اتفاقات دوران درمان مادر و برخورد با انسان های مختلف، بحران ذهنی چندین ساله ام را تشدید کرده بود. به ویژه بعد از آشنایی با شخصیتی مثل پزشک مادر. خیلی پیش می آمد بعد از برخوردی از خودم سوال کنم: «چه می شود که شخصی با 24 ساعت زمان در شبانه روز می شود پزشک مادر و شخصی با همان میزان زمان در شبانه روز می شود من؟». از آنجایی که تنها رزومه ای که از پزشک مادر داشتیم، اسم و فامیل و میزان تحصیلاتی بود که از مهر دفترچه بیمه کسب کرده بودیم و البته محل تحصیلی که ضمن سرچ اینترنتی برای پیدا کردن شماره تماس ایشان، همان اوایل بستری شدن مادر در بیمارستان، در سایتی دیده بودیم، دانشگاه محل تحصیلات تکمیلی و تخصصی ایشان برایم پر رنگ تر شده بود. حس می کردم جایی که چنین فارغ التحصیلانی دارد باید جای متفاوتی باشد. نه اینکه فارغ التحصیل ندیده باشم، ولی فرق است بین تحصیل کرده هایی که از دو بعد معنوی و مهارتی رشد می کنند با سایرینی که فقط یک بال کمالشان رشد می کند و با یک بال قادر به پرواز و اوج گرفتن نیستند. وصف این دانشگاه را از اقوام زیاد شنیده بودم ولی دوست داشتم راهی پیدا می شد از نزدیک با این محل و نخبگانش آشنا شوم.
روزگار چرخید و بعد از گذشت کمتر از دوسال از بیماری مادر، یکی از اقوام نزدیک که چند سالی بود در همان دانشگاه تحصیل می کرد البته در مقطع پزشکی عمومی، مرا به خوابگاهشان دعوت کرد. با اینکه اهل مسافرت و پذیرش چنین دعوت هایی نیستم، فرصت را غنیمت شمردم. رهسپار شدم برای کشف گناه محل تحصیلم.
مهماندار قطار چندین مسافر را جابجا کرد تا در کوپه ای که فقط خواهران حضور داشتند، مستقر شدم. تمام 4-5 ساعت مسیر از آشنا شدن با پیر زنان عصا به دستی که از گردشگری بر می گشتند و شادمانی برایشان مفهومی به سردی رنگ و لعاب و آهنگ و دست کوبی داشت، احساس گناه کردم.
میزبانم با آغوشی گرم در راه آهن مقصد به استقبالم آمد و اتوبوس واحد، ما را مستقیم تا درب خوابگاه مشایعت کرد. خوابگاه یکی از بهترین دانشگاه های ملی کشور و محل اسکان دانشجویان رشته پزشکی خیلی هم عجیب و غریب نبود. با هماهنگی های قبلی خیلی ساده وارد شدم و رسیدم به اتاق. توقع داشتم اتاق بزرگتر، تمیزتر و منظمتر باشد. حتی توقع داشتم استقبالشان متفاوت تر باشد. اما از دانشجویان مهندسی یکی دیگر از دانشگاه های کشور که چند سال قبل مهمانشان بودم خیلی سردتر بودند. از حرف هایشان مشخص بود از آداب مهمان داری اسلامی چیز زیادی نمی دانند. سرشان گرم کار خودشان بود. من هم فرصت داشتم دقیق تر باشم.
از همه خوبی هایشان که فاکتور بگیریم و چشممان را به روی نخبه بودن و جزء بهترین ها بودن و اینکه همیشه مشت نمونه خروار نیست، ببندیم؛ در خوابگاه شب و روز، تعریف نمی شد. خوابشان الگوی خاصی نداشت. یکی شب ها بیدار بود و روزها استراحت می کرد یکی بالعکس. یکی خوابش را تا چند ساعت در شبانه روز کاهش داده بود ولی زمان اضافی را صرف آرایش و زیباتر بودنش می کرد. یکی هم چند برابر من در روز استراحت داشت. در تغذیه خیلی از من بی احتیاطتر بودند. هم پر خور، هم فست فودی و اکتفا نداشتن به غذای خوابگاه و هم رعایت نکردن سرد و گرم و نوشیدنی خوردن با غذا و… از ظرف های نشسته و جوراب های پرتاب شده و لباس هایی که چند روز بند عمومی را اشغال کرده بود و ریختن جزوه هایشان در سطل زباله آشپزخانه و ریختن نان در زباله و حرصی که خدمه خوابگاه از رفتارهایشان می خورد مشخص بود آن قدرها هم که رشته شان با کلاس است، اهل نظافت و نظم و رعایت حق الناس نیستند. صدای اذان دل خیلی هاشان را نمی لرزاند. حتی بینشان تارک الصلاه دیده می شد. آن هم افرادی که به این کار خود افتخار می کردند. از بین حرف هایشان می شد فهمید به ترتیب سال تحصیل احساس برتری بر هم دارند. البته ما منکر احترام بزرگتر و کوچکتر و یاد گرفتن و مقاومت در برابر مشکلات نیستیم ولی از اینها متفاوت بود. شنیدم یکیشان گفت اتند (استاد تمام)گفته است به اینترن ها (دانشجوی پزشکی که کارورز است ولی درسش تمام شده البته دفاع نکرده است) بگویید به من سلام نکنند. تا رزیدنت سال اول هست حق ندارند از رزیدنت سال دوم سوال کنند چه برسد به استاد. اینها را که می شنیدم از سوال پیامکی پرسیدن از پزشک مادر که اتند بودند احساس گناه کردم و به بزرگی ایشان یقین. یکیشان از اینکه رزیدنت پایه دوم بند لباس اتاق عملش را بسته بود در پوست خودش نمی گنجید. به شدت اقتصاد محور بودند. اکثریت اطلاعات دینی کمی داشتند. از خاطرات اینترنی هاشان هم خندیدم، هم ترسیدم. یقین کردم ضمن توان و علاقه امسال هم مجدد کنکور شرکت نخواهم کرد. خیلی چیزها دیدم و شنیدم. نگاهم واقع بینانه تر شد ولی تلخی هایی هم اضافه شد.
وقتی برگشتم، نشستم پای حساب کتاب. آنها حداقل هفت سال روی یک تخت زندگی می کنند و وسایلشان جای خاصی ندارد. من سال هاست ساکن یک اتاق شخصی 24 متری با درب بزرگ به حیاطم. هر روز غذای خانگی می خورم. خیلی فست فودها را هرگز نخورده ام. سرد و گرم و نوع تغذیه ام تحت کنترل مادر و باباست. سرما خورده باشم چند برابر نازنینترم. استراحت و تحصیل و هنر آموزی و یاد گرفتن کارهای منزل و… همه اش برنامه مشخص دارد. وسایلم از آنها بیشتر است. مقاومتم در برابر مشکلات کمتر از آنها نیست ولی یک روز هم مثل آنها زیر دست رزیدنت و… برای آموزش مقاومت و تمرین تحمل مشکلات کاری، تحقیر نشده ام. تا به حال دستانم نامحرمی را حتی برای درمان و ضرورت لمس نکرده است. با هیچ نامحرمی گپ و شیفت و دیدار و با هم گذراندن اجباری نداشته ام. یک روز مثل آنها تحت فشار روحی و عصبی نبوده ام. مریض ندیده ام، هزاربار از من مستقل ترند. همپای مردان حرکت می کنند. فکر نمی کنم توان اینکه سراسر شهر به این بزرگی را تنها و در بیمارستان های مختلف آموزش ببینم داشته باشم. بازهم فقط سنم از آنها بالاتر است. با این همه نعمت چرا چیزی نشدم؟ خوب که فکر کردم دیدم اصلا قرار نبوده چیزی بشوم. شاید بابا و مادر از پزشک شدن و تحصیلاتی تمجید کرده اند و تشویق به تحصیل، ولی این چه تمجیدی است که موقع کنکور بگویند: « دختر بهتر است شب را جایی بگذراند که یا پدر و مادرش هستند یا همسرش. درس را می شود همین منطقه هم خواند». این چه نوع حمایتی است که هدفشان از تحصیلم را مادر باسواد بودن و موفق در تربیت نسلم القا می کردند. اصلا بابا اجازه می دهد به هر محلی رفت و آمد کنیم و در هر مجلسی شرکت کنیم و با هرکسی نشست و برخاست داشته باشیم؟ مفهوم این حرف بابا که «لازم باشد کتم را برایت می فروشم ولی تو با نوع حضورت در جامعه ما را پیش خدا و فاطمه زهرا علیه السلام شرمنده نکن» این است که اقتصاد محور باشم؟ چرا بابا و مادر، تو خودت قرار باشد پزشک شوی شرایط آنها را تحمل می کنی؟ سختی و کار و تلاشش را تحمل کنی وجدانا برخوردها و رفت و آمدها و گروه های مشترک و تفاوت نداشتن مرد و زن در معاینه و درمان و … را می پذیری برای رسیدن به هدفت؟ شبیه آنها نیستم همانطور که آنها شبیه من نیستند. تو همانی هستی که خواستی. همان طور که امثال پزشک مادر همانی شدند که خواستند. انسان ها را بیش از اینکه محیط ها بسازند اهدافشان می سازد. در شکل گیری اهداف بیش از آنکه محل تحصیل موثر باشد، خانواده ها موثر است. در اینکه هر چه خانواده ها خداباورتر باشند اهداف بچه هایشان حقیقی تر است و ثمره اش ناب تر شکی نیست. ولی خدایا شکر برای آشنایی هایی که به ما فهماند مقصر اصلی منم!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 24 دی 97