ازبيمارستان تا منزل تقريبا 150 كيلومتر فاصله داشتيم. سرعت ماشين به دليل رعايت حال مادر از حد معمول كمتر و ظاهرا آرامشي نسبي بر همه حاكم شده بود.
مشخص بود مادر حال درستي ندارد. احوالات من هم تعريفي نداشت. بازگشت براي هر دوي ما به معناي روبرو شدن با شرايطي جديد و متفاوت بود. شايد هم خانواده دچار بحران مي شد. يكي از دو عمود خانواده دچار حادثه شود، حرف كمي نيست. با روحيه اي كه مادر داشت، پيش بيني نياز به حداقل دو ماه مراقبت ويژه، ساده بود. مطمئن نبودم توان چنين كاري را خواهم داشت. از خودم سوال مي كردم: «مامان نتواند مثل هميشه باشد زندگي ما چه شكلي مي شود؟ ». و بعد از بن بستي عجيب در جملات، جوابِ «شايد براي هميشه مادر مثل قبل نخواهد بود» آزارم مي داد.
نگاهم ماتِ بيابان هاي اطراف جاده بود ولي چيزي نمي ديدم. همه تلاشم اين بود، به نيت يافتن بهترين راه حل در كمك به مادر، خودم را به جاي مادر فرض كنم و با شناختي كه از او داشتم ، سوال مي ساختم: «چرا اين طور شد؟ واي خدا، بنده خوبي نبوده ام؟ حالا چه مي شود؟ همسرم با اين شرايط چقدر مرا تحمل مي كند؟ به من وفادار مي ماند؟ بچه هايم چه مي شوند؟ آينده دخترم؟ اگر دختر تازه عروسم بخواهد بچه دار شود كيست كه همراهش باشد؟ يعني روزه گرفتن براي هميشه ممكن نيست؟ خانه و زندگيم چه مي شود؟ نكند همه بارها به دوش صداقت بيفتد؟ چقدر هزينه تحميل مي شود بر خانواده! يعني همه چيز مثل قبل مي شود؟ زمين گير نشوم و اسباب زحمت ؟ تا آخر عمرم دست به دارو؟ در رفت و آمد بيمارستان؟ چطور كار سنگين انجام ندهم و مادري كنم؟ نوه هايم را بغل نكنم؟ خدايا چرا ذليل شدم؟ چرا من؟ » اين كمترين سوالاتي بود كه به ذهنم مي رسيد. به هر حال قضيه جدي است. حرف از محدوديت هاي حركتي و تغذيه اي و انگيزه اي است. حرف ازكمرنگ شدن بزرگترين نعمت الهي، سلامتي است.نگران بودم، نكند مادر كم بياورد و رابطه اش با خدا شكر آب شود؟!!
همچنان سكوت كرده بودم كه از سردي ليوان آب هويج بستني كه نازنين برادر در دستانم گذاشت به خودم آمدم. دلم نمي آمد بدون مادر بخورم، ولي ممنوع بود. خواستم نخورم كه مادر با لبخند مليحي گفت: «يعني تو آب هويج بستني سنتي دوست نداري؟ بخور مادر خسته اي. آب هويجش مال خودت و بستني هايش را به نيت من بخور.». متوجه نشده بودم كي توقف كرده ايم. كسي سوالي نپرسيده بود. ولي مثل هميشه يك آب هويج بستني و به تعداد سايرين بستني. چقدر لذت بخش است يك بار گفته باشي و هميشه يادشان باشد. سوال جديدي به ذهنم مي رسيد. مبهم ترين سوال اين بود«من كم آورده بودم يا مادر؟ يا هردو؟»
ماشين دوباره رسيد به جاده هايي كه تا چشم كار مي كرد بيابان بود و خالي از هر جنبنده اي. گياه شناسي خوانده باشي خوب مي داني بهار باشد و نَمي زده باشد از جنس باران، چه خبر است در اين بيابان هاي بي كسي. سانت به سانت خاكش، تكاپو و تلاش است براي زندگي. و خيلي زود گياهاني رشد مي كنند كه از زيبايي شان مبهوت مي شوي.
حواسم رفت به دوردست ها، اشتباه نكنم جوجه تيغي بود. خنده ام گرفته بود. خدايي كه وسط اين بيابان منتهي به كوير مركزي، به جوجه تيغي زندگي مي دهد، برنامه بارانش هيچ دانه منتظر مانده را نا اميد نمي كند، بنده اش را با محدوديت ها و شرايطي به ظاهر غير قابل تحمل رها مي كند؟ همه دل شكسته هاي درگير بيماري، فرزند ندارند، امكانات ندارند، همراه ندارند،خلاصه بگويم همه سنگ صبور ندارند، شايد نزديكانشان وفا نكنند، شايد دردهاي ديگرشان مريضي را تلخ تر كند، مطمئنم همه ما چه اطرافيان يك عزيز درگير؛ چه خود او، در يك نقطه با هم مشتركيم. دل هايمان شكسته و خدا داريم. مگر اينكه رشته پيوند را قيچي كرده باشيم. تارهاي رشته پيوندت كه با اميد به اين و آن، از خدا بريدي جمع كن. گره بزن به خودش، دور نيست، نزديكتر شدي. حل شد؛ دلت قرص، براي هميشه تنها نيستي.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 7 دی 1396