قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

سکانس سوم: دل ها را باید شست!

ارسال شده در 17ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

چند ساعتی از بستری شدن مادر در اورژانس بیمارستان گذشته بود. یک ساعت نبود که با خواهرم جا به جا شده بودیم. بعد از اینکه نمازم را خواندم و برگشتم به سالن انتظار نگهبانی، هنوز روی صندلی فرود نیامده بودم، شماره خواهرم روی گوشی نقش بست و گفت مادر را بردند برای آنژیو تو را به خدا تو هم بیا! آنژیو یعنی چه؟ چطور بیایم؟ من چه می دانم تو زیست خوانده ای. با نگهبانی صحبت کردم و تماس گرفتند با قسمت آنژیو که راست می گوییم و … خلاصه ما هم رفتیم پشت در آنژیو و به جمع منتظران پیوستیم.

همه نگران و مضطرب. من سکوت کرده بودم و خواهرم بغض. یک ساعتی گذشته بود. همراهان با هم صحبت می کردند. همه سعی داشتند با یافتن وجوه مشترک و… خود را تسکین دهند. از بین صحبت ها می شد چیزهایی فهمید. این مبهم بودن و بی اطلاعی از اینکه پشت این درهای بسته چه اقدامی برای عزیزان ما انجام می شود همه را سردرگم و کلافه کرده بود.  اینترنت نداشتم. سعی کردم فقط صبور باشم.

بعدها از سرچ و سوال از این و آن اطلاعات دست و پا شکسته ای به دست آوردم که، آنژیوگرافی نوعی عکسبرداری برای تشخیص بیماری هایی مثل انسداد - بسته شدن- رگ و نا هنجاری های قلبی است. از کشاله ران و گاهی از مچ دست و توسط یک لوله باریک که کاتتر گفته می شود،انجام می شودو از نتیجه آن وضعیت بیمار مشخص. در واقع لوله وارد و بعد از رسیدن به محل مورد نظر، رنگ مخصوصی   تزریق می شود.که محل های رنگی با دستگاه های مخصوصی که همان اشعه ایکس است، روی فیلم ظاهر و قابل بررسی است. در واقع  عکسبرداری از جوانب مختلف قلب و عروق مد نظر و یک روش تشخیصی است نه درمانی. و گاهی هم  به تشخیص متخصص بالن زده می شود-لوله فلزی باریک که در محل انسداد، با باد شدن خود با میزان فشارتحت کنترل و تشخیص پزشک متخصص،  رسوبات جدار رگ را کنار می زند. گاهی هم فنر گذاشته می شود که رگ باز شده مجدد بسته نشود، و اگر موثر نبود، منجر به عمل جراحی. 

کم کم صبرم رو به اتمام بود. دست به دامن گوشی شدم و از یکی از پرستاران شهرستان، از زمان آنژیوگرافی سوال کردم، گفتند حداکثر یکی دو ساعت. چند ساعت گذشته بود. هیچ کس پاسخی به ما نمی داد. چندین بار توسط برخی نگهبانی ها، به ما تندی شد و بی احترامی. کم کم سکوت من تبدیل به بغض شد و بغض خواهرم اشک. زار زار گریه می کرد. من هم خواهر بزرگ و سنگ صبور. دلداری فایده ای نداشت. به نگهبان التماس می کرد که یک لحظه برود از دور نگاه کند وبرگردد و عکس العملی نشان نمی داد. گاهی حس می کردم از رنجش ما لذت می برد. با بقیه رفتار کمی مناسب تر بود. شاید مشکل از چادری بودن ما بود و بی رنگ و لعابی ها؛ قضاوتی که نفس بر من تلقین می کرد.

قدرت آرام کردن خواهرم را نداشتم.   یکی از حضار که مرد متشخص و محترم و میانسالی بود به زبان آمد و گفت دخترم گریه می کنی؟ چرا؟ چیزی نمی شود.  از صبح اینجا 65 آنژیو انجام شده است، همه متخصصند و از بهترینها. در مورد قلب، ایران در خاورمیانه حرف اول را می زند. فلان مخترع و پژشک از فلان کشور خارجی، آمد اینجا عمل کرد و با سلامت برگشت. همه جمع به ایشان گوش می دادیم و آرام می شدیم. مرد جوانی توضیح داد که زود زود سر می زند و همه خانواده اش ارثی این مشکل را دارند و نگران نباشد. خانم جوانی که کنار من نشسته بود و خیال می کرد خواهرم دختر من است توضیح داد همسرش 45 ساله است و سر کار بوده است. این بیماری شایع شده و نگران نباشیم. دیگری گفت ما هم از شهرستانیم. همه زمان می گذراندیم.

آقایی که اولین اقدام را برای ایجاد این گرمی در جمع انجام داد، وقتی به او گفتند خواهرش نیاز به همراه ندارد، بدون هیچ اصرار ی حتی برای دیدن بیمار عزیزش، با احترام کامل  خداحافظی کرد و رفت. زودتر از ما پشت درب بخش آنژیو منتظر بود ولی هرگز گلایه نکرد و حرف تلخی نزد. چقدر زیبا بین احترام و قانونموندی و مدارا  و خوشرفتاری و اهمیت دادن به دیگران، تعادل برقرار کرده بود. درست برعکس همه ما که از هم توقع نا به جا داشتیم. ما نیاز به درک و گاهی نادید گرفتن قانون برای دل خود داشتیم و گروهی برای قانونمندی مشکل بی احترامی و عدم مدارا. گروهی برای نظم و دقت در کار، نگران گذاشتن خانواده ها و … همه ما نیاز به اصلاح داشتیم. خدا را شکر که خواهر وبرادریم و درک می کنیم بی عیب فقط خداست و اولیایش. برای ما گذشت از خطاهای یکدیگر، کار سختی نیست. ما سروری داریم به نام امام حسن علیه السلام، با لقب کریم اهل بیت. و باور داریم، بخشش کار بزرگان است و بس!

 

 نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 اردیبهشت 1396

آنژیوگرافی احترام انتظار بیماران قلبی قانونمندی همراهی با بیمار
نظر دهید »

سکانس دوم: حرف های خودمانی!

ارسال شده در 17ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

آمبولانس سواری تجربه جالبی نبود. حس می کردم بین زمین و آسمانیم. گهگاهی سنگ های کنار جاده ، برخورد می کرد با بدنه و شیشه مات آمبولانس. درون یک قوطی آهنی. با پرستار و مادری که دستگاه کنترل علایم حیاتی به او متصل است؛ نمی بینی کجایی و در چه حالی هستی و ترمزهای ناگهانی و آژیر و رد شدن از سرعت گیر بدون کم شدن سرعت؛ فقط وسوسه ام می کرد به جای دعا برای بهبودی مادر، اشهدم را زمزمه کنم. یا من خیلی ترسو بودم یا این راننده خیلی نترس! اینکه خیلی از بیماران شهرستانی در مسیر رسیدن به بیمارستان، سکته می کنند فرضیه دور از ذهنی به نظر نمی رسید!

ناگهان آمبولانس متوقف شد. گفتند رسیدیم. ضمن اینکه قبلا هماهنگی شده بود و اورژانسی اعزام شده بودیم با نیش و کنایه ما را پذیرفتند. پرستاری که همراه ما بود، بعد از تحویل مادر و هماهنگی و پذیرش در اورژانس بیمارستان، بازگشت. من ماندم و یک دنیا غریبی. همه اعضای خانواده در جریان نبودند. به امید اینکه برادرم در دانشگاه استان تحصیل می کند و با او هماهنگ می شوم تنها رفته بودم. تماس  گرفتم. گفت:  برای رساله اش رفته است استان دیگری و تا فردا پس فردا نمی آید. قضیه را نگفتم.

خواهرم چند ساعت بعدرسید. چه حکومت نظامی ای بود، ورود که سهل است. اجازه نمی دادند همراه دوم به حیاط بیمارستان نگاه کند. به شدت خسته بودم. تمام 24 ساعت قبل در سی سی یو مرکز شهرستان کنار مادر، خواب به چشمم نیامده بود هیچ، به جز یک لیوان آب و چای، چیزی نخورده بودم. احساس گرسنگی نداشتم اما تفاوت فرهنگی و کلام تلخ برخی پرسنل  و نگاه عاقل اندر سفیهشان رنجم می داد.

با زحمت فراوان و قسم و آیه با خواهرم جا به جا شدم و رفتم سالن انتظار بیرون بیمارستان، استراحت! به شدت نگران بودم و آرزو داشتم، اجازه می دادند یک ساعتی گوشه مسجد تنها باشم. ولی آنهایی که گفته بودند می روند مسجد و رفته بودند بالای سر بیمار و موجبات مزاحمت برای کار پرسنل، اعتماد را شکسته بودند و کلام ما حمل بر دروغ میشد.اجازه صادر نشد.   از نگهبانی بیمارستان خارج شدم.

از خیلی رفتارها رنجیده خاطر بودم. سابقه نداشت، گذشت و درک این قدر برایم  مشکل باشد. وجدانم هجایی می کرد، قانون است، مامورند و معذور، اگر به همه خواسته ها تن دهند نظمی نمی ماند، همه به خاطر بیمار ماست ولی بازهم توقع داشتم. همراه بیمار، نیازش کمتر از بیمار است؟ ما از شهرستانیم  و جا و مکانی نداریم و غریبیم مشکل آنها نیست ولی می شود مهربانتر بود و رفتاری داشت با احترامی بیشتر.

چند روز دیگر عید بود. درخت ها شکوفه زده بودند، بوته های سبز روشن، گل های خوشرنگ و زیبا، صدای گنجشک ها، حتی دیدن افرادی با مشکلات مشابه، تسکینم نمی داد. نگاهم را به آبی آسمان دوختم . خورشید را دیدم یادم آمد موقع نماز آمبولانس سواری داشته ام.  به دلیل ممنوع الورود بودن، نمازم را روی فرش سبز زمین با چند ساعت تاخیر، جلوی انظار عام و خاص، با مهر و جانمازی که چند هفته قبل مادرم تبرک شده از کربلا برایم سوغات آورده بود،  خواندم . نشسته بودم رو به قبله و نگاهم به مهرم بود. نه ذکر می گفتم، نه دعا می خواندم و نه حتی حرف می زدم. فقط سکوت کرده بودم و  اتفاقات وتلخی های این دو روز را مرور می کردم. وقتی از روی زمین بلند شدم، مثل قبل نبودم. حرفی نزده بودم ولی خدا سکوتم را خوانده بود. رد پای نگاهش را روی قلبم حس می کردم. باور کنید، هیچ کس مثل خدا نیست!

 نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 اردیبهشت 1396

آرامش ارتباط با خدا بیماران قلبی خاطرات همراه بیمار قلبی خدا مهربانی
نظر دهید »

سکانس اول: به همین سادگی!

ارسال شده در 16ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

همه چیز از یک درد ساده شروع شد.  دردی که بعد از نماز صبح تا ساعت 9 و ده صبح، مادر را زمین گیر کرد. رنگ صورت مادر رنگ عجیبی بود. زردی متمایل به سیاه. هیچ وقت چنین رنگ و صحنه ای ندیده بودم. هر چه از مادر سوال می کردم مشکلی دارند، درد دارند، می گفتند چیزی نیست. نگران نباش. خواهرم تماس گرفته بود که همراهش بروم برای خرید عید. آخرین چهارشنبه سال 95 بود و تا روز اول سال جدید، چند روزی بیشتر باقی نبود. گفتم:  به این شرط که قبل از آن، مادر را تا بیمارستان  همراهی کنی و دکتر فشار خونشان را چک کند و خیال من راحت شود.

به اصرار، مادر را سوار بر ماشین و منتظر بودم که بازگردد. یک ساعت شد، دو ساعت شد، خبری نشد. تماس گرفتم با خواهرم: گفت تشخیص پزشک اینکه متخصص قلب، مادر را معاینه کنند. و اعزام شدیم به مرکز شهرستان. می دانستم مادر با هیچ کس اندازه من در برخی مسائل راحت نیست، راهی بیمارستان شدم و ناباورانه در سی سی یو مادر را ملاقات کردم. کنار مادر ماندم. تمام شب نگران بود و می گفت فردا که متخصص آمد حتما بگو مرخصی را بنویسند، و الا مجبوریم جمعه اینجا بمانیم و نزدیک عید است و هزار کار.

دلم قرص بود و از اینکه مادر هیچ سابقه ای در بیماری قلبی و … نداشت، منتظر مرخص شدن بودیم. فردا با معاینهمتخصص، آزمایشات  تکرار واکو انجام شد. وقتی سوال کردم و درخواست که مرخصی امضا شود با تندی تمام رو به من کرد ند و گفتند: خانم محترم مادرتان سکته قلبی کرده اند بروید کجا؟ اکو خوب است ولی نوار قلبی مشکل دارد باید اعزام شوید استان. چطور چنین چیزی ممکن است؟ مادر مشکلی نداشت! چطور باید به مادرم می گفتم؟!! هنوز باورم نشده بود. شبی که سی سی یو بودیم هزار شب گذشته بود ولی به این امید که فردا همه چیز تمام می شود.

دو ساعتی طول کشید که با کمک اعضای خانواده، مادر راضی شدند. سوار بر آمبولانس و راهی بیمارستان تخصصی قلب استان شدیم. تمام راه در آمبولانس، مات بودم. چقدر ساده بود ولی جدی. درست مثل مرگ!  نمی دانم از لمس سادگی رفتن ترسیده بودم یا از جدیت لمس احتمال نبود مادر!   بغض راه گلویم را بسته بود و به استقبال آینده ای می رفتم عجیب مبهم! حتی مبهم تر از آینده بعد از مرگ. زندگی ابدی شفافیتش به اندازه شیوه زندگی در دنیاست. تا دلبسته کدام معشوق باشیم. خدا و اولیایش یا شیطان و عمالش.  زندگی دنیا یک دو راهی بیشتر نیست حق یا باطل. راه سومی ندارد. این معنای همان لعن و سلام زیارت عاشوراست! وجدانم چه سخنرانی های عجیبی داشت! نمی دانم اگر به جای مادر روی تخت آمبولانس دراز کشیده بودم به این راحتی این حرف ها را می گفتم یا نه. هیچ کس جز خود بیمار نمی داند چه ثانیه هایی بر او گذشته. ما جدیت را شنیدیم و آنها لمس کردند و دیدن کی بود مانند رفتن؟!!!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 16 اردیبهشت 1396

بیماران قلبی تقدیم به بیماران قلبی خاطراتی از همراهی با بیماری قلبی عاشقانه ها
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس