غذای همراه بیمار، مجدد مرغ بود. غذا را باز کردم. یک قاشق از برنج که خوردم پشیمان شدم. دست خورده شده بود ولی دوباره آن را مثل اول بستم. نمی توانستم مثل هر روز، برنج سفید را با سبزیجات بخورم. سبزیجات همراه غذا را دوست نداشتم. از هر چه خوردنی بود حالم دگرگون می شد. نه مادر دست از اصرارش بر می داشت، نه آشپز از برنامه اش توبه می کرد. مادر رهایم نمی کرد. توضیح دادم اسراف است.این دو قاشق را بخورم یا نه فرقی ندارد جز اینکه باید کل غذا را راهی سطل زباله کرد. چای دارم و بیسکویت.گرسنه ام شد می خورم. اوضاع بدتر شد. مادر پیشنهاد داد از غذای ایشان بخورم. نخوردن ها همان و اصرارها همان.
نیم ساعت بعد پرسنل آشپزخانه برای تحویل ظروف حضور یافتند. سینی غذا را که تحویل دادم ، قبل از اینکه بگویم یک قاشق از غذا را خورده ام و دست خورده است؛ با لحن خاص و دلسوزانه ای گفت: «بازهم که غذا نخورده اید. دست پخت من بدمزه است؟» از تعجب خشکم زد. سعی کردم تعجبم را پنهان کنم و پاسخ دادم: « نه این طور نیست مرغ و ماهی دوست ندارم. منزل هم به ندرت ماهی یک بار مرغ می خورم. ببخشید.». گفت: « نه دست پخت من بد مزه است که نمی خورید. ولی اینجا فقط گوشت سفید طبخ می شود. گوشت قرمز برای بیماران ضرر دارد» و رفت. شاید نگاهی به ظاهرم انداخته بود و باورش نمیشد. با این دقتش حتما از نان خالی خوردن صبحانه هم مطلع شده بود و با خودش می گفت؛ این چطور نه مرغ می خورد ، نه ماهی، نه کره، نه شیر، نه مربا و نه مخلفات غذایش و باز زنده است و انرژی دارد. به پیچیدگی مشکلی که با آن روبرو بودم فکر می کردم. غذا همیشه مرغ است در شکل های مختلف، آشپز در نخوردن دقت دارد و برداشت بی احترامی، مادر هم پا را در یک کفش که باید غذا بخورم و من هم غذا ها را دوست ندارم. حالا باید چه می کردم؟ حیران و سرگردان، همین که خواستم جمله ای بگویم که شاید همه چیز را زیر سوال می برد، پرستار وارد شد و داروی مادر را روی میز گذاشت. خدماتی که به ما می رسید را مرور کردم. نیازی به دیدن مدیر بیمارستان و کارشناسان قسمت های مختلف نبود. تحسین ایشان با لمس نظم و دقت و کنترل جزئیاتِ موثر در سلامتی افراد کار سختی نبود. هر چند به مزاج امثال من خوش نمی آمد. دقت در وضعیت بیمارستان فریاد می زد، دنیا هم مهمانخانه کوچکی است. تفاوتش با بیمارستان این است که میزبانش آفریننده ای است قادر. نیازی به ما ندارد، عاشقانه دوستمان دارد. و هر آنچه می بینیم و نمی بینیم با حسن خِلقتش، از ما سوال می کند چرا به تذکراتش اعتماد نمی کنیم؟!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 13 مرداد 1396