آخرين باري كه نيت زيارت بيمارستان محل جراحي مادر را كرديم، تقريبا يك سال گذشته بود. حس بدي نداشتم. فقط نمي دانم چرا ناخواسته، چند بار اولتيماتوم داده بودم « تنهايي با مادر نمي روم داخل بيمارستان. با نگهبان ها حرف نمي زنم و براي ورود چون و چرا نمي كنم. نوبت گيري و سر و كله زدن با پرسنل بيمارستان از توان من خارج است. چون براي هماهنگي معاينات و داروهاي مادر هميشه من با پزشكشان تلفني صحبت كرده ام و مزاحم وقتشان شده ام خجالت مي كشم و رفتن پيش پزشك و توضيحات هم كار من نيست. اصلا لازم شد توي نگهباني منتظر مي مانم». برادرم مبهم و مهربان نگاهم مي كرد و مي گفت: «چشم. شما فقط بياييد كه باشيد. البته من هم تنها نمي روم داخل بايد حتما بيايي. چون چند ماه است خانه نبوده ام و از چون و چراها اطلاع ندارم».
از لطف پزشك مادر، بي نياز به چون و چرا با نگهبان ها وارد بيمارستان شديم. با اينكه در چهره ها دقت نمي كنم و ضمن داشتن ذهني تصويري قادر به بازسازي صورت هيچ نامحرمي نيستم، از صدا و كليات، نگهبان ها را بعد از يك سال شناختم. وقتي وارد بيمارستان شدم گفتم: «سعيد يكي از همين نگهبان ها، پارسال نگهبان آي سي يو بود، تنها نگهباني كه به ما بي احترامي نكرد. بي قانوني نكرد ولي اذيتي هم نداشت. آن يكي اشتباه نكنم همان نگهبان بخش آنژيو بود هماني كه اشك نازنين را درآورده بود و پوزخند مي زد». فقط گفت: «نمي دانم من كه نبودم. ول كن ». داخل كه رفتيم نگاهم كه به بوفه افتاد گفتم: «بوفه هيچ تغييري نكرده است. پارسال بيشتر فروشنده خانم بود. يكي از خانم هاي فروشنده صدايم مي كرد، خانمي». سالن جلوي بوفه خيلي شلوغ بود : «اينجا پارسال صندلي نداشت. كارت خوان بانك بود. به جاي آب سرد كن، شير آب جوش بود. اين كتابخانه كوچك هم تا جايي كه مي دانم نبود. همين طور اين صفحه ال سي دي اعلان وضعيت پزشكان جراح». جلوي پله هاي بخش جراحي كه رسيديم نگهباني نشسته بود « پارسال اينجا نگهبان نداشت. روزي چند بار براي آب جوش و بوفه رفتن، رفت و آمد داشتم ولي نگهباني نديده بودم ». سعيد با نگهبان صحبت كرد و او هم با احترام اجازه ورود صادر كرد حتي آسانسور را نشانه رفت و راهنمايي كرد با آسانسور هم مي توانيم برويم. «پارسال فكر كنم آسانسورها بيشتر مخصوص بيمار و پرسنل بود. ديده بودم كارت مي زنند. البته بعضي ها هم ميشد استفاده كني ولي تنها بودم، از پله راحت تر بود». «سعيد فقط خنديد و از معطلي حوصله اش سر رفت و نگاهم كرد و گفت از پله برويم؟» و تاييد كردم كه چهارتا پله كه سختي ندارد. مادر فقط سكوت كرده بود
. از پله ها كه بالا رفتيم گفتم: «درب اتاق عمل كه عوض نشده. ماهي آكواريوم هم كه همان ماهي است. عه چرا نماز خانه را كن فيكون كرده اند؟ فرشش كو؟ حيف اينجا پاتوقم بود. مي خواستم اگر تا ظهر كارمان طول كشيد، نمازم را اينجا بخوانم. پيشرفت كرده اند احتمالا اين پارتيشن همان نماز خانه است». از درب بخش كه وارد شديم گفتم: «تا يادم هست منشي بخش توي همان ايستگاه پرستاري مي نشست. اين فضا را تا حالا نديده بودم. منشي بخش كه طبق دستور پزشك، اكو و عكس قفسه سينه را نوشت. رفتيم براي انجام.
از هر كجا رد مي شديم حرفي مي زدم. ظاهرا تنها نقشم روايت گري بود. غافلگيرانه پزشك مادر را ديديم. جا خوردم. خيلي بزرگوارانه ما را پذيرفتند. وقتي گفتند راهي اتاق عملند تشكر كرديم و جدا شديم و قرار شد بعد از انجام اكو و خارج شدنشان از اتاق عمل مادر را معاينه كنند. گفتم: «واي چندين بار ديده بودمشان ولي اول نشناختمشان. يعني شك داشتم. كلي خجالت كشيدم. چقدر عوض شده بودند». سعيد پرسيد: «عوض شده بودند؟ چطور؟ ولي به نظرم آقاي دكتر يادشان بود.». «اظهار نظر در مورد نامحرم درست نيست ولي براي اولين بار، به نظر مي رسيد بدون نياز به رژيم، يك رژيم حسابي گرفته باشند. يا شايد چون فقط با لباس رسمي ديده بودمشان اين طور بود. زمان بستري مادر، آقاي دكتر توي بخش روپوش سفيد و فرم استادي نمي پوشيدند. البته من نديده بودم».
اكو و راديولوژي خيلي زود و بدون هيچ دردسر و برخورد نامناسبي انجام شد. نشستيم روي صندلي هاي انتظار. كتاب همراهم نتوانست خيلي سرگرمم كند. شيشه هاي يكي از سالن ها شفاف بود. يكي داشت پشت ميز و بلندگو صحبت مي كرد و يك سري شبيه دانشجويان پزشكي نشسته بودند. «اينجا را هيچ وقت نديده بودم. شبيه كلاس درس است. يعني سال قبل هم بود؟». خسته شدم بلند شديم و روي صندلي هاي راهرو نشستيم كه به درب خروجي نزديك بود كه هوا خنك تر باشد. نگاهم را دوخته بودم به دريچه ديوار روبرو. باز بود. «سعيد اينجا كجاست؟ شبيه آزمايشگاه دانشگاه است.شايدهم داروخانه». فقط گفت: «نمي دانم». چند تا خانم عبور كردند.« مامان اين همان خدمه مهرباني است كه آن شب كمك كرد يادتان هست؟ خودش بود. آن يكي هماني بود كه شما را مي برد اتاق عمل». مادرم گفت: «عه راست مي گويي خودش است. يعني ما را يادش است كه احوالپرسي كنيم؟». «سعيد نگاه معنا داري كرد و گفت: « ولش كن بنده خدا را. مي خواهي بگويي آن شب كمكتان كرد برا چه؟ روزي صد نفر مي آيند و مي روند ».
خدمه اي با ظرفي پلاستيكي شبيه فلاسك آب سرد در دستش، جلو دريچه كه رسيد توقف كرد، درب آن را باز كرد، گذاشت توي دريچه و رفت. خانمي كه ظرف را تحويل گرفت، حواسش نبود دستش خورد و درب ظرف با صداي وحشتناكي پرت شد توي سالن جلوي پاي ما. خواستم بلند شوم و درب را برگردانم، نگاهم افتاد به كيسه هاي خون دست خانم. نشستم سرجايم به مادر و سعيد گفتم:«ظاهرا ظرف حمل خون است. بايد مال اتاق عمل باشد. يعني ظرف استريل است؟ اجازه دارم بدون دستكش و غير استريل دست بزنم؟ داخل درب با زمين تماس نداشت شايد هنوز استريل حساب مي شود. يعني بروم سوال كنم و بعد بردارم؟» سعيد گفت: «شايد، نمي دانم ». هنوز اقدامي نكرده بودم، آقايي با روپوش سفيد از آنجا عبور مي كرد، نگاه معناداري به ما كرد و گفت: «عه اين ديگر چيست. درب را از روي زمين برداشت و رفت طرف دريچه و گفت: از شماست؟ خانم نگاه متوقعي به ما انداخت و گفت: بله ممنونم». نمي دانم چه قضاوتي داشت. از رفتار آن آقا تعجب كردم، يعني نمي دانست چيست؟ نبايد دقت مي كرد؟ بعد از آن سكوت كردم. نيم ساعتي كه گذشت، برادرم سوال كرد: «گزارش تمام شد؟» «سعيد خيلي چيزها بعد از يك سال از بيمارستان يادم بود و يادم مي آيد. با اينكه مدتي است حافظه درستي ندارم. خيلي ادم هايي كه حتي با آنها ارتباط كلامي نداشته ام، رفتارشان فراموشم نشده است. برخي را تلخ مي بينيم و برخي را از آشنايي با آنها احساس افتخار مي كنيم. تغيير را در كسي كه يك بار به او خيره نشده ام حس مي كنم. از نگاه ها توقع را مي خوانم. اين هيچ. آن نگهبان، بنده خدا يك بار برخوردش تند بوده كه مشخص نيست چه شرايطي داشت، ولي من به شما هم او را فردي منفي معرفي كردم. به نظرت آنها هم همين طور ما را يادشان است؟ در ذهنشان ثبت شده ايم؟ مثبت يا منفي؟ يعني همه اعمال ريز و درشت ما اين طور در دفتر الهي ثبت است؟ اگر بدانيم اين طور ثبتيم رفتارمان عوض نمي شود؟ اين مثبت و منفي ها در داوري خدا موثر نيست؟ ». خدايا شكر كه تو خدايي. خدايي كه نگاهش به خوبي هاست، ستار العيوب بودنت غير از اين نيست. خدايا چه خوب است كه عذر پذيري و بخشنده. آن هم بخششي كه بدي ها را تبديل مي كند به خوبي ها . مي شود تو را دوست داشت و به شيوه ات رفتار نكرد؟
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 فروردین 1397