زمان ملاقات خیلی زود گذشت. همه آماده رفتن بودند. چند نفر از جمع داوطلبانه اصرار می کردند که به نیت جایگزینی با من آمده اند و باید بروم منزل و چند روزی استراحت کنم. اصرار ها وسوسه انگیز بود. فکر یک شب استراحت در اتاقم بعد از بیش از ده روز سرگردانی بین قسمت های مختلف بیمارستان، آرامش بخش بود. نیاز داشتم کمی تنها باشم.
از طرفی شرایط مادر عادی نبود. خیلی چیزها بود که کسی نمی دانست و آشکار شدنش برای دیگران، موجب رنجش مادر بود. مادر نگاه خاص و ملتمسانه ای داشت. گاهی در پاسخ اصرارها، تشکر می کردند و می گفتند: «چند روز دیگر که بیشتر نیست» . خوب می فهمیدم بین عقل و دل درگیر ند. بهتر بود کم کم مادر برخی تغییرات را می پذیرفت. کنار هم بودن برای همیشه، چیز نا ممکنی به نظر می رسد. تظاهر کردم تمایل دارم برای رفتن به منزل. مادر سکوت کرد. توضیح دادم که نگران نباشند و فردا قبل از ظهر بر می گردم. فقط یک شب است.
بهارگزینه مناسبی بود. می دانستم ضمن تجربه، روحیه مناسبتری دارد و تحمل محیط بیمارستان برایش خیلی ساده تر از خواهرم است. هر چه باشد خاله با مادر نسبت متفاوتی است. یقین داشتم به خواهرم بیش از همه سخت گذشته است. کم سن، تازه عروس، وابسته و زود رنج. نگرانش بودم. نیاز داشت کنارش باشم. این مدت اجازه نداده بودم بیمارستان بماند. نباید از نزدیک شاهد رنج های مادر باشد. دلش گنجشکی و دق می کرد. شرایط و چون و چراها را برای بهار توضیح دادم و خیلی کوتاه از مادر خداحافظی کردم و راهی منزل شدیم.
ساعت از 8 و 9 شب گذشته بود که رسیدیم جلو درب منزل. چقدر ورود مشکل بود. حاضرین به استقبال آمدند و از حضورم تعجب کردند. پدر مرتب احوال مادر را می پرسید. وقتی می گفتم بهترند باور نمی کرد و می خواست عکسی جدید نشان بدهم. هر چه می گفتم «بابا می دانید که گوشی من تلگرام و اینترنت و دوربین خوب و… ندارد. دفعه قبل هم ملاقاتی ها ارسال کرده اند باور نمی کرد. ». گاهی می گفتند: «بابا جان بهتر نبود خودت پیش مادرت می ماندی؟ تو که همه زحمت ها را کشیده بودی. شاید مادر با دختر خاله ات راحت نباشد.»
یک ساعتی گذشت و هر کسی راهی کاشانه خود شد. مطابق سفارش مادرسری به اتاق ها و آشپزخانه زدم. همه چیز مرتب بود. رفتم حیاط، یکی لباس ها را هم شسته بود. درب یخچال را باز کردم غذایی برای بابا آماده کنم. سرتا پای یخچال پر بود از غذاهای دست نخورده ای که خواهر و همسر برادرهایم برایش آورده بودند. بابا اهل کار منزل و آشپزی نیست. قانون خانه ما این است کارهای داخل منزل تماما با خانم ها و کارهای خارج از منزل تماما با آقایان. تعمدا سوال کردم که کسی آمده سر بزند و …. بابا گفت هیچ کس نیامده فقط غذا برایم می آورده اند.
بابا حتی یک بار بیمارستان نیامده بود. حتی یک بار تلفنی با مادر صحبت نکرده بود. اما جنس سوالات و رفتار پدر با همه فرق داشت. حتی سفارش های مادر برای برگشتم به منزل متفاوت بود. می شد بفهمی چه ساده لوحانه پیش داوری کرده ام. قضاوتم اشتباه بود. بیشتر از همه به کسی سخت گذشته بود که با مرتب نگه داشتن منزل انتظار کشیده و حتی غذا نخورده است. بعید است عشق فرزندی، بتواند عشق همسرانه را درک کند. چطور به خواهرم سخت گذشته بود وقتی کنار یار خود مشکلات را تحمل می کند و چطور به پدرم سخت نگذشته بود وقتی شاهد دوری و رنج یارش بود؟ این وسط تکلیف من از همه نا معلومتر بود. درست نمی شد بفهمی کنار مادر بودنم در مشکلات، خوبی خداپسندانه بوده یا دوستی خاله خرسه. شاید فرصت کنار هم بودن و درک یار هم بودن در مشکلات را از دو یار گرفته بودم. شاید اجازه نداده بودم عشق ها بروز کند. زبان عشق به اندازه همه انسان های روی زمین متفاوت است. باید بتوانی زبان عشق یارت را پیدا کنی. دعا می کنم هر کجا رنگی از جداییست در جسم ها باشد نه در دل ها!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 3 آذر 1396