شب اول بازگشت از بيمارستان، كابوسي بود براي خودش. هر چه مادر نفس مي كشيد و حركت مي كرد، بيدار مي شدم و صدايش مي كردم. جوابم را كه مي داد خيالم راحت مي شد. اين چرخه تا صبح ادامه داشت. صداي اذان صبح كه از مسجدهاي اطراف شنيده شد سوالات و«چه كنم » «چه كنم ها» رو نمايي شد. آرزو مي كردم بيمارستان بوديم.
حالا مادر چطور نماز بخواند؟ لباسش پر از لكه هاي خون است و ناپاك، حمام كند؟ ترسناك نيست؟ تكليف زخم ها و بخيه ها چه مي شود؟ روي صندلي نماز بخواند؟ ركوع و سجده و… چه مي شود؟ احكامش را كه از مرجع تقليد مادر نمي دانم. صبحانه بخورد؟ پنير؟ چه ناني؟ داروهايش قبل از غذا؟ بعد از غذا؟ و هزاران سوال ديگر كه هر ثانيه به ذهنم مي رسيد. نا آگاهي دست و پايم را بسته بود. نگراني و ترس، اجازه هيچ گونه اقدامي نمي داد. بابا كه رفت مغازه، با مادر تنها شده بوديم .
از آنجايي كه اصولا تن به استرس نمي دهم و سريع شرايط را تا حد امكان بر وفق مراد و رضايت نفس، رقم مي زنم، انقلاب كردم. صبح ناشتا بروشور كمكي پزشك مادر را دقيق مطالعه كردم. عالي بود هرچند كافي نبود. خورشيد كه طلوع كرد، كاغذي روي بروشور سنجاق كردم و هر فعلي پيش آمد و تكليفش نامشخص بود، و البته مربوط به حيطه پزشكي و استاد بروشور پاسخگو نبود، يادداشت كردم. با سرچ، چند مقاله از پزشك مادر مطالعه كردم و اطلاعاتم را نسبت به بيماري و عوارض و علائم طبيعي و غير طبيعي بالا بردم. شماره پزشك مادر را از روي كارت مطب، در مخاطبينم ذخيره كردم كه سوالات خيلي ضروري را از طريق پيام سوال كنم. از كارشناس ديني جهت اطمينان احكام نماز را سوال كردم.چند ست لباس جديد و خوشرنگ و مناسب حال فعلي مادر، از مغازه خانم همسايه خريدم. حمام كردن و شستن زخم ها را از بروشور مطالعه و مادر را به عنوان كارآموزي حمام كردم. تا تهيه صندلي نماز، از وسايل موجود در خانه امكان نماز خواندن مادر را فراهم كردم، لباس و وسايل بيمارستاني را از جلوي چشم مادر دور كردم كه تجديد خاطره ناگواري نباشد. تخت مادر و دكوراسيون اطراف را تغيير دادم كه ضمن احترام به عيادت كنندگان، امكان نزديك شدن به مادر فراهم نباشد و ملاقات از چند متري انجام شود. جهت تخت را طوري انتخاب كردم كه نيازي به نشستن مادر هنگام ملاقات با مهمانانش نباشد و خستگي تحميل نشود. از پارچه هايي كه در منزل داشتيم، چند تا ملحفه نو و تميز قيچي كردم و سر دوز زدم مناسب بيمار برگشته از بيمارستان. يكي هم اضافي كه در مواقع ضروري نگران شستن و … نباشم. محل تخت را به جايي كه بهترين نور و كنترل صدا و… براي استراحت مادر داشت تغيير دادم. ليوان نو و متمايزي از ليوان هاي موجود در منزل، براي مادر تهيه كردم. بر حس نظم و خالي بودن اتاق ها غلبه كردم و داروها و فشارسنج و تب سنج و دستگاه كنترل قند خون و تمام وسليلي كه مادر نياز داشت به نزديك مادر منتقل و مجتمع كردم. برگه آ4 را به دو نيم برگه آ5 تبديل كردم و داروهاي مادر را طبق دستور پزشك زمان بندي و روي كاغذ نوشتم و در مخفي ترين نقطه ديواري كه تخت تكيه زده بود قاب كردم به ديوار. ميز آشپزخانه را خالي كردم و تمام وسايل پذيرايي مهمانان احتمالي را از كابينت اخراج و نزديك دستم گذاشتم. قوري گل قرمزي مناسب مراسم روضه خواني و هيئت، را چاي دم كردم و شيريني ها را در ظرف چيدم. كم كم سر و كله بقيه پيدا شد. به كمك خواهرم، همه ميوه ها را شستم و حكم كردم فعلا چند روزي بيشتر خانه بماند كه مسئول پذيرايي باشد. سر و وضعم را تغيير دادم و همه لباس هاي بيمارستان رفته را سپردم به ماشين لباسشويي.
روز خوب و انقلاب بزرگي به نظر مي رسيد هرچند آن قدر بزرگ نبود كه سهمي در بهبودي اوضاع نا بسامان مادر داشته باشد. مادر صبحانه نخورد. خيلي غمگين بود. نبايد خسته مي شد ولي حرف زدن گاهي وقت ها خدا قوتي است و دشمن غم. «برايم از غم نبودن خواهر و برادرانم گفت و از بودن خارج از سهم من، از اينكه چرا اصرار كرديم بر عمل جراحي و مادر مريض به چه كارمان مي آيد، از بهتر بودن مرگ و ادامه زندگي پر رنج و زحمت و سر بار بودنش، از شدت نگرانيش براي آينده ام، از اينكه چرا او؟ درست همان سوالاتي كه قبلا به جاي مادر ساخته بودم. اينكه چقدر اين حرف ها منطقي بود، مهم نبود. مهم اين بود كه مادر در بحبوحه بيماري، فراموش شدني ها را زنده كرده بود و نكته طلايي به ياد ماندني را؛ فراموش. برايش گفتم؛ بودن و نبودن ديگران چه اهميتي دارد وقتي شرايط همه يكسان نيست و رنچ ها و نياز بيماران متفاوت. عادت خداي ما رها كردن بندگانش نيست و كسي سهمي از زندگي، بيش از آنچه براي رضاي خدا انجام مي دهد؛ نمي برد. دستم را گذاشتم روي قلب بيمارش و گفتم: مادر آنچه گذشت، گذشت. از زندگي جز خوبي هايش، همه را فراموش كن، تلاش كن براي آينده بهتر . يادمان باشد برگ برنده پيش ماست، هنوز نفس مي كشيم، سلام بر فرصت ها و آغازي زيبا سرشار از تنهاشدن با خدا، سلام بر زندگي »
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 دی 1396