زبانی از دیدن کودکان بیمار،  زمزمه متفاوت سلام دادن بر تشنه لب کربلا از نگاه به آب سرد کنی که عطش ناشی از گریه همراهان را برطرف می کرد.

 حرکات ماهی بی نظیر آکواریوم، توجهم را جلب کرد. تنفس می کرد، تغذیه می کرد، با حس خطر، پشت بوته های مصنوعی پنهان میشد، بازی می کرد، شاد بود، می ایستاد و حرکت نمی کرد.  برای خودش زندگی می کرد  و برای من فقط یک ماهی داخل محفظه شیشه ای کوچکی بود. شبیه حکایت دنیا بود و انسان هایش. کوچک و محدود و تمام شدنی. بوی غذایی که  با دقت خاصی به پرسنل و بیماران تحویل داده  می شد در فضا  پیچید. هنوز نگاهم به ماهی سرگرم  تغذیه بود. اشتراک نیازها چه هشدار بزرگی است. باید تلاش کنم برای تفاوت هایی غیر حیوانی. از دیدن رنج و ناتوانی بیماران کوچک و بزرگ به ارزش نعمت سلامتی شهادت دادم. از نگاه های سرشار از تحقیر و توهین بر پرسنل کم حجاب ، چادرم را محکم چسبیدم و از عزتی که خدا بر سرم گذاشته بود سجده شکر رفتم.

آماده برگشت به اتاق شدم که پزشک جراح مادر از درب برقی ، با لباس جراحی برای معاینه بیماری وارد بخش شدند. قبطه خوردن کمترین کاری بود که می شد انجام داد. 13 سال تحصیل بعد از دیپلمم از من چه ساخته بود؟ نه لیسانس اولم در دانشگاه مرا از مصرف کننده بودن برای کشورم نجات داده بود و نه لیسانس و کارشناسی ارشد رشته دومم توفیقی شده بود برای گره گشایی از مشکل دیگران. 13 سال ممتازی و تحصیلی که شاید پزشک جراح با چند سال بیشترش حالا وسیله نجات انسان هایی از مرگ است . غم و تردید تمام وجودم را پر کرده بود. مزه کردن تلخی تردید و شکست هم شیرین بود وقتی به یاد آوردم شک اگر پل باشد و جاده، دیوار غفلت را می شکند. برگشتم به اتاق و آرزو کردم کاش مادر هم روی تخت بیمارستان، لمس کند یاد خدا در تلخی ها و شیرینی ها ممکن است و زیبا. با خدا، دنیا بن بست ندارد!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 20 مرداد 1396

خدا عشق مثبت اندیشی مثبت اندیشی در مشکلات پناهی ب نام خدا
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس