قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 17

سكانس چهل و هشت: دشوار حالتي است ولي چشم!

ارسال شده در 17ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

آخرين باري كه نيت زيارت بيمارستان محل جراحي مادر را  كرديم، تقريبا يك سال گذشته بود. حس بدي نداشتم.  فقط نمي دانم چرا ناخواسته، چند بار اولتيماتوم داده بودم « تنهايي با مادر نمي روم  داخل بيمارستان. با نگهبان ها حرف نمي زنم و براي ورود چون و چرا نمي كنم. نوبت گيري و سر و كله زدن با پرسنل بيمارستان از توان من خارج است. چون براي هماهنگي معاينات و داروهاي مادر هميشه من با پزشكشان تلفني صحبت كرده ام  و مزاحم وقتشان شده ام خجالت مي كشم و رفتن پيش پزشك و توضيحات هم كار من نيست. اصلا لازم شد توي نگهباني منتظر مي مانم». برادرم مبهم و مهربان نگاهم مي كرد و مي گفت: «چشم. شما فقط بياييد كه باشيد. البته من هم تنها نمي روم داخل بايد حتما بيايي. چون چند ماه است خانه نبوده ام و از چون و چراها اطلاع ندارم».

از لطف پزشك مادر، بي نياز به چون و چرا با نگهبان ها وارد بيمارستان شديم. با اينكه در چهره ها دقت نمي كنم و ضمن داشتن ذهني تصويري قادر به بازسازي صورت هيچ نامحرمي نيستم، از صدا و كليات، نگهبان ها را بعد از يك سال شناختم. وقتي وارد بيمارستان شدم گفتم: «سعيد يكي از همين نگهبان ها، پارسال نگهبان آي سي يو بود، تنها نگهباني كه به ما بي احترامي نكرد. بي قانوني نكرد ولي اذيتي هم نداشت. آن يكي اشتباه نكنم همان نگهبان بخش آنژيو بود هماني كه اشك نازنين را درآورده بود و پوزخند مي زد». فقط گفت: «نمي دانم من كه نبودم. ول كن ». داخل كه رفتيم نگاهم كه به بوفه افتاد گفتم: «بوفه هيچ تغييري نكرده است. پارسال بيشتر فروشنده خانم بود. يكي از خانم هاي فروشنده صدايم مي كرد، خانمي». سالن جلوي بوفه خيلي شلوغ بود : «اينجا پارسال صندلي نداشت. كارت خوان بانك بود. به جاي آب سرد كن، شير آب جوش بود. اين كتابخانه كوچك هم تا جايي كه مي دانم نبود. همين طور اين صفحه ال سي دي اعلان وضعيت پزشكان جراح». جلوي پله هاي بخش جراحي كه رسيديم نگهباني نشسته بود « پارسال اينجا نگهبان نداشت. روزي چند بار براي آب جوش و بوفه رفتن، رفت و آمد داشتم ولي نگهباني نديده بودم ». سعيد با نگهبان صحبت كرد و او هم با احترام اجازه ورود صادر كرد حتي آسانسور را نشانه رفت و راهنمايي كرد با آسانسور هم مي توانيم برويم. «پارسال فكر كنم آسانسورها بيشتر مخصوص بيمار و پرسنل بود. ديده بودم كارت مي زنند. البته بعضي ها هم ميشد استفاده كني ولي تنها بودم،  از پله راحت تر بود». «سعيد فقط خنديد و از معطلي حوصله اش سر رفت و نگاهم كرد و گفت از پله برويم؟» و تاييد كردم كه چهارتا پله كه سختي ندارد. مادر فقط سكوت كرده بود

. از پله ها كه بالا رفتيم گفتم: «درب اتاق عمل كه عوض نشده. ماهي آكواريوم هم كه همان ماهي است. عه چرا نماز خانه را كن فيكون كرده اند؟ فرشش كو؟ حيف اينجا پاتوقم بود. مي خواستم اگر تا ظهر كارمان طول كشيد، نمازم را اينجا بخوانم. پيشرفت كرده اند احتمالا اين پارتيشن همان نماز خانه است». از درب بخش كه وارد شديم گفتم: «تا يادم هست منشي بخش توي همان ايستگاه پرستاري مي نشست. اين فضا را تا حالا نديده بودم. منشي بخش كه طبق دستور پزشك، اكو و عكس قفسه سينه را نوشت. رفتيم براي انجام.

از هر كجا رد مي شديم حرفي مي زدم. ظاهرا تنها نقشم روايت گري بود. غافلگيرانه پزشك مادر را ديديم. جا خوردم. خيلي بزرگوارانه ما را پذيرفتند. وقتي گفتند راهي اتاق عملند تشكر كرديم و جدا شديم و قرار شد بعد از انجام اكو و خارج شدنشان از اتاق عمل مادر را معاينه كنند.  گفتم: «واي چندين بار ديده بودمشان ولي اول نشناختمشان. يعني شك داشتم. كلي خجالت كشيدم. چقدر عوض شده بودند». سعيد پرسيد: «عوض شده بودند؟ چطور؟ ولي به نظرم آقاي دكتر يادشان بود.».  «اظهار نظر در مورد نامحرم درست نيست ولي براي اولين بار، به نظر مي رسيد بدون نياز به رژيم، يك رژيم حسابي گرفته باشند. يا شايد چون فقط با لباس رسمي ديده بودمشان اين طور بود. زمان بستري مادر، آقاي دكتر توي بخش روپوش سفيد و فرم استادي نمي پوشيدند. البته من نديده بودم».

اكو و راديولوژي خيلي زود و بدون هيچ دردسر و برخورد نامناسبي انجام شد. نشستيم روي صندلي هاي انتظار. كتاب همراهم نتوانست خيلي سرگرمم كند. شيشه هاي يكي از سالن ها شفاف بود. يكي داشت پشت ميز و بلندگو صحبت مي كرد و يك سري شبيه دانشجويان پزشكي نشسته بودند. «اينجا را هيچ وقت نديده بودم. شبيه كلاس درس است. يعني سال قبل هم بود؟». خسته شدم بلند شديم و روي صندلي هاي راهرو نشستيم كه به درب خروجي نزديك بود كه هوا خنك تر باشد. نگاهم را دوخته بودم به دريچه ديوار روبرو. باز بود. «سعيد اينجا كجاست؟ شبيه آزمايشگاه دانشگاه است.شايدهم داروخانه». فقط گفت: «نمي دانم». چند تا خانم عبور كردند.« مامان اين همان خدمه مهرباني است كه آن شب كمك كرد يادتان هست؟ خودش بود. آن يكي هماني بود كه شما را مي برد اتاق عمل». مادرم گفت: «عه راست مي گويي خودش است. يعني ما را يادش است كه احوالپرسي كنيم؟». «سعيد نگاه معنا داري كرد و گفت: « ولش كن بنده خدا را. مي خواهي بگويي آن شب كمكتان كرد برا چه؟ روزي صد نفر مي آيند و مي روند ».

خدمه اي با ظرفي پلاستيكي شبيه فلاسك آب سرد در دستش، جلو دريچه كه رسيد توقف كرد، درب آن را  باز كرد، گذاشت توي دريچه و رفت. خانمي كه ظرف را تحويل گرفت،  حواسش نبود دستش خورد و درب ظرف با صداي وحشتناكي پرت شد توي سالن جلوي پاي ما. خواستم بلند شوم و درب را برگردانم، نگاهم افتاد به كيسه هاي خون دست خانم. نشستم سرجايم به مادر و سعيد گفتم:«ظاهرا ظرف حمل خون است. بايد مال اتاق عمل باشد. يعني ظرف استريل است؟ اجازه دارم بدون دستكش و غير استريل دست بزنم؟ داخل درب با زمين تماس نداشت شايد هنوز استريل حساب مي شود. يعني بروم سوال كنم و بعد بردارم؟» سعيد گفت: «شايد، نمي دانم ». هنوز اقدامي نكرده بودم، آقايي با روپوش سفيد از آنجا عبور مي كرد، نگاه معناداري به ما كرد و گفت: «عه اين ديگر چيست. درب را از روي زمين برداشت  و رفت طرف دريچه و گفت: از شماست؟ خانم نگاه متوقعي به ما انداخت و گفت: بله ممنونم». نمي دانم چه قضاوتي داشت. از رفتار آن آقا تعجب كردم، يعني نمي دانست چيست؟ نبايد دقت مي كرد؟ بعد از آن سكوت كردم. نيم ساعتي كه گذشت، برادرم سوال كرد: «گزارش تمام شد؟» «سعيد  خيلي چيزها بعد از يك سال از بيمارستان يادم بود و يادم مي آيد. با اينكه مدتي است حافظه درستي ندارم. خيلي ادم هايي كه حتي با آنها ارتباط كلامي نداشته ام، رفتارشان فراموشم نشده است. برخي را تلخ مي بينيم و برخي را از آشنايي با آنها احساس افتخار مي كنيم. تغيير را در كسي كه يك بار به او خيره نشده ام حس مي كنم. از نگاه ها توقع  را مي خوانم. اين هيچ. آن نگهبان، بنده خدا يك بار برخوردش تند بوده كه مشخص نيست چه شرايطي داشت، ولي من به شما هم او را فردي منفي معرفي كردم.  به نظرت آنها هم همين طور ما را يادشان است؟ در ذهنشان ثبت شده ايم؟ مثبت يا منفي؟  يعني همه اعمال ريز و درشت ما اين طور در دفتر الهي ثبت است؟ اگر بدانيم اين طور ثبتيم رفتارمان عوض نمي شود؟ اين مثبت و منفي ها در داوري خدا موثر نيست؟ ». خدايا شكر كه تو خدايي. خدايي كه نگاهش به خوبي هاست، ستار العيوب بودنت غير از اين نيست. خدايا چه خوب است كه عذر پذيري و بخشنده. آن هم بخششي كه بدي ها را تبديل مي كند به خوبي ها . مي شود تو را دوست داشت و به شيوه ات رفتار نكرد؟

عيب پوشي

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 فروردین 1397

بخشش ثبت اعمال دقت در رفتار ستار العيوب عيب جويي گذشت
نظر دهید »

سكانس چهل و هفت: لطف گل بین و جرم خار مبین!

ارسال شده در 14ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

شهريور كه شد مي شد گفت مادر زندگي طبيعي داشت. وقت آن بود مدتي تنها بماند تا لمس كند، توان انجام مسئوليت هايش را دارد. از طرفي من هم خسته بودم و نياز داشتم كمي از مسئوليت هاي تكراري و كليشه اي فاصله بگيرم و خودم باشم. اين وسط خواستگار سمجي هم داشتم كه آرامش براي ما نگذاشته بود. به هر كس مي رسيدم بايد جواب مي دادم كه چرا مي گويم نه. به محض اينكه پيشنهاد دوره تخصصي مطرح شد وسوسه شدم بروم و يك هفته اي نبودن را تجربه كنم. مادر و پدر به خيال اينكه مي روم و حال و هوايم عوض مي شود و سرم به سنگ مي خورد و ممكن است از مركب شيطان پياده شوم، اجازه صادر كردند و الا عقيده پدر اين است « دختر شب يا بايد خانه خودش باشد و كنار همسرش يا كنار پدر و مادرش».

طبق معمول به اندازه كيف لپ تاپم، بار بستم و ضمن اينكه خيلي نگران مادر بودم راهي مركز استان شدم.  وقتي از منزل خارج مي شوم از هستي ساقطم. نه حواسم به گوشي و تماس ها و پيام هاست نه تلگرام دارم و راه ارتباط ديگري. هر كس، خيلي جوياي احوالم باشد تنها راه حلش نگران بودن است و اعتقاد به اينكه عمر دست خداست.  صبح قبل از رفتن به كلاس تماس مي گرفتم با منزل و اغلب با مادر صحبت مي كردم و تا ساعت نه و ده شب كه مجدد تماس مي گرفتم متوجه هيچ تماس وپيام و شخص دومي نبودم.

روزهاي خوبي بود جز اينكه آداب غذا خوردنشان با ما نمي ساخت. توقع داشتم اين ارگان سبك زندگي بهتري داشته باشند. كنار غذا سالاد و سس چرب هميشگي بود و ما عادت به خوردن مواد غذايي پخته و نپخته با هم نداشتيم. كنار غذاي گرم، نوشيدني سرد داشتند آن هم از نوع نوشابه. گوشتشان گوشت گوساله و سرد بود و همراه غذا هيچ گرمي به چشم نمي خورد. ماست و شيرشان از نوع پاستوريزه صنعتي بود ونمي توانستم به خاطر بوي خاصش لب بزنم. دو كربو هيدرات نان و برنج را با هم مي خوردند. نانشان خيلي بي كيفيت بود. ميان وعده هايشان كيك و آبميوه صنعتي بود و ميوه جايي نداشت. خلاصه اينكه مي شد سالاد و سس و نوشابه و گوشت و لبنيات و كيك و آبميوه صنعتي را نخورد ولي از برنج خارجي چاره اي نبود و براي نمردن روزي چند قاشق ناپرهيزي مي كردم و دستگاه گوارشم تعجب مي كرد. سال ها بود برنج خارجي نخورده بودم. پدرم در خوراك خيلي سختگير است. از اينكه همه در آمدش را خرج خورد و خوراك خانواده كند ابايي ندارد. مي گويد« هزينه يك ويزيت دكتر است. سلامتي از همه چيز مهمتر است. مي شود روي زمين نشست و مسافرت نرفت و لباس ساده پوشيد ولي انرژي بايد از غذاي سالم تامين شود».

روزهاي آخر، دستگاه گوارشم به جاي تعجب قهر كرده بود. آنچنان اذيت مي شدم كه كم مانده بود از درد بميرم. فقط دعا مي كردم برگردم منزل. وقتي رسيدم منزل، لبخند ذوق روي لب مادرم خشك شد. به خيالش تصادف  كرده ايم و من از ترس تصادف و كوفتگي بدن، رنگ به چهره ندارم و دردمندم. چند روز در بستر بيماري ناله مي كردم و مادر و خانواده بالاي سرم التماس كه دختر «پاشو برويم بيمارستان دكتر معاينه ات كند. يك موقع با يك قرص بهتر مي شوي» و من پا را توي يك كفش كه «بيمارستان نمي آيم». حرفي نمي زدم و شكايت نمي كردم ولي آنچنان زمينگير شده بودم و تغيير رنگ داده بودم كه برادرم مي گفت: «اگر نيايي زنگ مي زنم اورژانس. كه با آمبولانس بروي بيمارستان» و من مثل بچه ها اشك مي ريختم كه «جان دخترت اين كار را نكن». كم كم با گليجات و عرقيجات و دمنوش و چند روز استراحت و دعاي خانواده شفا گرفتم.

آب ها كه از آسياب افتاد، يك روز مادرم گفت: «خيلي از دستت عصباني هستم. نصف گوشت تن ما را آب كردي.  مگر بچه اي يا بي سواد كه مي گويي دكتر نمي روم؟ دارو نمي خورم». گفتم: «مامان  شما عصباني نبوده، ما به زمين گرم خورده ايم و كارهايمان گره خورده است. محض رضاي خدا ديگر عصباني نباشيد. من كي گفتم دكتر نمي روم؟ دارو نمي خورم؟ گفتم دكتر مرد نمي روم و بيمارستان. ». مادرم خونش به جوش آمده بود. كم مانده بود يقه ام را بگيرد و براي اولين بار در عمرش، دست روي من بلند كند. ادامه دادم: «مامان من بميرم هم بيمارستان نمي روم. مديونيد اگر اتفاقي براي من افتاد مرا ببريد بيمارستان. من هم اوضاع بيمارستان شهرستان را ديده ام، هم اوضاع چند بيمارستان استان. منكر اين نيستم كه تلاش براي بهبودي مريض است و خدمات خالصا مخلصا. ولي همين كه دراز كشيدي روي تخت همه چيز تمام مي شود. لباس هايش كه پوشش نيست بماند. روسري هايش كه مناسب بچه دو ساله است. هر كس از راه مي رسد حق معاينه دارد. زن و مرد و پير و جوان فرقي ندارد. الحمدلله كه اينترن و رزيدنت ها هم كم نيستند. حق اعتراض هم نداري هيچ، حرفي بزني به شخصيتت توهين مي كنند. حتي نمي گويند در حال انجام چه كاري هستند. هميشه ده جفت چشم در حال بررسي. شبيه عروسك خيمه شب بازي كه نخت دست ديگران است. حريمت، يك پرده كه از سايه ها مشخص است در حال انجا چه كاري هستي. لباس، تنت هست يا نيست.  بحث پزشك فوق تخصص و كمبود نيروي هم جنس جداست. وجدانا كسي رعايت مي كرد؟  به جز آقايي كه صبح زود نمونه آزمايش مي گرفت چه كسي در اتاقي كه دوتا خانم فقط حضور داشتند با «يا الله» و اطلاع وارد مي شد؟ من همه عمر يك نگاه بد به نامحرم نداشته ام. چه برسد به گپ و لمس. نمي خواهم كنار رنج بيماري، رنج شكسته شدن اعتقادم و عادي شدن برخي گناه ها را داشته باشم. علم بي حياست مسلمان چطور؟  نه فقط محرمي و نامحرمي. محرم ها هم در برخي نگاه ها ولمس ها محدوديت شرعي دارند.تقصير كسي نيست كلا تحمل محيط بيمارستان را ندارم. به خدا حاضرم بميرم و نروم بيمارستان». «مادر جان حرف از مريض و بيمارستان است. اين حرف ها چيست؟ عقلت سر جايش هست؟ پس به اين بنده خداها بگويم پسرشان برود پزشكي بخواند و برگردد اين بچه ما مريض است دكتر و بيمارستان هم نمي رود». از مزاح مادر خنديدم و گفتم: «نه. دكتر بشود كه ديگر اينجا نمي آيد. به هر حال نه. مادر، اين بيمارستان هاي ما كه وضعش روز به روز بدتر مي شود. علمش پيشرفت مي كند و دين و اخلاقش ضعيف تر مي شود. جان من دعا كن هيچ زن و دختر محجبه و معتقدي كه به پزشك  هم جنس دسترسي ندارد، مريض  نشود و بيمارستاني. يا حداقل هفتاد سال به بالا كه تا حدودي هوش از سرش رفته باشد». خدايا شكر به واسطه تلاشگران همجنس در عرصه پزشكي و بيماري هايي كه سرپايي درمان مي شود و نيازمند حضور در بيمارستان نيست.

 نقد بيمارستان

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 14 فروردین 1397

آرامش بيمار اينترن بيمارستان رزيدنت مشكلات بيمارستان براي بيماران معاينه پزشك
2 نظر »

سکانس چهل و شش: من نمی‌آرم بغیر از اشک های ارغوانی!

ارسال شده در 13ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

بیماری مادر، سختی هایی داشت، ولی خالی از لطف نبود. کسانی که تجربه تحصیلات بالا و یا مادر شدن و… دارند، خوب می فهمند همراهی سختی، با لذت ممکن است. تقریبا بیماری مادر هفت ماهه بود که لذت تجربه هایم  رنگ ارغوانی گرفت و یاد آوری هایش به جای شادی، بغض آور شد.  بیش از6 ماه طول کشید تا مادر تقریبا به زندگی طبیعی خود برگشت. هنوز طعم سلامتی مادر را نچشیده بودم، همه چيز رنگ ديگري گرفت.

چند ماه اول بیماری مادر، فشار کاری زیادی تحمل می کردم. کنار همه مسئولیت های خانواده و مادر، چند ساعت تدریس در مقطع کارشناسی، تحصیل و مسئولیت پشتیبانی سامانه ای هشت، نه هزار نفره را هم به عهده داشتم. کارم غیر حضوری بود و از منزل انجام می شد. چند وب سایت رسمی که باید محتوای آن را تامین می کردم، بررسی مشکلات فنی و پاسخگویی و شناسایی باگ ها، پاسخ تماس های تلفنی و پیام های کاربران، طراحی و اجرا و داوری فراخوان هاي كشوري و… که روزی چندین ساعت کار با لپ تاپ را رقم می زد و حداقل تا 1 و 2 شب بیداری می طلبید. کار کم تنشی هم نبود. تمام استراحت روزانه ام چند ساعت بیشتر نبود. درآمدم در ماه خيلي كم بود ولی پاسخگوی عزت نفسم و شرمنده عزیزانم نشدن، بود و حسرت خیلی از جوانان میهنم. خدا مي داند كه همه را از دعاي خير مادر و پدرم داشتم. در شرایط قرارداد جدید اعلام شد، صرفا فعالیت های فنی و پاسخگویی سوالات و مشکلات فنی کاربران و مشارکت فکری در گسترش امکانات فنی سامانه با حقوق نصف قبل. از ابتدا متوجه بودم کار و مزایا و حقوقش نا هماهنگ است ولی به دلیل نفوذ و میدان فعالیت فرهنگی که داشتم مقاومت کرده بودم. تعريف كار برايم ميزان موثر بودن در پيشرفت و رفع نياز جامعه بود نه حقوقش. شرایط قرارداد جدید، كار محسوب نمي شد. مادرم می گفت بودنش بهتر از نبودنش است. ولی امضای قراردادی با اين حقوق،  روزی چند ساعت کار تخصصی، هزینه اینترنت و برق و لپ تاپ و به بعد فرهنگي و محتوا كاري نداشته باشم، به نظرم تایید ظلم بود. امضا نکردم. به نظر اکثر افراد مطلع، خیلی طبیعی بود، آنها شرایطشان را گفته بودند، من هم قبول نکرده بودم. به نظرم خیلی ناجوانمردانه مي آمد.

انصراف کار ساده ای نبود، ولی از روبرویی با شرایط جدید خیلی ساده تر بود. چنان تحت فشار روحی بودم که در آزمون دکتری شرکت نکردم، چون تمرکز فکری مناسبی برای مطالعه نداشتم.  اگر اين کار و يا هر كار ديگري را با حقوقی  میلیونی بر می گردادند، قبول نمی کردم چون عشق به فعالیت، جای خود را به خستگی داده بود. در برابر سرزنش ها مقاومتی نشان نمی دادم و حق را با آنها می دانستم. چرا لایق سرزنش نباشم؟ رشته  اولم را اشتباه رفته بودم . می خواستم در رشته دوم چشمم را باز کنم، علاقه و فرهنگ و عقیده کشک است. حداقل  یک رشته آب و نان دار و آبرودار انتخاب می کردم که حالا برای ماهي200-300 هزار تومان مضحکه دیگران نباشم. این چه تفکر غلطی بود که ممکن است روزی مادر باشم و شغل دائم و بیرون منزل مناسب مسئولیت های اصلی و تربیت فرزندم نباشد. نقد را رها کردم و چسبیدم به نسیه. اين شرايط كسي بود كه از شاغل بودنش جز مادر و برخی اعضای خانواده اش اطلاعی نداشتند. كسي كه هیچ وقت برای اشتغال بيرون منزل، خودش را به در و دیوار نزد. كسي كه اشتغال در شرايط فعلي را تا حدودي تحقير تلقي مي كرد. چون اين روزها شاغل بودن دختران در مناطق كوچك، آن قدر به چشم می آید که ازدواج با دختر خانه دار کسر شان خیلی هاست. نخواستم کسی مرا برای شاغل بودنم بخواهد.

قبل از این کار هم، سال ها طعم بیکاری را چشیده بودم ولی این چند ماه بیکاری به اندازه همه آن سال ها  انگیزه های مرا قتل عام کرد. نه اينكه خبر از اختلاس هاي ميلياردي و حقوق هاي نجومي نداشته باشم. نه اينكه نديده باشم خيلي ها با يك تلفن، يك روزه استخدام شدند و بعد ليسانس گرفتند. خيلي ديده بودم جوان هاي بي لياقتي كه به واسطه آشناهايشان سر سال ميليونر شدند و خانم و آقا و زبان طعنه و كنايشان به ما دراز شد. نه اينكه نديده باشم استعدادهاي برتري كه امكان تحصيل برايشان فراهم نشد و به جاي مخترع و مهندس، كارگر شدند. مشكل مالي نداشتم. فقط، چون دلخوشی پدر و مادرم بود. دلشان خوش بود سرگرمم و غصه نمي خورم.  تحمل بیکاری سخت نبود چون بودند آشنایانی که با دکتری بیکار بودند. قناعت برای ما کار سختی نبود.  سخت آنجا بود که بعد از سال ها تلاش آینه دق باشی برای پدر و مادرت و در زمانی که توان موثر بودن در جامعه اسلامی را داشته باشی، بنشینی و رفتن ثانیه های جوانیت را بشماری. سخت آنجا بود كه عدم استفاده، مهارت ها را تبديل مي  كرد به مدرك.

گاهی سعی می کردیم با یکی از دوستانم راه حلی پیدا کنیم. کجا برویم دنبال کار؟ شهر غریب؟ كار هست يا نه؟ اسکان نداریم! سال ها مقاومت کرده بودیم و خانه نشینی و هر حرفی را تحمل کرده بودیم که در محیط مشترک کار نکنیم. زیر سایه خانواده باشیم. تن به هر کار و محل تحصیلی نداده بودیم حالا با چه انگیزه ای خط می کشیدیم روی عقایدمان؟  بی خیال شدیم. خیلی برنامه ها را سپردم به گورستان آرزوهایم.

این وسط بیماری مادر را فراموش کردم. نمی فهمیدم «اینکه خانه سالمندان هم ما را قبول نمی کنند، چون در آمدي نداريم»، برای مادر مزاح حساب نمی شود. نمی فهمیدم تغییر برنامه ها و حرف نزدن از بلند پروازي هايم مادر را آرام آرام شكنجه داده است. نمي فهميدم شوخي كمك گرفتن از پزشك مادر براي منشي مطب همكار يا آشنايي بودن براي مادر سمباده روح بوده است. نمي فهميدم عزت نفس به خرج دادن ها هنگام خريدها مادر را شكسته است.  وقتی فهمیدم که دقيقا يك ماه بعد از بيكار شدنم، بیماری جدید دوماه مادر را روی تختش میخکوب کرد. چند ماه دیگر سرگیجه و سرفه های مکرر، طعم بیماری مادر را به ما چشاند. شیوه زندگیم در حال حاضر هم در موثر بودن در اجتماع، با زمان حال پیرزن نود و چند ساله همسایه مان تقریبا یکسان است. اميد به زندگي براي من ساده است. من مادر دارم و سايه سر پدر. برادر دارم و عزيز دل خواهر. لپ تاپ دارم و اينترنت و سرپناه. سلامتي دارم و قدرت تلاش. دخترم و نفقه کسی بر من واجب نیست. قرار نیست مسئولیت اقتصادی خانواده ای را به دوش بکشم. دل ها بسوزد به حال پسران و سرپرست هاي خانواده و توليدكنندگان بیکار سرزمینم. بعد از آن برای کسانی که خیلی احترام قائل بودم دعا مي كردم، «سربلند باشید» چون درک کرده بودم می شود تحصیل کرده باشی، شیوه ات عفت باشد ولی در نگاه خیلی افراد جامعه ات سربلند نباشی. چقدر سخت است بخواهی روز قیامت در محضر خدا پاسخگو باشی که به خاطر چه هدفی دلخوشی های مادران و پدران ایران زمین را گرفتی. توان داشتی و تلاشی نکردی که جوانی، بیکار نباشد. نفمهميدم چرا عمرم اين قدر بي بركت بود ولي از آن روز وقتی جلوی آینه می رسم و آثار بيكاري را می بینم، به سادگی می گویم، خدایا شکر که ما در کم کاری و انگیزه کشی و قربانی شدن جوانان این مرز و بوم و گرفتن دلخوشي مادران و پدران بيمارش سهمی نداشتیم!

 ارغوان

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 13 فروردین 1397

ارغوان اشتغال اشتغال جوانان اشك ارغواني بيكاري دو مينوي رنج مشكلات بيمار
نظر دهید »

سكانس چهل و پنج: چرا که سنگ صبور است و محرم راز است!

ارسال شده در 12ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

چند روز بود آشفته بودم. مي رفتم نزديك مادر، به بهانه اي ارتباط مي گرفتم ولي بازهم وجدانم قبول نمي كرد. حرف هايي روي دلم سنگيني مي كرد. دلم مي خواست از سير تا پيازش را براي مادر بگويم ولي نمي شد.  اوايل بيماري مادر بود و خيلي ها سفارش كرده بودند، فشار روحي براي مادر خوب نيست. بايد غم و مشكلات را پنهان كنيم و تظاهر به شادي توي خانه هميشگي باشد. مگر مي شد؟ صميمي ترين دوستم مادر بود. گفتن برخي نگراني ها براي مادر، آرامم مي كرد. كمكم مي كرد.

بعد از بيماري مادر فشار روحي من از مادر بالاتر بود، به تعبيري سنگ صبورم را از دست داده بودم و حساس تر شده بودم. غالبا انسان درون گرايي بودم و مشكلات را پيش خودم حل مي كردم. عادت نداشتم از ريز و درشت هر چه مي ديدم و مي شنيدم، شكايت ببرم پيش مادر ولي بود حرف هايي كه با او در ميان مي گذاشتم و كلامش مثل آب روي آتش، آرامم مي كرد. علت اينكه يا حرفي پيش كسي نمي زدم يا اينكه اگر مي گفتم فقط به مادر، حسن نيت و امانتداريش بود. هيچ وقت توي راه حل هايش جايي به جز راه خانه خدا را نشان نمي داد و تغيير رفتاري از اعتراف خطاي خودم و يا ديگري در رفتارش ديده نمي شد. حرفي كه گفته مي شد  دنباله دار نمي شد هيچ، براي هميشه خاتمه پيدا مي كرد و همانجا دفن مي شد.  اين درد دل ها دو طرفه بود. حتي مادر از مشكلات و دلگير بودن هايش برايم مي گفت. با هم حلاجي مي كرديم تا حل مي شد. كسي از تذكر« غيبت نكن» بدش نمي آمد. هر دو مراقب هم بوديم.

نمي دانستم بگويم يا نه. سعي كردم ذكر بگويم. قدم بزنم. نماز بخوانم. به كاري خودم را سرگرم كنم، ولي آرام نمي شدم. تا اينكه از خدا خواسته، خود مادر سوال كرد و دل زدم به دريا:  «مامان مي دانم استرس براي شما خوب نيست. ولي شما كه آدم ضعيفي نيستي. يك چيزي مي گويم، شما را به خدا نظرت نسبت به شخص خاصي نرود.  مي دانم مهم نيست ولي نمي شود نگويم. شما كه مي دانيد من اصلا روي گوشي تلگرام ندارم. تا حالا هم بسته نخريده ام.  اصلا عضو گروه و كانال خاصي نيستم. اصلا شماره تلگرامم را به هر كسي نداده ام. اصلا شماره تلگرامم كه همان شماره شماست كه هديه دادينش به من. اصلا من چند ماه بيشتر نيست عضو تلگرامم، آن هم به خاطر ضرورت كاري و تحصيلي. تلگرام روي لپ تاپ نصب است.  هر وقت لپ تاپ روشن است اتصال دارم به اينترنت و تلگرام هم براي خودش باز است. صدايش را هم قطع كرده ام.  يا مشغول كارهاي پروهشي شخصي هستم يا كارهاي پشتيباني سامانه و يا مشغول وبلاگ هايم. حتي عادت ندارم توي اينترنت پرسه بزنم. چند شب قبل يكي از دوستانم ظاهرا چندتا  پيام داده بود و چون و چراي تحقيقش را سوال كرده بود، متوجه نشده بودم و زمان ارسال تحقيق تمام شده. برايم پيام داده و هرچه به دهانش رسيده گفته است. متوجهم عصباني بوده و براي نمره تحقيقش ناراحت است ولي مامان «من تا نيمه هاي شب توي تلگرام سرم گرم است؟ گرم چه؟ من حتي سوالات پزشكي و… را كه از دكترتان مي پرسم متنشان را براي شما مي خوانم.  مامان نگهبان ما از خطا، مادر و پدر و متوجه نشدن ديگران است يا اعتقاداتمان؟ مامان همه اين طور قضاوت مي كنند؟  اگر يكي استفاده نادرست داشت، بقيه هم مبتلا هستند؟ ». مادرم با بغض خنديد و گفت: «دخترم. براي مسئله به اين كوچكي اين قدر پريشاني؟ آن بنده خدا عصباني بوده و حرفي زده است. اصلا تعمدا گفته. مگر تو قرار است به او جواب بدهي؟ شاهد و داور خداي عادل است و آگاه. خودت را اذيت نكن. درست است در هر مسئله اي سفارش دين اين است كه تا هفتاد تعبير مثبت. خودت رعايت كردي؟ از كجا معلوم كه منظور بدي داشته؟ شايد خواسته مزاح كند و شصت و نه تاي مثبت ديگر كه چيزي به ذهن من نمي رسد خودت پيدايش كن». حرف هايمان كه تمام شد. اثري از آن آشفتگي و ناراحتي از حرف دوستم نبود. خدايا شكر براي بزرگترهايي كه هستند و ما را راهنمايي مي كنند به محبت ها و راه تو!

قضاوت ممنوع

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 12 فروردین 1397

امانتداري بد بيني رازداري رضايت خدا قضاوت نادرست هفتاد تعبير مثبت
نظر دهید »

سكانس چهل و چهار: آخر مرا به حرف مردم چه حاجت است!

ارسال شده در 9ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 اولین همسایه ای که بعد از سال ها طلسم قدم نگذاشتن  توی خانه ما را شکست و به عیادت مادر آمد، کوثر خانم بود. نه اینکه خدای ناکرده قهر باشیم و سلام و علیکی نداشته باشیم، هستند همسایه هایی که از پدرم دلگیرند.

بساط دورهمی های زنانه محله ما همیشه گرم است و زبانزد شهر. با اینکه خیابان اصلی است. محله قدیمی و خیابانی  است برای خودش؛ و رفت و آمد وسایل نقلیه در آن قابل توجه، مراعات نمی کنند. سرگرمی صبح و ظهر و شب اکثر خانم های محله که بیشترشان بیوه زن های تنها هستند، همین است. بنشینند توی کوچه و دید بزنند که چه کسی رفت و چه کسی آمد. کاش همین بود. آن قدر به هم می بافند و حرف از این و آن می زنند که دست بی بی سی را از پشت بسته اند. بابا با نشستن خانم ها توی کوچه و سر راه رفت و آمد و این عادت دیرینه، به شدت مخالف است. ضمن اینکه زن و دختر خودش در تمام عمرشان چنین تجربه ای نداشته اند، ساکنین محله هم از نهی از منکر تند پدر امان ندارند. تذکر ها و نهی از منکرهای پدر همان و دلگیر شدن ها و قطع رابطه ها همان.

کوثر خانم که از درب وارد شد ناخود آگاه با چشمان گرد شده رو کرد به من و گفت: «الله اکبر، از یک کوه آدم چیزی نمانده. پناه بر خدا». بدون اینکه بنشیند و پذیرایی شود غیب شد. «مادر بیچاره من کی کوه بود؟ 5 کیلو وزن کم کردن که این قدر تعجب نداشت». خدا را شکر یاد گرفته بودیم به حرف های عوامانه خیلی توجه نداشته باشیم و بر اساس حرف این و آن زندگی نکنیم و الا همان روزهای اول، خودمان را باخته بودیم و کلاهمان پس  معرکه بود. حرف های منفی را که فاکتور بگیریم، مقاومت در برابر حرف از تغییرات خوشایند، سخت به نظر می رسید. هر کس مرا می دید می گفت: «وای بمیرم نصف شده ای. همین طور پیش بروی دست مانکن را از پشت می بندی. به خودت برس دختر. بمیرم چقدر سختی کشیدی این مدت». خیلی دلم می خواست توجهی نکنم ولی گاهی حس می کردم ناخودآگاه قند توی دلم آب می کردند. با اینکه اهل این حرف ها نبودم و نیستم و  با ظاهرم کنار آمده بودم، و عقیده داشتم، مهم سلامتی است و وظیفه این است که پر خور نباشیم و تنبل .  ؛حالا دلربا هم نبودیم اهمیتی نداشت. باز هم از تکرار این که «نصف شده ام» تا حدودی لذت می بردم. کم کم داشت باورم می شد که نصف شده ام.  گاهی وسوسه می شدم ترازو را بیاورم و خودم را وزن کنم، برای مبارزه با نفسم مقاومت می کردم. مجدد وسوسه می شدم باز هم تحمل می کردم. تا اینکه تحملم تمام شد و دست به دامن ترازو شدم ببینم چند کیلو وزن کم کرده ام. صفر شد، رفتم بالا، چشمانم گرد شد، گفتم شاید اشتباه می بینم. مجدد تست کردم نه درست بود. باز هم باورم نشد. شاید ترازو خراب است. یا باتری ضعیف است. مادر را به اصرار آوردم کنار ترازو و با وزن کردن مادر، صحت کار ترازو را سنجیدم، دقیق بود. بیچاره من، دریغ از یک گرم کم کردن وزن.  ترازو را برگرداندم سر جایش و از ته دل گفتم: «خدایا شکر که شاهد و داور تویی و حساب ما با این مردم نیست».

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ: 9 فروردین 1397

توجه به حرف مردم حرف مردم داور رضایت خدا شاهد مردم چه می گویند
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس