وقتی با موافقت پزشک مادر، حضور مادر در بخش جراحی را، یک روز تمدید کردم، فکر و ذهنم تا حدود زیادی به هم ریخت. شب آخر نشستم سرتخت و مثل فرشته نکیر و منکر خودم را بازجویی کردم. مرور ثانیه هایی که گذشته بود، شب اول قبری رقم زد. آن شب هر طور حساب می کردی، حال من هم از مادر بهتر نبود و تا حدودی استفاده از تختِ خالی داخل اتاق و مراقبت های پزشکی و کشیدن نازِ قلبم توسط دیگران، بر من حلال تر از مادر به نظر می رسید. در جریان بیماری و بیمارستان، اصولا کسی به همراه بیمار توجهی ندارد. طبیعی است، ولی خیلی کم اتفاق می افتد، کسی مثل خود همراه درک کند، چه روزهایی به او شب می شود و چه شب هایی به او روز. خصوصا همراه هایی امثال بنده، بد غذا و بد ادا.
بد دلی من در روبرو شدن با برخی صحنه ها تا حدی بود که در توضیحش همین بس که وقتی پزشک مادر توی مطب، با قیچی، لایه رویین زخم های مادر را قیچی کرد، تا یک هفته برای امثال پزشک مادر غصه خوردم و معادله ناپخته «سال ها زحمت و تحصیل و رنج = دست و پا زدن در خون و خونابه و چرک و زخم و برش و غُرغُر افراد مختلف » را به هیچ وجه نمی توانستم حل کنم. کل زمان حضور در بیمارستان، یک وعده غذا خوردن، نخوابیدن، غریب بودن، فکر صد کار عقب افتاده، شغلی که در حال از دست رفتن بود، هزینه ها، بدرفتاری ها، حسرت ها، غبطه ها، چشم و ابرو نازک کردن های برخی پرسنل و … را که فاکتور می گرفتی، شاهد رنج عزیزت بودن، بزرگترین شکنجه ممکن بود. یک درجه انسانیت در وجودت امانت هم باشد، دلت برای همه آنهایی که آنجا هستند می گیرد. به خاطر کم کردن فشار روحی مادر، شب ها روی تخت روبرو دراز می کشیدم ولی خدا می داند چشمم خواب را ندید.کسی چه می دانست که با شنیدن اسم تهوع سه روز غذا نمی خوردم و حالا از درب و دیوار بیمارستان صدا و تصویرش شنیده و دیده می شد. قبول دارم هر قشری بد و خوب دارد. ولی بی اعتمادی و فریبکار دانستن همه امثال ما بی انصافیست. اینکه اعتماد به امثال ما در حد پاسخ سلام ما را دادن، چند هفته و شاید چند ماه، برای تحصیل کرده ها و خدا نظر کرده ها طول می کشد، قابل تحمل است. ولی اینکه همزمان با بی اعتمادی و بی احترامی به ما، نامحرمی که تا بنا گوشش باز است و عشوه دارد و لباسش ناجور است و همه مجوز دیدن گیسوان و ظرافت های زنانه اش را دارند، قابل تایید و اعتماد صد درصد است و فریب و خدعه در کارشان نیست، کشنده است. کسی که آخرت تو برایش مهم نیست، چطور صادق است و قابل اعتماد؟ خدا می داند درک برخی واقعیات های موجود از جمله عقب ماندن بال معنویت از بال علم در خیلی از خادمان کشور اسلامی و علنی شدن تفکر مسموم «فردی بودن دین» چقدر قلبم را فشار داد. و هزار رنج نگفته دیگر.
صبح که شد، برای اینکه حرفی زده باشم به مادر گفتم: «راحت شدیم. برویم خانه، اولین کاری که می کنم، دو سه روز می خوابم و شما نمازهایم را هم بخوانید». هنوز حرفم تمام نشده مادر از یقینی که داشت، ناخود آگاه جبهه گرفت و گفت: «مادر جان تو که بی خوابی نکشیده ای». اول ناراحت شدم. «یعنی مادر و نزدیک ترین شخص به انسان هم، درکی از مشکلات و رنج های انسان ندارد؟». چند لحظه تامل کردم و بعد حرفش را تایید کردم. چه نعمتی بالاتر از این که مشکلات تو را بیچاره کرده باشد ولی رفتارت را ببینند و بگویند«غمی نداشت». اصلا چرا باید شب را با حاضر و غایب کردن مشکلات می گذراندم؟ کجای دنیا انسان بی مشکل هست؟ فرقی ندارد هرکسی در هر شرایط و منصبی مشکلات خودش را دارد. اصلا سعادتمند زیستن، بدون مشکلات که ممکن نیست. سفره مشکلات را با کلام و رفتار و هر اقدامی، پیش غیر خدا باز کنی، اگر دوست است، رنجاندن دوست، در مرام شیعه نیست. دشمن باشد؛ شادی دشمن، رنج مضاعف است. راه خدا حق است و نقطه مقابلش باطل و بینابین ندارد؛ ولی کم نیستند آدم هایی که امروز ادعا می کنند نه دوستند و نه دشمن. فرض کنیم نه دوست است و نه دشمن، سنگ روی یخ می شوی. خدایا شکر برای پوشیدن هایت. پوشیدن مشکلات، عیب ها، نبایدها و حتی برخی محبت ها.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 26 آبان 1397