قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس شصت و سه: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!!

ارسال شده در 26ام آبان, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

وقتی با موافقت پزشک مادر، حضور مادر در بخش جراحی را، یک روز تمدید کردم، فکر و ذهنم تا حدود زیادی به هم ریخت. شب آخر نشستم سرتخت و مثل فرشته نکیر و منکر خودم را بازجویی کردم. مرور ثانیه هایی که گذشته بود، شب اول قبری رقم زد. آن شب هر طور حساب می کردی، حال من هم از مادر بهتر نبود و تا حدودی استفاده از تختِ خالی داخل اتاق و مراقبت های پزشکی و کشیدن نازِ قلبم توسط دیگران، بر من حلال تر از مادر به نظر می رسید. در جریان بیماری و بیمارستان، اصولا کسی به همراه بیمار توجهی ندارد. طبیعی است، ولی خیلی کم اتفاق می افتد، کسی مثل خود همراه درک کند، چه روزهایی به او شب می شود و چه شب هایی به او روز. خصوصا همراه هایی امثال بنده، بد غذا و بد ادا. 

بد دلی من در روبرو شدن با برخی صحنه ها تا حدی بود که در توضیحش همین بس که وقتی پزشک مادر توی مطب، با قیچی، لایه رویین زخم های مادر را قیچی کرد، تا یک هفته برای امثال پزشک مادر غصه خوردم و معادله ناپخته «سال ها زحمت و تحصیل و رنج = دست و پا زدن در خون و خونابه و چرک و زخم و برش و غُرغُر افراد مختلف » را به هیچ وجه نمی توانستم حل کنم. کل زمان حضور در بیمارستان، یک وعده غذا خوردن، نخوابیدن، غریب بودن،  فکر صد کار عقب افتاده، شغلی که در حال از دست رفتن بود، هزینه ها، بدرفتاری ها، حسرت ها، غبطه ها، چشم و ابرو نازک کردن های برخی پرسنل و … را که فاکتور می گرفتی، شاهد رنج عزیزت بودن، بزرگترین شکنجه ممکن بود. یک درجه انسانیت در وجودت امانت هم باشد، دلت برای همه آنهایی که آنجا هستند می گیرد. به خاطر کم کردن فشار روحی مادر، شب ها روی تخت روبرو دراز می کشیدم ولی خدا می داند چشمم خواب را ندید.کسی چه می دانست که با شنیدن اسم تهوع سه روز غذا نمی خوردم و حالا از درب و دیوار بیمارستان صدا و تصویرش شنیده و دیده می شد.  قبول دارم هر قشری بد و خوب دارد. ولی بی اعتمادی و فریبکار دانستن همه امثال ما بی انصافیست. اینکه اعتماد به امثال ما در حد پاسخ سلام ما را دادن، چند هفته و شاید چند ماه، برای تحصیل کرده ها و خدا نظر کرده ها طول می کشد، قابل تحمل است. ولی اینکه همزمان با بی اعتمادی و بی احترامی به ما، نامحرمی که تا بنا گوشش باز است و عشوه دارد و لباسش ناجور است و همه مجوز دیدن گیسوان و ظرافت های زنانه اش را دارند، قابل تایید و اعتماد صد درصد است و فریب و خدعه در کارشان نیست، کشنده است. کسی که آخرت تو برایش مهم نیست، چطور صادق است و قابل اعتماد؟  خدا می داند درک برخی واقعیات های موجود از جمله عقب ماندن بال معنویت از بال علم در خیلی از خادمان کشور اسلامی و علنی شدن تفکر مسموم «فردی بودن دین»  چقدر قلبم را فشار داد. و هزار رنج نگفته دیگر. 

صبح که شد، برای اینکه حرفی زده باشم به مادر گفتم: «راحت شدیم. برویم خانه، اولین کاری که می کنم، دو سه روز می خوابم و شما نمازهایم را هم بخوانید». هنوز حرفم تمام نشده مادر از یقینی که داشت، ناخود آگاه جبهه گرفت و گفت: «مادر جان تو که بی خوابی نکشیده ای». اول ناراحت شدم. «یعنی مادر و نزدیک ترین شخص به انسان هم، درکی از مشکلات و رنج های انسان ندارد؟». چند لحظه تامل کردم و بعد حرفش را تایید کردم. چه نعمتی بالاتر از این که مشکلات تو را بیچاره کرده باشد ولی رفتارت را ببینند و بگویند«غمی نداشت». اصلا چرا باید شب را با حاضر و غایب کردن مشکلات می گذراندم؟ کجای دنیا انسان بی مشکل هست؟ فرقی ندارد هرکسی در هر شرایط و منصبی مشکلات خودش را دارد. اصلا سعادتمند زیستن، بدون مشکلات که ممکن نیست. سفره مشکلات را با کلام و رفتار و هر اقدامی، پیش غیر خدا باز کنی، اگر دوست است، رنجاندن دوست، در مرام شیعه نیست. دشمن باشد؛ شادی دشمن، رنج مضاعف است. راه خدا حق است و نقطه مقابلش باطل و بینابین ندارد؛ ولی کم نیستند آدم هایی که امروز ادعا می کنند نه دوستند و نه دشمن. فرض کنیم نه دوست است و نه دشمن، سنگ روی یخ می شوی. خدایا شکر برای پوشیدن هایت. پوشیدن مشکلات، عیب ها، نبایدها و حتی برخی محبت ها.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 26 آبان 1397

خدا درد دل کردن رنج سنگ صبور صبر در برابر مشكلات فقط خدا مشکلات
5 نظر »

سكانس شصت و دو: دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد!

ارسال شده در 12ام آبان, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

از بچگی به کارهای عملی خیلی علاقمند بودم. داشتن میکروسکپ از فانتزی های دوران ابتدایی و راهنمایی ام بود. در کنجکاوی دست فرهاد کنجکاو را از پشت بسته بودم. هیچ وقت ساعت ها ایستادن روی پا در آزمایشگاه دانشگاه، برای هر آزمایشی حتی استخراج ژ نوم انسان از پلاسمای خون، خسته کننده نبود. دست و پا زدن بین خون و قورباغه ها و تشریح کبوتر و رت به نظرم کار جالبی بود تا بی رحمانه. برای تهیه اسکلت و هرباریوم های گیاهی و به صلیب کشیدن حشرات روی یونولیت سر از پا نمی شناختم. تعیین گروه خونی، شمارش گلبول ها و بررسی یاخته های مختلف زیر عدسی های مختلف میکروسکپ، کشت بافت و کار با آون و سانتریفیوژ و بورت و پی پت و بالن همه به نظرم نوعی تفریح سالم بود. در پرورش مگس سرکه در محیط کشت استریل و حساب کتاب و کشف عملی روابط ژنوم رنگ چشم، گرگور مندلی بودم برای خودم. تن دادن به گروه های آزمایشگاهی 4 و 5 بعد از ظهر و به تبع ترس ولرز در رسیدن به منزل در تاریکی، برای کار با خیال آسوده در گروه های آزمایشگاهی صرفا دخترانه، حس جهاد داشت تا پشیمانی. به یاد ندارم در آزمایشگاهی نمره عملی کمتر از 19 برده باشم. هر چند حرکت بی هدف و همت نداشته همه آنها را به دست فراموشی سپرد. ولی بیماری مادر به من آموخت آزمایش هایی هم هست که دقتش از شمارش و تفکیک رنگ چشم مگس های سرکه با چشم غیر مسلح دقیقتر است. آزمایش هایی هم هست که وقتی کشتت را از انکوباتور خارج کردی، دیدن شکست کار سختی نیست. اینکه لحظه لحظه زندگی دو راهی و تمرین انتخاب است، درست. اینکه فقر و بیماری و هم نشین بد اخلاق و بیکاری و شهرت و پول و مقام و ملک و سمت و علم و همسایه و بچه و همسر بد و خوب و تاخیر و … همه اش وسیله ای است برای آزمایش و شناخت بهتر خودمان و جهان اطرافمان حکمت اثبات شده ای است. اما روند بیماری مادر مرا مقابل سخت ترین دوراهی زندگی و آزمایش الهی قرار داد که خیلی زود متوجه شدم، به تمام معنا شکست خورده ام و نمره آزمایشم از صفر هم کمتر است.

در سه دهه عمری که از خدا گرفته بودم، آزمایش های مختلفی دیده ام  ولی تا آن روز درک نکرده بودم، آنچه دیده ام در برابر آنچه قرار گرفتم، هیچ است. نمی دانم شاید نسبت به افراد مختلف این تجربه متفاوت باشد ولی برای من این یکی، تجربه جدیدی بود و از همه سخت تر. در روند درمان مادر با سلول سلول وجودم درک کردم، بزرگترین و سخت ترین آزمایش الهی حداقل برای من، آزمایش محبت است. وقتی پای عشق و دوست داشتن و علاقه آمد وسط، لغزیدن قدم های دل و شکست، ساده است. اینکه بتوانی در مورد کسی که دوستش داری در همه حال، حرف حق بزنی کار خیلی سختی است. برعکس توجیه و ندیدن و خط کشیدن روی حق، مثل آب خوردن است. این حرفی که می زنم شاید برای چند دسته از پسران به دلیل آن روحیات متفاوت و غالبا تکیه بر ظواهر، قابل درک تر باشد. یکی آنهایی که با دختری روبرو می شوند که دل، انتخاب می کند و عقل ظاهر بین یا دور اندیش رد می کند، یکی آنهایی که دختری را عقل دور اندیش یا ظاهر بینش تاییدش می کند و جایی برای دلربایی ندارد. و چقدر سخت است انتخاب دلربایی که عقل دوراندیش تاییدش می کند. و البته چقدر نادر است چنین انتخابی از پسران. مثل انتخابی که سیره بی قیمتی دخترِ با عفت را فراموش می کند و به همه دخترانی که ویژگی های غالب انتخابِ امروزی را ندارند می گوید «سبزی مزبله».  غافل از اینکه بی سواد!، «سبزی مزبله» دختر زیباروی است در خانواده فاسد نه  دختر عفیفه در خانواده فقیر و پر جمعیت و بی شهرت و…سالم. و مثل شکست سر کج کردن جلوی یکی یکدانه بودن و ثروت و زیبایی و شهرت و مقام به هر قیمتی، که فریب شیظان صفتان است و گرفتاری و بیچارگی نسل آینده.  یا مثل دختری که بتواند اخلاق و ایمان ببیند و خط بکشد روی ملاک های دلفریب. البته خطی باوفا در همه لحظه های زندگی با چنین انتخابی نه تا خشک شدن مهر عقدنامه. خلاصه اینکه آنهایی که این دو راهی ها را دیده اند خوب می فهمند چه می گویم و آزمایش محبت چه طعمی دارد.

اما این وسط آزمایش محبتی از این سخت تر هم هست. آزمایش محبت بین مادر و فرزند، فرزند و مادر، عاشق شدن و معشوق بودن و … سخت هست ولی نه به اندازه آزمایش دوست داشتن خود و خدا. چقدر سخت است قرار گرفتن بین دوراهی من و خدا. چقدر عشق می خواهد ترجیح رضایت امام زمانت بر خودت. چقدر سخت است گفتن حق وقتی خودت حق نباشی. نه اینکه در طول درمان شکایتی کرده باشم، گله ای یا دل شکستنی از سر عمد. یا خدای نکرده  ارتباط  خارج از خط قرمز و نفاق.  همه رفتارها درست و مطابق خط کش الهی هم که باشد تازه اول راه است. اصل قضیه  اینجاست: «این ها برای چه و برای کیست؟». هرچه عیار «خدا» در این جواب بالاتر باشد موفقتریم و الا شکست است و شکست. و فرهاد کنجکاو، بیش از یک سال بعد از روند درمان مادر، وقتی  برای لحظه لحظه های بودن با مادر این سوال را از خودش پرسید از هر جهت حساب می کرد رسیدن به پاسخ «فقط خدا» ممکن نبود. کشت هایش را که از اندیکاتور بیرون آورد هیچ کدام رشد نکرده بود. حالا می فهمیدم یک دعای مادر که گره گشای هر مشکلی است چرا یک سال کنارش بودن موجب هیچ تغییری نشد. حالا خوب می فهمم چرا اگر در زندگی یک کار با اخلاص انجام شود بهشتی شدن قطعی است ولی خیلی ها جهنمی می روند. طلای اعمال ما عیار خدایش کمتر از چیزی است که فکرش را می کنیم. خدایا شکر برای دوراهی محبتی که یک سویش تو ایستاده ای و کمک می کند تا عمر داریم تلاش کنیم قیمتی تر باشیم!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 12 آبان 1397

آزمایش محبت اخلاص عشق عمل بی ریا عیار عمل مراحل اخلاص کار خوب بی اخلاص
4 نظر »

سكانس شصت و یک: فرصت برای پر زدنی عاشقانه هست!

ارسال شده در 1ام آبان, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

غافلگیرانه تر و شوکه آورتر از بیماری مادر، آشکار شدن علائم احتمال مشکل قلبی، در نازنین پسر خانواده بود. آن هم درست وقتی که ما داشتیم بیماری مادر و رنج هایی که کشید، فراموش می کردیم. احساس خانواده ما و به ویژه من به این فرزند خانواده در حدی است که فکر رنجش هایش، ما را در حد اعلا آزار می دهد. به سخت بودن صبر  اعتراف می کنیم و گفتن «امان از دل زینب» برای ما حقیقی تر می شود.

 رفته بودم بیرون. وقتی برگشتم و نگاهم به برادرم افتاد نزدیک بود سکته کنم. همه پریشان بودند و به بهانه هایی اطرافش رفت و آمد می کردند. عادت ندارم هیجاناتم را خیلی ابراز کنم. رفتم آشپزخانه از هرکس سوال کردم، جواب درستی نمی داد. سر کار، حالش دگرگون شده بود، آن یکی برادرم برده بودش بیمارستان. محمد مادرم که مشکلی نداشت. کسی تا بحال یک کلمه شکایت و گله و غر زدن و حرف از ناامیدی از او نشنیده است. اصلا مجسمه امید و ایثار خانواده است. همین باعث می شد آنچه می بینم نگرانم کند.

بعد از ویزیت چون از شدت علاقه دختر 3-4 ساله اش خبر داشت، از بیمارستان آمده بود خانه خودمان. دراز کشیده بود و نمی توانست سرش را بلند کند. رنگش برافروخته بود. قدرت جواب دادن سلامم را نداشت. نوار قلبی را که در نایلون داروهایش دیدم، نزدیک بود دق کنم.  با شناخت از پزشکان منطقه، دست به دامن پزشک مادر شدم. به حدی نگران بودم که خودم با اصرار هماهنگ کردم و درخواست ویزیت کردم.  در این یک ماهی که آزمایشات انجام شد و پزشک مادر نتیجه ها راچک کردند، صد بار مُردیم و زنده شدیم. خانم برادرم چند ماه بیشتر نبود بچه دومشان را زایمان کرده بود، هر یک ساعت پیام می داد: «تو را بخدا راست می گفتی که نوعی چک آپ است؟ خطر ندارد؟ بگو چیز مهمی نیست». فاطمه اش داشت دق می کرد. وقتی می گفتم: « عمه بغل بابایت نشو، بابایت نمی تواند، مریض می شود»، موج غم در چهره اش، قلبم را ذوب می کرد. بهانه های مختلف می گرفت و خدا می داند چه گریه ها که نکرد. شبِ برگشت از اسکن که دور از بچه هایش پیش ما بود، چشمش خواب را ندید. حرف های غریبی می زد.

دور از چشم خانواده، با اینکه بیمارستان دیده بودم و بیماران خیلی بدحال، از همه بیشتر بیماری مادر را درک کرده بودم، یک چشمم اشک بود و یکی خون. فقط خدا می داند که چه می گویم.  وضعیت پدر و مادرم از ما بهتر نبود. همه امید و سرمایه شان همین بچه هایشان است و دیگر هیچ. محبت پدرم به فرزندانش تا حدی خاص است که حاضر است همه تا آخر عمر بیکار باشیم و خسته نشویم. مادرم که جای خود دارد. خلاصه جوی حاکم بود که امیدوارم در هیچ کجای دنیا، برای هیچ گروه علاقمند به هم ایجاد نشود.

روزی که قرار بود نتیجه آزمایشات اعلام شود، در گفتمان چگونگی رفت و آمد بودیم و اینکه خودش بهتر است رانندگی نکند و کسی نبود.  از پزشک مادر سوال کردم برای هماهنگی و کم کردن مشکلات، که معاینه و گرفتن نتیجه یک روز باشد، فرمودند خودشان نتیجه را می گیرند و اگر نیازی به معاینه و ادامه روند شد، برویم مرکز استان. خدا می داند این حرف چقدر برای ما ارزشمند بود و دل های ما را تسکین داد و چه کمکی بود به ما. نتیجه را پزشک مادر از شبکه پیام رسان برای ما ارسال کردند. به ما اطمینان دادند که فعلا مشکل خاصی نیست. آقای دکتر نه خانواده ما را می شناختند و نه چگونگی روابط و مشکلات ما را. نه با ما آشنا بودند و نه هزار سال دیگر منفعت و کاری از سمت ما برای ایشان ممکن است. نه قسم خورده ما بودند و نه طلبی پیش ما داشتند. نه اگر این کار را انجام نمی دادند اعتبارشان کم می شد. نه حتی ما به خودمان اجازه چنین درخواستی از ایشان داده بودیم. از هر طرف حساب کنیم،  همه اش اخلاص و انسانیت خودشان بود. 

یک جمله حرف از کسی که کاردان قضیه است گاهی دل یک جمع را شاد می کند. گاهی ارسال یک پیام خانواده ای را از ساعت ها نگرانی و خستگی و رانندگی امان می دهد. من ندیدم از کلاس آقای دکتر برای این کارهای به ظاهر پیش پا افتاده و خارج از وظایفشان چیزی کم شود. نشنیدم از برکت زمان ایشان چیزی کم شده باشد. فقط نمی دانم، چرا وقتی می توانیم، به هم کمک نمی کنیم؟

خدایا شکر برای وجود انسان های خاصی که در بیماری مادر سر راه ما قرار گرفتند، همان هایی که یقین دارند، به وعده امام رئوف، امام رضا علیه السلام اگر گره از کار کسی بازکنند، روز قیامت خدا گره از کار و غم دلشان باز می کند. همان هایی که وجودشان برای جامعه بابرکت است و می دانند درخواست مردم از آنها نعمت است و نعمت های خدا را دلگیر نمی کنند. همان هایی که دل های شکسته از کمک های بی دریغشان شاد  می شود. همان هایی که شعارشان در عملکردهایشان: «برخیز و دست خسته این شهر را بگیر» است.

 کمک به دیگران

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ اول آبان 1397

ارزش نیکوکاری تو نیکی می کن و در دجله انداز نعمت الهی نگاه اسلامی به کمک به دیگران کمک به دیگران کمک های بی دریغ
نظر دهید »

سكانس شصت: خطاست اینکه دل بیازاری!

ارسال شده در 24ام مهر, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

در طول دوره درمان مادر، برخوردهای متفاوتی از افراد مختلف دیدیم.  کم نبودند افرادی که آ ن لحظه از آنها آزرده خاطر شدیم. هر چند منکر وجود افرادی که از حرف هایشان دلگرم و امیدوار می شدیم، نیستیم. رنج آورترین برخوردی که در طول این دوران با آن مواجه شدم چند وقت قبل، از پزشک متخصص منطقه بود.

حال مادر به دلیل شدت تهوع و یک شب ماندن در اورژانس شهرمان و خدماتش، نا مساعد بود. طبق فرهنگمان اصولا جایی نیاز به توضیحات و مراجعه به نامحر م می شد، حتما محرمی همراه ما بود و این کارها به او محول می شود. عادت به ارتباط غیر ضروری با نامحرم نداریم. این فرهنگ در ما سن و سال نمی شناسد. ارتباط با نامحرم برای من همان قدر سخت است که برای مادرم سخت است. تا جایی به این فرهنگ پای بندیم که وقتی مادر بعد از عمل جراحی، در بخش بستری بود، همه ارتباط کلامی من در آن شرایط حساس، با پزشک مادر، به چند جمله هم نمی رسید. حتی وقتی مطب می رفتیم همه اش نگران بودم پزشک مادر از لرزش احتمالی صدا و دست و دلم  برداشت نامناسبی نداشته باشند. وضع مادر هم از من بهتر نبود. چرا نگران نباشم وقتی این روزها این حرف ها شبیه لطیفه شده و برای کسی این فرهنگ ها ارزش حساب نمی شود و باور نمی کند هیچ، خیلی ها بد بینند و توهین به خودشان تلقی می کنند. 

آن روز شرایطی پیش آمده بود که برادرم چند ساعت رفته بود و برگردد. نتیجه آزمایشات و معاینه، اعزام به مرکز استان بود.

اول با خانم پرستار صحبت کردم گفت از پزشک سوال کنم.  مجبور شدم برای مشورت و انتخاب بهترین راه، به پزشک اورژانس مراجعه کنم. فکر نمی کنم خجالتی باشم. پیش آمده برای بیش از100 نفر هم جنس تدریس داشته باشم ولی در ارتباط با نامحرم این جسارت ها را ندارم و چوبش را هم زیاد از جامعه خورده ام. با اما و اگر و تردید زیاد رفتم سراغ پزشک. آقای جوانی که از لهجه اش متوجه شدم همشهری است.  با احترام تمام، با رعایت عدم مزاحمت برای وقتشان و چون مطمئن بودم مرا نمی شناخت، بدون لهجه در چند جمله توضیح دادم: «مادرم شرایط مناسبی ندارد. تحمل دو ساعت امبولانس برایش خیلی سخت است. برادرم نیستند  که همراه ما با آمبولانس بروند. 5 شنبه است و نزدیک ظهر. اگر آندوسکپی خیلی اورژانسی نیست و امکان دارد شنبه انجام شود». حرفم که تمام شد، احساس کردم خیره شده، سنگینی نگاهش را لمس می کردم. مکث کرد و با لحن تند و جبهه گیرانه ای گفت: «مادر خودته. به من چه، اگر رفتید خانه و اتفاقی افتاد به من مربوط نیست. خودت می دانی. رضایت بده ببرش خانه».

  احساس سفاهت و ایجاد مزاحمت و انجام کار خلاف داشتم.«مگه من چی گفتم؟». با اینکه درک می کردم، بنده خدا حرفی نزده بود. ارتباط برای من سخت بود، تقصیر او نبود، هر کس اخلاقی دارد و شیوه مشورت دادن ایشان هم این طور بود.   تا حدی توقع نداشتم که، بی هیچ توضیحی، تشکر کردم و برگشتم کنار تخت مادر و مثل دختر بچه های 14 ساله،  تماس گرفتم با برادرم و التماسش کردم، خودش را به ما برساند. هیچ وقت این قدر بی منطق نبودم و سعی داشتم روند درمان مادر، کمترین دردسر برای بقیه افراد خانواده داشته باشد.  اصلا برای درک احوال مادر و خانواده خودم را مجبور کردم با پزشک صحبت کنم.

برادرم که رسید کنار ما خسته بود و پریشان.  توضیح داد که برای بودنش کنار ما، چه مشکلاتی را به جان و دل خریده است. از این برخورد رنجیدم اما نه فقط از متخصص اورژانس، از رفتار نسنجیده خودم. از اینکه معنای تحمل رفتار نادرست دیگران با ما، به چالش کشیدن عزیزانمان نیست. گذشت ولی «خدایا شکر که اگر ما به خاطر ضعف های خودمان، ضعف رفتاری دیگران را تحمل می کنیم، کسانی هم هستند که با تکیه بر خوبی هایشان ما را تحمل می کنند».

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ24 مهر 1397

برخورد مناسب با مردم خستگی درک همراه بیمار دل شکستن همدردی همراهی پزشک
1 نظر »

سكانس پنجاه و نه: گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم!

ارسال شده در 12ام مهر, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

تا جایی که به یاد دارم و بر اساس حساب کتاب های شخصی، شهرمان خطهّ پزشک پروری است. بعضی شهرها عالم پرورند و برخی معلم پرور   ولی تاریخ شهر ما پر است از پزشکان نخبه و قابل. اگر به جای چهل خانه، تا شعاع ده خانه را همسایه بدانیم هم، همسایه های پزشک پرور کم نیستند. همسایه ای داریم که از پدر معلم و مادر خانه دار، 4-5 تا پزشک متخصص تربیت شده اند. هر چه چرتکه بیندازی نمی توانی ملاک ثابتی برای پزشک شدن همشهری های ما پیدا کنی. فقط بدون تعارف اکثریت مادرهایشان خانه دار و صد در صدشان چادری و محجبه و اهل نماز و روزه و گریه برای ابا عبدالله هستند. البته ما ادعایی در پزشک نشدن مادرهای بد حجاب و کارمند نداریم. برخی هاشان پدرشان کشاورز یا کارگر محترم است، برخی هاشان پدر روضه خوان داشتند و حالا سر از کانادا و مراکز علمی آن طرف آب در آورده اند.برخی هایشان هم هفت نسلشان طبیب و طبیب زاده بوده اند.

توی کوچه پدربزرگم معدل بگیری سهم هر خانه، یک پزشک بیشتر می شود. نه فقط در شادی ها و مشکلات، در غم ها هم یاد پزشکان در شهر ما زنده است. با اینکه بچه بودم هیچ وقت کشته شدن فامیل مادربزرگم در راه بازگشت از گرفتن مدرک پزشکیش را یادم نمی رود. خدا رحمتش کند. چه مرگ تلخی بود برای همه شهر. هر چند باعث نشد بقیه برادرهای پزشکش، با این حرفه خداحافظی کنند. آن یکی همسایه همین یکی دو سال پیش ناباورانه توی بیمارستان با حضور 50 متخصص سکته کرد و داغ تخصص و خدماتش به بیماران همشهری را، به دل همه شهر  گذاشت.  از آنجایی که داروخانه چند قدمی منزلمان، داخل دارالشفای شهر مستقر شده است آن هم با فروشنده خانم، در تهیه داروهای مادر اگر چه چشممان به جمال پزشکان شهر روشن نمی شود، زود زود نامشان را در اطلاعیه های مختلف درب و دیوار می بینیم. تعطیلات رسمی که می شود خیلی هاشان به بهانه مسافرت و سرزدن به خانواده و اقوامشان در شهر، به بیماران شهر سری می زنند. خلاصه اینکه به جز سالی که من کنکوری بودم، هر سال شهرمان قبولی پزشکی حتما دارد و کم نیستند متخصصان و فوق تخصص های نامدار، هر چند سهم مادرم  از این تاریخ پر پزشک چیزی نبود. 

کوتاه سخن اینکه آخرِ کلاس، توی شهر ما یعنی پزشک شدن یا با پزشک بودن. و همه دخترهایی که همسرِ پزشک نیستند، باور دارند که خوشبخت نشدند. و ادامه تحصیل در همه رشته ها به جز پزشکی اشتباه و هدر دادن عمر تلقی می شود. اعتراف می کنم من هم از این جو بی نصیب نبوده ام و احترام خاصی برای پزشکان قائلم البته نه هر پزشکی. فقط نکته ظریف این تاریخ آن است که حتی یک متخصص توی شهر ساکن نیست و به جز انگشت شمار پزشک عمومی همه مهاجرت کرده اند. و اتفاقی رقم خورد که این نقطه پر رنگ شد و ما به ثبت این تاریخ همت گماشتیم.

روزی که مادر برای سرگیجه روی تخت میخکوب شد، در حدی حالش رو براه نبود که کاری از اورژانس هم ساخته نبود. نیاز بود پزشک، مادر را معاینه کند و بعد از کنترل علایم و توان حرکت، منتقل شود بیمارستان ولی دریغ از یک پزشک. خیلی رنجیدیم از پزشکان عمومی همشهری که حرمت موی سفید پدر را نگه نداشتند و برای بابا کلاس گذاشتند و قیافه گرفتند. خیلی اذیت شدیم که همشهری هزار طریق آشنا، قبول نکردند با ماشین خودشان تشریف فرما شوند و هزینه را دریافت کنند و معطل تاکسی تلفنی نشویم. خیلی دور از ذهن بود که خواستند اول فلان مبلغ نجومی را به حسابشان واریز کنیم و بعد از تعطیلی مطب شاید تشریف فرما می شدند. باور نکردنی بود که نسخه همکارشان را مغرضانه زیر سوال می بردند، وحشتناک بود که از بوی سیگار و دود و دم برخیشان کم مانده بود تنگی نفس بگیریم. درد دل کردیم با معتمدینی آشنا با این قشر، تاریخ درخشان پزشکی کشور را با حرف از دوپینگ و مشکل اخلاقی و پولکی بودن و زیر میزی برخی  انگشت شمارها زیر سوال بردند و روحِ پزشک باورِ ما را مکدر کردند.

با سابقه روشنی که بابا دارد و یک روز غیبتش، نصف شهر را روانه منزل می کند که سراغی از سلامتیش بگیرند، هیچ کدامشان در منزل حاضر نشدند و مادر چند ساعت رنج کشید تا پزشکی از مسافرت برگشت و مادر بعد از معاینه منتقل شد به بیمارستان مرکز شهرستان. چند ماه یک پایمان توی خانه بود و یکی توی بیمارستان. چیزها دیدیم از قسم خوردگان این عرصه. این وسط نصیب ما از این تاریخ، افتخارش بود و دیگر هیچ.   از نزدیک و آشنا کسی ما را همراهی نکرد. فقط پزشک مادر بود که گاهی با  جواب دادن به سوالی پیامکی در طول دو کلمه همراه ما بودند و از نگرانی ما کم می شد. گاهی یک پیامشان را ده بار می خواندیم. از آنلاین بودنشان بدون هیچ ارتباطی، صبر و انرژی می گرفتیم. درک می کردیم هر قشری خوب و بد دارد. مانع از این می شد از کسی رنجیده خاطر بمانیم. بعد از آن پزشک مادر برای همیشه ضرب المثل اعضای خانواده بود. از هر کس عُجب و غروری سر می زد، یکی با جمله «اگر موقعیت آقای …  را داشتی همه دنیا را به عذاب می گذاشتی» تذکر می داد. خدایا شکر که اگر مردان نخبه شهر ما خدوم غریبه ها بودند، غریبه هایی هم بودند که همراه ما شدند و لمس کردیم بین غریب و آشنا با حضور تو مرزی نیست و قلب بدون تو، با همه آشنا بودنش، غریبه است. همه آشناها، هم عاشق تو اند همه معشوقت. طوبی لهم!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 11 مهر1397

بیمار بیمار قلبی ظرفیت نعمت قلب بی خدا متخصص پزشک پزشکی یاد خدا
5 نظر »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس