قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17

سكانس بيست و هشت: زكار بسته مينديش و دل شكسته مدار

ارسال شده در 7ام دی, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

ازبيمارستان تا منزل تقريبا 150 كيلومتر فاصله داشتيم. سرعت ماشين به دليل رعايت حال مادر از حد معمول كمتر و ظاهرا آرامشي نسبي بر همه حاكم شده بود.

مشخص بود مادر حال درستي ندارد. احوالات من هم تعريفي نداشت. بازگشت براي هر دوي ما به معناي روبرو شدن با شرايطي جديد و متفاوت بود. شايد هم خانواده دچار بحران مي شد. يكي از دو عمود خانواده دچار حادثه شود، حرف كمي نيست. با روحيه اي كه مادر داشت، پيش بيني نياز به حداقل دو ماه مراقبت ويژه، ساده بود. مطمئن نبودم توان چنين كاري را خواهم داشت. از خودم سوال مي كردم: «مامان نتواند مثل هميشه باشد زندگي ما چه شكلي مي شود؟ ». و بعد از بن بستي عجيب در جملات، جوابِ «شايد براي هميشه مادر مثل قبل نخواهد بود» آزارم مي داد.

نگاهم ماتِ بيابان هاي اطراف جاده بود ولي چيزي نمي ديدم. همه تلاشم اين بود، به نيت يافتن بهترين راه حل در كمك به مادر، خودم را به جاي مادر فرض كنم و با شناختي كه از او داشتم ، سوال مي ساختم:  «چرا اين طور شد؟ واي خدا، بنده خوبي نبوده ام؟ حالا چه مي شود؟ همسرم با اين شرايط چقدر مرا تحمل مي كند؟ به من وفادار مي ماند؟  بچه هايم چه مي شوند؟ آينده دخترم؟ اگر دختر تازه عروسم بخواهد بچه دار شود كيست كه همراهش باشد؟ يعني روزه گرفتن براي هميشه ممكن نيست؟ خانه و زندگيم چه مي شود؟ نكند همه بارها به دوش صداقت بيفتد؟ چقدر هزينه تحميل مي شود بر خانواده! يعني همه چيز مثل قبل مي شود؟ زمين گير نشوم و اسباب زحمت ؟ تا آخر عمرم دست به دارو؟ در رفت و آمد بيمارستان؟ چطور كار سنگين انجام ندهم و مادري كنم؟ نوه هايم را بغل نكنم؟ خدايا چرا ذليل شدم؟ چرا من؟ » اين كمترين سوالاتي بود كه به ذهنم مي رسيد. به هر حال قضيه جدي است. حرف از محدوديت هاي حركتي و تغذيه اي و انگيزه اي است. حرف ازكمرنگ شدن بزرگترين نعمت الهي، سلامتي است.نگران بودم، نكند مادر كم بياورد و رابطه اش با خدا  شكر آب شود؟!!

همچنان سكوت كرده بودم كه از سردي ليوان آب هويج بستني كه نازنين برادر در دستانم گذاشت به خودم آمدم.  دلم نمي آمد بدون مادر بخورم، ولي ممنوع بود. خواستم نخورم كه مادر  با لبخند مليحي گفت: «يعني تو آب هويج بستني سنتي دوست نداري؟ بخور مادر خسته اي. آب هويجش مال خودت و بستني هايش را به نيت من بخور.». متوجه نشده بودم كي توقف كرده ايم. كسي سوالي نپرسيده بود. ولي مثل هميشه يك آب هويج بستني و به تعداد سايرين بستني. چقدر لذت بخش است يك بار گفته باشي و هميشه يادشان باشد. سوال جديدي به ذهنم مي رسيد. مبهم ترين سوال اين بود«من كم آورده بودم يا مادر؟ يا هردو؟»

ماشين دوباره رسيد به جاده هايي كه تا چشم كار مي كرد بيابان بود و خالي از هر جنبنده اي. گياه شناسي خوانده باشي خوب مي داني بهار باشد و نَمي زده باشد از جنس باران، چه خبر است در اين بيابان هاي بي كسي. سانت به سانت خاكش، تكاپو و تلاش است براي زندگي.  و خيلي زود گياهاني  رشد مي كنند كه از زيبايي شان مبهوت مي شوي.

حواسم رفت به دوردست ها، اشتباه نكنم جوجه تيغي بود. خنده ام گرفته بود. خدايي كه وسط اين بيابان منتهي به كوير مركزي، به جوجه تيغي زندگي مي دهد، برنامه بارانش هيچ دانه منتظر مانده را نا اميد نمي كند، بنده اش را با محدوديت ها و شرايطي به ظاهر غير قابل تحمل رها مي كند؟ همه دل شكسته هاي درگير بيماري، فرزند ندارند، امكانات ندارند، همراه ندارند،خلاصه بگويم همه سنگ صبور ندارند، شايد نزديكانشان وفا نكنند، شايد دردهاي ديگرشان مريضي را تلخ تر كند،  مطمئنم همه ما چه اطرافيان يك عزيز درگير؛ چه خود او، در يك نقطه با هم مشتركيم. دل هايمان شكسته و خدا داريم. مگر اينكه رشته پيوند را قيچي كرده باشيم. تارهاي رشته پيوندت كه  با اميد به اين و آن، از خدا بريدي جمع كن.  گره بزن به خودش، دور نيست، نزديكتر شدي. حل شد؛ دلت قرص، براي هميشه تنها نيستي.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 7 دی 1396

 

بیماران قلبی تنهایی بیمار خدا دغدغه بیمار دغدغه همراه بیماران دل شکسته رنج بیماری
1 نظر »

سکانس بیست و هفت: خداحافظ

ارسال شده در 2ام دی, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

روز آخر فرا رسيد. مادر آشفته تر از روزهاي قبل بود. از صبح همه اعضاي خانواده چند بار تماس گرفته بودند. برادر جان سوم که تماس گرفتند خواهش کردم گوشی را به دختر نازنیش فاطمه خانم، هووی بنده در عشق مادر بدهد و گفتگويي با مادر داشته باشند. دلبری های مادر و فاطمه 4 ساله که تمام شد حال مادر عالی بود. مزاح کردم و تبعیض در دوست داشتن ها را هشدار دادم. مادر انکار کرد و توجیه. نمی دانست به حرف نيست و چشم هایش، عشق و متفاوت دیدن را فریاد می زند.

ساعت 9 و 10 صبح بود که برادر كوچكم تماس گرفت و اطلاع داد، همراه خواهرم و همسرش، برای همراهی ما تا منزل، بيرون بيمارستان منتظرند. از پرستار سوال كردم، كارهاي ترخيص تا 2 و3 بعد از ظهر طول مي کشید. با اجازه نگهبان، همراهان به جمع ما پيوستند و مردها رفتند دنبال كارهاي ترخيص.
بايد از مادر «یاشین» خداحافظي مي كردم. هر چه در سالن و اطراف و آدرسی که داده بود پرسه زدم، موفق به دیدارش نشدم. فقط دعاکردم خیلی زود همراه کودک دلبندش و با سلامتی کامل  به منزل برگردند.

تا قبل از ظهر كارشناس تغذيه و تنفس و… مادر را ويزيت كردند. نزدیک ظهر بود که پزشک مادر سری به ما زدند. ممکن بود آخرین دیدار باشد و واجب بود از زحمات و تلاش و حضورشان تشکر می کردیم. حس کردم کمی کلافه تر یا خسته و شاید عصبانی هستند. به هر صورت از تشكر زبانی فاكتور گرفتم.  نیت کردم در تشکر از ایشان اگر روزی روزگاری زیارت کربلا قسمتم شد برای مادر و پدر بزرگوارشان به دلیل تربیت فرزندی خدوم و متعهد و برای همسرمحترمشان به دلیل همراهی و حفظ آرامشی که تمركز پيوند رگ هاي ميليمتري را ممكن مي سازد و برای فرزند يا فرزندانی که دوری پدر خود را به جهت برگشت آرامش دیگران، در كل تعطيلات نوروز و سال تحمل می کنند ، هدیه هایی معنوی داشته باشم.

رفتم فروشگاه بيمارستان، در راه بازگشت صدا يي شنيدم «خانم…». با اينكه بين فاميلي من و مادر هيچ نقطه اشتراكي نيست، به اين فاميلي  عادت كرده بودم. به دنبال صدا، به سمت ایستگاه پرستاری  تغییر نگاه دادم، پزشک مادر بودند. چند قدم مانده به ایشان ایستادم و به صحبت هایشان گوش دادم. در مورد پرونده و ادرس مطب و بروشور وضعيت  بيمار و…  توضیحاتی دادند. تصورم اين بود، توضيحات ادامه دارد همچنان ايستاده بودم. پزشك پوشه اي به دستم دادند و گفتند: «خداحافظ». حسی داشتم شبیه ریخته شدن  سطلي پر از آب سرد روی سرم وسط زمستان. تشکر کوتاهی کردم و برگشتم اتاق. مادر متوجه ناراحتیم شد. برای مادر توضیح دادم که از لحن خداحافظي جا خوردم و ناراحت شدم.
كارهاي ترخيص تمام شد. پزشك نسخه مادر را نوشتند و دست به مُهر شدند. وقتي به اثر مُهر پزشك دقت كردم يقين كردم ناراحت شدنم كودكانه بوده است.  موفقيت در گرو درك ارزشمندي ثانيه هاست. «خداحافظ» نشانه اي از مديريت زمان بود. با ويلچر نشيني مادر تا بيرون بيمارستان و بدرقه كلامي نگهبان ها و آرزوي سلامتيشان، از بيمارستان خداحافظي كرديم.

درب بيمارستان بسته شد. روبروي ساختمان ايستادم. چند دقيقه اي درنگ كردم. لحظات تلخ و شيرين روزهاي بيمارستاني گذشته بود. با هزاران حرف ناگفته و گفته هايي كوتاه. 15 روزي كه ثانيه ثانيه اش در دفتر نگهبانان الهي ثبت شده بود. ثانيه هايي كه انتظار گذشتنش را كشيديم ولي دقت نكرديم چگونه گذشت. گذشت زمان وهمراه بودن تلخي و شيريني دنيا، بديهي است.  مديريت زمان است كه آدم ها را قيمت گذاري مي كند. يكي نگاهش به خداست و ثانيه هاي تلخ و شيرين را غنيمت مي شمارد براي نزديك شدن به دوست و يكي فراتر از خودش را نمي بيند و همه ثانيه ها را خرج وسوسه ها مي كند و رضايت دشمنِ دوست. روي صندلي ماشين نشستم و در حالي كه زمزمه مي كردم «هر چه از دوست رسد نيكوست» راهي منزل شديم.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 2 دی 1396

ارزش وقت خدا رقم زدن ثانيه هاي زيبا زندگي صبر در برابر مشكلات ماندن با خدا مديريت زمان گذشت زمان
نظر دهید »

سکانس بیست و شش: کبوتر دلم از شوق می‌ گشاید بال

ارسال شده در 25ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

فقط بیماری که 15 روز بیمارستان بوده می داند ترخیص چه خبر خوشایندی است و فقط همراهی مثل من می تواند آن قدر سنگدل باشد که برای تاخیر آن تلاش کند. از پزشک مادر، با شرمندگی بسیار درخواست کردم جهت احتیاط و اطمینان خاطر ما، یک روز دیگر اجازه دهند  بیمارستان بمانیم. هر چند پزشک جراح  شخصیت و جذبه و اقتدار خاصی داشتند و غالبا به درخواست های عوامانه بی توجه بودند، جسارتم را نادیده گرفتند و موافقت کردند و قرار شد یک روز دیگر بیمارستان بمانیم. 

مادر غافلگیر شده بود ولی ناراضی به نظر نمی رسید. بازهم محض احتیاط علت ها را توضیح دادم. گوشی امان نداشت. مرتب زنگ می خورد و وقتی می گفتم درخواست اضافه کاری داده ام و امشب هم بیمارستان می مانیم؛ بد و بیراه های محترمانه به سویم سرازیر می شد.

شب شد. دلم آرام گرفته بود. وقت رفتن بود و باید این شب آخر، به یادماندنی تر از شب های دیگر می شد. تلویزیون را روشن کردم تا مادر برنامه مورد علاقه اش را تماشا کند. خودم مثل همیشه گریزان از تلویزیون روی تخت روبرو،  نشسته بودم. غرق در افکارم، درست است همه وسیله اند و یاری کننده اصلی خدا بوده ولی واجب است از همه کسانی که به ما کمک کرده بودند تشکر می کردیم.

چه کار سختی بود. حساب پزشک مادر از بقیه جدا بود؛ ولی زحمت خالصانه سایر اعضای تیم جراحی، پرستاران، مدیر بیمارستان و سایر کارکنان، خدمه و آشپز و نگهبان و باغبان، شرکت سازنده تجهیزات پزشکی،  مهندسین و کارگران ساختمان سازی، تولید کنندگان لوازم بهداشتی و مواد غذایی و داروسازان، مغازه داران بیمارستان، منتشران پوسترها و کاغذ و فرم ، معامله کنندگان و رانندگان و خودروسازان و… هم قابل چشم پوشی نبود. حتی نتوانستم همه دست های پیدا و پنهانی که به ما کمک کرده بودند شمارش کنم. نگران نبودم چشم های خدا همه را دیده بود و از صمیم قلب از خدا خواستم به همه اجر عظیم عطا کند و سلامتی.

خوبی ها آنقدر زیاد بود که راحت می شد کاستی ها را فراموش کرد ولی نادیده گرفتن می شود «به من چه» که در مرام ما نیست. کاش کسی  مانعم نمی شد و  برای تشکر از زحمات، واژه «بیمار» را از روی در و دیوار و فرم و زبان ها خط می زدم و می نوشتم «دل آرام» حتی اگر شهادت می دادند، مجنون است. چه بلایی سر روحیه ها می آورد بار منفی واژه «بیمار» و «بیمارستان».

کنار همه پوسترهای پزشکی و ایستگاه های پرستاری و … می نوشتم «وَ اِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ». روبروی چشم بیماران و همراهشان و درب آمبولانس به جای جریمه توهین می نوشتم «هر كس در برآوردن نياز بيمارى بكوشد، خواه موفق بشود يا نشود گناهانش پاك مى شود، به سان آن روز كه از مادر متولد شده است». برای عیادت کنندگان می نوشتم: «عيادت كننده بيمار، در نخلستان بهشت ميوه مى چيند و هرگاه نزد بيمار بنشيند،رحمت خدا او را فرا مى گيرد.».

همه تخت ها را رو به قبله می گذاشتم. سرویس بهداشتی همراه را از بیمار جدا می کردم، برای همراهان دو بروشور الکترونیکی تهیه می کردم  یکی برای شناخت بخش و پرسنل و وظایف و نوع خدمات و معرفی راه های ارتباطی و یکی برای راهنمایی بیمارش که کمک کند با پزشک همکاری کند، صدقه بدهد، نماز بخواند، تلویزیون تماشا کند، کتاب بخواند، ورزش کند و…. شاید هم  کتابخانه های کوچکی د ر هر بخش  راه اندازی می کردم.

اجازه می دادم شهرستانی ها دو همراه داشته باشند و هر چند ساعت در سالن همراهان استراحت کنند و با قوای جسمانی به بیمارشان خدمت کنند، حجاب پوشش و نگاه و رفتار را اجباری می کردم که هیچ حواسی به جای خدمت دنبال نقمت نباشد.  همه پرسنلم را قبل از استخدام تست صبر و اخلاق می کردم که بیمار مجبور به تحملشان نباشد. با طراحی لباس ها و پوشش های مناسب زمان آنژیو و … فشار روحی بی حیایی به بیمار وارد نمی کردم؛ کوشش می کردم برای کنترل استرس بیمار، پرستار جنس مخالف نداشته باشد.

کاش کسانی که هر روز حضور دارند و شاهد مشکلات ریز و درشت هستند هفته ای یک ساعت در اتاق اندیشه وران ب فکر خلاقیت برای اصلاح بودند، شاید هم در یک شبکه اجتماعی ایرانی گروه می ساختم و هر همراه تا زمانی که حضور داشت موظف می کردم برای لیست کاستی ها راه حل  پیشنهاد دهد..

کاش و ای کاش ها را شمارش می کردم  که نگاهم به کاغذ و قلم افتاد. بیرون بخش صندوق ارتباط با مدیر بود ولی کاغذ های سفیدم تمام شده بود و الا اگر درخواست هایم به مدیر بیمارستان می رسید حتما در بخش قلب بستری می شدم و روی تابلوی بالای سرم می نوشتند: دل آرام : صداقت. /علت میزبانی: عاطفه و دغدغه اصلاح/ میزان پیشرفت تلاش ها: آغاز انقلاب ایجاد شفاخانه های اسلامی /شیوه کار: زنده کردن نام و یاد و راه خدا/ پزشک همراه : دکتر حمایت

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 25 آذر 1396

صفحات: 1· 2

بیمار بیمارستان بیمارستان اسلامی خدا دل آرام شفاخانه اسلامی میزبانی پزشک
نظر دهید »

سکانس بیست و پنج: الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

ارسال شده در 21ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

یکی دو روز، قبل از ترخیص، دغدغه جدیدی آزارم می داد. مادر دردهای خاصی در ناحیه شکمی و سینه داشت. شدت درد گاهی تا لزوم حضور پزشک جدی می شد. این علائم به دلیل برش بافت ها و استخوان جناغ و کشش چند ساعته با چنگک های پزشکی ضمن عمل جراحی، چیز عجیبی نبود؛ هر چند برای نگران شدن دلیل مهمی به نظر می رسید.

مرتب با خودم کلنجار می رفتم؛ اگر در منزل چنین اتفاقی افتاد چه کنم؟ نه پزشکی هست و نه پرستار و نه امکاناتی. تا بيمارستان هم چند ساعت راه فاصله است. گاهی تصمیم می گرفتم در مورد این نگرانی با پزشک مادر صحبت کنم. ولی مقیدات و نوع رفتار پزشک، اجازه این جسارت را نمی داد.

برعکس احوالاتم که روزهای آخر، نا امنی و فشار بیشتری را تحمل می کرد، احوالات بیمارستان به نظر بهتر شده بود.  قبلا آشپز تهدیدم کرده بود که گوشت قرمز در بیمارستان سرو نمی شود و غذاها همین است که می بینم. برنامه غذایی به حدی با مزاجم ناهماهنگ بود که میشد گفت هنوز غذایی نخورده بودم. آن روز غذا متفاوت بود. اشتباه نکنم می شد اسمش را گفت، قرمه سبزی. بعد از یک گرسنگی ده روزه، قاشق و چنگالی از بوفه خریدم و ضمن بد غذایی،  با آرامش تمام، به جز دو قاشق، کل غذا را خوردم.

نزدیک های غروب بود که درب پشیمانی و توبه از هر دری بسته تر به نظر می رسید. سوزش لب ها همان و چاره ای نداشتن همان. سابقه حساسیت نداشتم. نمی دانم فلفل غذا امان لب ها را برده بود یا شوکه شدن از ورود ناگهانی پزشک مادر، هنگام میل فرمودن غذا، ويروس تبخال را بیدار کرده بود.  گاهی نگاه می کردم در چشمان مادر و می گفتم: «جان من حرفی زدم که ناراحت شده باشید؟ تبخال كجا بود، این شبیه غضب الهي است» و در حالی که اشکم جاری بود می خندیدیم.

کم کم کار به جایی رسید که تنها چیزی که مهم نبود، علت بود. به هر دری می زدم بسته بود. تا صبح پلک بر هم نزدم. نه دست به دامن پرستار شدن فایده ای داشت و نه کرم فروشگاه بیمارستان و نه شستن های مکرر و نه رانی در بسته بیچاره ای که هر چند دقیقه توی یخچال آرام می گرفت و مجدد روی آتش لب ها گرم می شد. امیدم به این بود که صبح می شود و دست به دامان پزشکان اورژانس خواهم شد.

صبح که شد مشکل دوتا شد. هم پزشک بود و بیمارستان، هم ویزیت شدن نا ممكن. منطقي بود، تمرکزها روی قلب بود.

درد و سوزش و تغيير رنگ، تا حدی جدی شده بود که مادر مشکلات خودش را فراموش کرده بود و از نگراني فقط راه حل پیشنهاد می داد. نهایت که هیچ خود درمانی اثر نکرد، مادر پا را در یک کفش كرده بود که دکترش که آمدند، خودش مشکلم را می گوید؛ دست به دامان قسم و آیه شدم که «محض رضای خدا کوتاه بياييد، درخواست شما غير منطقي است. خيلي كوچكتر از ايشان، ما را تحویل نگرفتند هیچ، نزدیک بود از درخواست و كفري كه گفته بودم مرا حلقه آويز كنند. اصلا خجالت می کشم؛ چه بگویم؟ بگويم لبم درد می کند؟ بي خيال شويد». خدا را شکر به خیر گذشت و مادر حرفی نزد.

تحمل، خنده، اشک ریزانِ بی اختیار و رانی درمانی تا دو روز ادامه داشت و کم کم بهبودی حاصل شد. از آن روز هر کجا نگاهم به قوطی فلزی نوشیدنی های سرد گره می خورَد، آرزو می کنم می توانستم روی قلب همه بیماران و همراهانشان بنویسم، تلاش برای بهبودی و سلامتی وظیفه ماست، پزشک و دارو و امکانات، دستان خدا. باور كن همان خدایی که در بیمارستاني تخصصی با واسطه ده ها پزشک بي نظير و امکانات و… رگی را به رگی پیوند می زند، همان خدا در همان شرايط، دردی طاقت فرسا - که فراموشی  رنج عمل جراحی را از همدلي ممکن می سازد-  با سردی یک قوطی فلزی که راهی زباله دانی می شود، تسکین می دهد. اگر امکانات و همراه و دارو و درمان همه جا نیست، قادر مهربان همه جا هست و لا حول ولا قوة الا بالله

فقط خدا

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 آذر 1396

امید ب خدا بیماران قلبی و عروقی تقدیم به بیماران خدا درد درمان هوالشافی
نظر دهید »

سكانس بيست و چهار: چنین گوهر و سنگ خارا یکی است؟!!

ارسال شده در 18ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

روزهاي آخر بستري، مادر را تا كنار پنجره اتاق همراهي مي كردم. صندلي  را مي گذاشتم كنار پنجره. پنجره را باز مي كردم و يقين داشتم اثري كه هواي پاك و خنك بهار بر روحيه مادر دارد، با هزار جمله حرف، برابري مي كند. كنار پنجره توجهش را جلب مي كردم به جوانه ها و گنجشك هاي مهمان درخت بيمارستان. بشقاب ميوه هايي را كه پوست گرفته بودم جاسازي مي كردم در دستان بي رمقش. يكي را مي خوردم و ادعا مي كردم هوس چاي كرده ام و به بهانه آب جوش، چند دقيقه اي مادر را تنها مي گذاشتم. اميدوار بودم گريه كند و كمي آرام شود.

چند تا كتاب شعر همراه برده بودم. مادر مي دانست هر چند رشته ام ادبيات نيست، بهترين تفريحم مرور اشعار مختلف است. و وقتي شعر مي خوانم يعني حال دلم خوب است. براي تلقين اين تصور، شب ها مادر را به ذكر گفتن تشويق مي كردم و وانمود مي كردم حافظ مي خوانم و مشغول كار خودم هستم. خدا مي داند بر خلاف هميشه، از هر ده غزل، يكي را نمي فهميدم. 

مادر اصرار داشت، روزها وسايل روي ميز و تخت پخش نباشد. اين را نوعي بي احترامي به پزشكش مي دانست. غالبا نگفته، اين خواسته اجرا مي شد، خودم هم از بي نظمي بيزار بودم. جز اينكه، از قلم و كاغذ و كتابي كه اطرافم پخش است لذت مي برم و حتي به ذهنم خطور نمي كند، لازم است جمع شود. جا ماندن ديوان و قلم و كاغذهايي كه ابيات منتخب را روي آن مي نوشتم همان و نذر هاي مختلفي كه مي كردم براي اينكه پزشك مادر در چنين مواقعي،  بي نظمي ها را نبينند همان. بعد از رفتن پزشك مادر خودم را سرزنش مي كردم، نذرت حتما قبول است و بهترين فوق تخصص قلب استان،مگر مي شود كنار دستشان را ديده باشند؟

در ادامه تقويت روحيه، آن شب مادر را مجبور كردم مسواك بزند. حركت كند تا تخت را منظم كنم. براي تعويض ملحفه ها و لباس مادر، براي اولين بار، نياز داشتم به كمك خدمه خانم. صدبار رفتم ايستگاه پرستاري، خدمه پيج شد ولي سر و كله اش پيدا نشد. آب اكسيژن مادر را خودم پر كردم ولي ملحفه را نمي توانستم. به هر زحمتي بود تنهايي و با تحميل فشار و سختي زياد به مادر، اين كار را ناقص الخلقه انجام دادم. لمس مجدد ناتواني، مادر را شكست و از حرفي كه زد ميشد بفهمي تمام ترفندهاي روحيه دهي اين چند روز به باد رفته است.

بعد از چند دقيقه خانمي كه تمام وقت روبروي درب اتاق و راهرو پرسه مي زد و با موبايلش ور مي رفت، آمد داخل اتاق و گفت خدمه است و در خدمت! و قبل از هر درخواستي اتاق را ترك كرد و غيب شد.  تا فردا صبح كه خدمه بعدي حضور پيدا كرد و با برخوردي بي نظير ملحفه را درست كرد، با خودم كلنجار مي رفتم؛ چرا از برخي  رفتارهاي خاص پزشك مادر، لمس غرور و خود برتر بيني نا ممكن بود، ولي از رفتار خدمه، انكار آن ممكن نبود؟ چطور مقايسه مي كردم وقتي يكي سال ها تلاش مي كند و بي خوابي و تحصيل و… براي خدمت، يكي از خدمتي كه به او سپرده شده فرار مي كند. شايد خدمه صداي خدا را نشنيده كه «چون نياز مسلماني را برآورده كردي ثواب تو با من و به كمتر از بهشت برايت راضي نمي شوم». شايد هم آنهايي كه از خدمت با چهره گشاده سر باز مي زنند، پاي قراردادشان را كار فرمايي، غير خدا امضا كرده است.

خدمت به خلق

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 آذر 1396

بيمار بيماران قلبي خدمت خدمت به مردم غرور لذت خدمت نياز مردم پزشك چهره گشاده
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس