قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17

سکانس هجدهم: تو ای والاترین مهمان دنیایم!

ارسال شده در 13ام مرداد, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

 غذای همراه  بیمار، مجدد مرغ بود. غذا را باز کردم. یک قاشق از برنج که خوردم پشیمان شدم. دست خورده شده بود ولی دوباره آن را مثل اول بستم.  نمی توانستم مثل هر روز، برنج  سفید را با سبزیجات بخورم. سبزیجات همراه غذا را دوست نداشتم. از هر چه خوردنی بود حالم دگرگون می شد. نه مادر دست از اصرارش بر می داشت، نه آشپز از برنامه اش توبه می کرد. مادر رهایم نمی کرد. توضیح دادم اسراف است.این دو قاشق را بخورم یا نه فرقی ندارد جز اینکه باید کل غذا را راهی سطل زباله کرد. چای دارم و بیسکویت.گرسنه ام شد می خورم. اوضاع بدتر شد. مادر پیشنهاد داد از غذای ایشان بخورم. نخوردن ها همان و  اصرارها همان.

نیم ساعت بعد پرسنل آشپزخانه برای تحویل ظروف حضور یافتند. سینی غذا را که تحویل دادم ، قبل از اینکه بگویم یک قاشق از غذا را خورده ام و دست خورده است؛ با لحن خاص و دلسوزانه ای گفت: «بازهم که غذا نخورده اید. دست پخت من بدمزه است؟» از تعجب خشکم زد. سعی کردم تعجبم را پنهان کنم و پاسخ دادم: « نه این طور نیست  مرغ و ماهی دوست ندارم. منزل هم به ندرت ماهی یک بار مرغ می خورم. ببخشید.».  گفت: « نه دست پخت من بد مزه است که نمی خورید. ولی اینجا فقط گوشت سفید طبخ می شود. گوشت قرمز برای بیماران ضرر دارد» و رفت. شاید نگاهی به ظاهرم انداخته بود و باورش نمی‌شد. با این دقتش حتما از نان خالی خوردن صبحانه هم مطلع شده بود و با خودش می گفت؛ این چطور نه مرغ می خورد ، نه ماهی، نه کره، نه شیر، نه مربا و نه مخلفات غذایش و باز  زنده است و انرژی دارد. به پیچیدگی مشکلی که با آن روبرو بودم فکر می کردم.  غذا همیشه مرغ است در شکل های مختلف، آشپز در نخوردن دقت دارد و برداشت بی احترامی، مادر هم پا را در یک کفش که باید غذا بخورم و من هم غذا ها را دوست ندارم. حالا باید چه می کردم؟ حیران و سرگردان، همین که خواستم جمله ای بگویم که شاید همه چیز را زیر سوال می برد، پرستار وارد شد و داروی مادر را روی میز گذاشت. خدماتی که به ما می رسید را مرور کردم. نیازی به دیدن مدیر بیمارستان و کارشناسان قسمت های مختلف نبود. تحسین ایشان با لمس نظم و دقت و کنترل جزئیاتِ موثر در سلامتی افراد کار سختی نبود. هر چند به مزاج امثال من خوش نمی آمد. دقت در وضعیت بیمارستان فریاد می زد، دنیا هم مهمانخانه کوچکی است. تفاوتش با بیمارستان این است که میزبانش آفریننده ای است قادر. نیازی به ما ندارد، عاشقانه دوستمان دارد. و هر آنچه می بینیم و نمی بینیم با حسن خِلقتش، از ما سوال می کند چرا به تذکراتش اعتماد نمی کنیم؟!

اعتماد ب خدا

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 13 مرداد 1396

 

آداب مهمانی بیمار تقدیم به بیماران توحید خدا محبت مهمان
نظر دهید »

سکانس هفدهم: آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت!

ارسال شده در 5ام مرداد, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

اتاق  همچنان خالی بود. به نیت کاهش استرس های مادر- از به زحمت بودنم در ایام تعطیلات نوروز- روی تختِ روبرویِ مادر مستقر شده بودم. مسأله حق الناس بودن احتمالی را- چون هزینه یک تخت پرداخت می کردیم و از دو تخت استفاده می کردیم - هم با خیال اینکه مثل بیمارستان مرکز شهرستان آمارش را دارند و بعدا هزینه ای متعارف دریافت خواهند کرد، حل کرده بودم.  پتوی مادر  را چند تا زده و روی لبه تخت پهن کرده بودم و چهار پایه کوچکی که مخصوص بالا و پایین رفتن بیماران از تخت بود، زیر پایم گذاشته بودم و همه روز به جای نشستن روی صندلی مردم آزار مخصوص همراه بیمار، روی لبه تخت می نشستم و هرچند احوالاتم مناسب منبر رفتن بود، بیشتر مثل جغد مادر را نگاه می کردم تا سخنرانی. کتاب حافظ و خودکار و کاغذ و گوشی  و چادر هم کنارم بود. آرامشی شبیه اتاق شخصی داشت.

مادر از صبح حال درستی نداشت. نزدیک ظهر پزشک مادر برای معاینه حضور یافتند. بعد از معاینه -که غالبا  به دلیل مهارت پزشک، سر پایی اتفاق می افتاد و چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید - و خروج تیم پزشکی از اتاق، حال مادر دگرگون شد. چشمتان روز بد نبیند یک بار دیگر  شاهد دست و پا زدن مادر بین مرگ و زندگی بودم.  مات بودم و نمی دانستم باید چه کنم. از آنجایی که به ندرت اتفاق می افتد گریه و خنده و حرف زدن و در کل هیجاناتم از کنترلم خارج شود؛ بدون نشان دادن هیچ نوع هیجانی، فقط بدون چادر رفتم ایستگاه پرستاری و دست به دامن پرستار شدم. پرستار از حضور خودداری کرد و در پاسخ خواهشم گفت، پزشک هنوز در بخش حضور دارند؛ از ایشان درخواست کنم.

کار درستی به نظرم نمی رسید. پزشک چند دقیقه قبل از اتاق خارج شده بودند. چرا موقع معاینه شخص دیگری سر زده وارد شوم؟ این را وظیفه پرستار می دیدم که حضور یابد و بعد از تشخیص نیاز به حضور پزشک، این درخواست توسط ایشان انجام شود. پرستار از اخم و چهره در هم کشیدنم راضی شد و به پزشک اطلاع داد. و پزشک جراح به اتاق مادر برگشتند. مادر از شدت درد به خود می پیچید. رنگ صورتش سیاه شده بود. تا مرز تصور جان دادن مادر پیش رفتم و عذاب کشیدم. 

پزشک جراح روی لبه تخت، درست جایی که هر روز می نشستم، نشستند. تا حال مادر بهتر می شد کنار ما بودند. با تامل، تجویزاتی داشتند و برای تیم همراه، توضیحاتی می دادند. آرامش پزشک جراح قابل تحسین بود و کاملا منطبق برحرفه و مهارتشان. بار اول نبود پزشک می دیدم و مریض بدحال. بی دلیل نیست همه پزشک نمی شوند و همه پزشک ها جراح نمی شوند و همه جراح ها فوق تخصص قلب نمی شوند. هر چه من شاهد یک فوق تخصص و مهارت هایش بودم، متقابلا پزشک جراح با نظاره بی سر و صدا بودنم، کنار مادر ایستادن و سکوتم  وحتی جواب دادن تلفن همراهم،  رفتار یک دختر نسبت به مادر بیمارش  را شاهد نبود. شاید هنوز هم بی مهری یک دختر نسبت به مادری که، شاید در آستانه رفتن بود را فراموش نکرده اند.  نمی دانستند آرامشم را مدیون حضور و نشستن ایشان کنار ما بودم. اینکه لمس کردم مشکل ما را می بینند، اینکه دانستم فوق تخصص هستند و با مهارت، اینکه جلوه  ایمانشان را از آرامش و تواضع و نشستن سر تخت دیدم، اینکه مانع بودن رفتارهای نسنجیده ام در امداد رسانی ها را احساس کردم.  و اینکه یقین کردم پیک و  وسیله الهی است. همه، جایی برای بی قراری نگذاشته بود.  وقتی پزشک جراح از اتاق خارج شدند؛ از خودم سوال می کردم: « چرا با وجود خدایی قادر و بی نیاز و  مهربان  که همیشه کنار ماست، باز هم مشکلات ما را به ستوه می آورد؟!!! خدا اینگونه نیست یا باور ما به خدا غیر از این است؟!!!»

 

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت/ الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 مرداد 1396

باور خدا بیمار بیمار قلبی توکل به خداوند تکیه گاه همیشگی خدا
نظر دهید »

سکانس شانزدهم: ﺁﻥ ﻋﺸٖﻖ ﮐـﻪ ﺩﺭ پـردﻩ بـمـاند ﺑـﻪ ﭼـﻪ ﺍﺭﺯﺩ؟

ارسال شده در 30ام تیر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

ثانیه ها به سختی می گذشت. پرستارها و سایر پرسنل بیمارستان یکی پس از دیگری شیفت عوض می کردند و می رفتند برای تعطیلات و من و مادر همچنان ساکن اتاقی خالی از سکنه. تنها عضو ثابت از بیمارستان، پزشک صبور و بااخلاق مادر بود که هر روز سری به بیمارش می زد. جالب قضیه اینجا بود که همیشه بی خبر و در ساعت غیر مشخص حضور می یافتند و این هم برای پرسنل انگیزه کاری بود و هم برای بیمار انگیزه انتظار. از آنجایی که مادر حال درستی نداشت و چادر پوشیدنم در اتاق بی سکنه رنجش می داد، چادر را بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار تخت. شوکه شدن از ورود و خروج بدون خبر پرستار و خدمه آقا همان و پوشیدن با عجله و چادر سر و ته و نامنظم همان

آن روز شیفتمان خورده بود به پرستاری خوش آب و رنگ. قبلا هم از این پرستارها زیاد دیده بودیم ولی این یکی با بقیه کمی فرق داشت. برعکس آنها که انصافا در رفتار و کمک رسانی بی مانند بودند، ایشان از رساندن خدمات به بیماران، با همراهی مثل من کسر شانش میشد. حال مادر اصلا خوب نبود. هر چند مدت نیاز به سوال و کمک گرفتن از پرستار داشتم. برای هر درخواستی باید 50 بار تا ایستگاه پرستاری می رفتم و بر می گشتم. ظاهرا به چادر مشکی آلرژی داشتند. معلوم نیست چقدر از دست من شکنجه شده بودند. هر بار خیلی سرد و خاص جواب می داد و نگاه عاقل اندر سفیهی که از رفتن پشیمان می شدم . ولی نگاهم که به مادر می افتاد توبه می شکستم و دوباره می رفتم. بار آخر برخوردی داشت و حرفی زد غیر قابل تحمل. چیزی نگفتم ولی دلم خیلی گرفته بود. نا مهربانی می کرد. درک نمی کرد که چادرم به مردهای سرزمینم می گوید محبت شما همه اش برای عزیزانتان! گناه سیاهی چادرم مهربانی بود. همانجا که دلی از کسی نمی برد و حواسی پرت نمی کرد همانجا که، همانجا که حق الهی را رعایت می کرد.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ30 تیر 1396

بی حجابی بیمار حجاب عشق بی پرده عمل قلب مهربانی پرستار
1 نظر »

سکانس پانزدهم: به جز بی پناهی، پناهی ندارد!!!

ارسال شده در 16ام تیر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

اتفاقات روز های قبل، محیط بیمارستان و برخوردها ی تلخ ریز و درشت ، بی سکنه بودن اتاق ، عدم توانایی در حرکت، دردهای عجیب وآینده ای مبهم و… همه حقیقت هایی بود که جلوی چشم مادر رژه می رفت و با این رنجش، حفظ روحیه کار ساده ای نبود. مانع اصلی اینجا بود که خودم هم روحیه درستی نداشتم هیچ، شخصیتم آرام و بی صدا بود و خوش زبانی نمی دانستم. خیلی از رفتارها را در محیط عمومی دور از وقار و خارج از ادب می دیدم و این کمک به مادر را مشکلتر می کرد. شناختی که مادر از من داشت هم تصاعدی مشکلات را افزایش می داد. جایی که برخلاف اخلاقم، به خاطر مادر، تظاهر به کاری داشتم سریع متوجه میشد و الحمدلله دروغ هم بلد نبودم. اما نشستن و دست روی دست گذاشتن که این ده روز بگذرد و برگردیم منزل و همه چیز کم کم روال عادی پیدا کند، راه حل ناجوانمردانه ای به نظر می رسید و غیر قابل تحمل.

اذان ظهر بود. نماز خانه، چند قدم بیشتر با ما فاصله نداشت. وجدانم قبول نمی کرد و وضعیت مادر اجازه نمی داد او را تنها بگذارم. مثل روز قبل سجاده را در تنها فضای خالی ، درست مرکز اتاق و روبروی در پهن و نماز دست و پا شکسته ای خواندم. لب هایم ذکر می گفت و توجهم جای دیگری بود. کم کم لب هایم هم از ذکر ساقط شد و سکوتی معنا دار حکمفرما و فقط به راه حل ها فکر می کردم. مادر با دیدن نماز خواندن هم رنجید و این بار صدای آه و ناله اش بلند شد.

نگاهش کردم و گفتم: «مادر نوحه سرایی را دوست دارید؟ از همه چیز استفاده کنید برای اذیت کردن خودتان و به دنبالش ما» . از کلامم خجالت کشیدم. بوی درک و مهربانی نمی داد هرچند اشتباه و در واقع ،راه حل کشف شده بود. مادر خوشحال باش دخترت، حاصل جوانی و عمرت نماز می خواند. نه آه و ناله کنید که ما هم پشیمان شویم. چه کسی گفته شما نماز نخوانید؟ یا فقط وقتی سالمید نماز صحیح است؟ در هر شرایطی نماز خواندن با همان شرایط. نمازتان را خوابیده بخوانید حالا خودتان این شکلی دوست ندارید می شود دین دل نه دین خدا. یک تعویض لباس خون آلود می خواهد و یک وضو روی تخت که با یک لیوان آب و ظرف حل می شود. مادر حقیقت ها را می دید اما فقط تلخی ها را. راه حل رهایی از غم ها در هر شرایطی، این نبود که همه چیز مطابق خواسته ما باشد، راهش این بود ببینیم اما هر دو را، حقیقت های تلخ و شیرین، دوش به دوش هم. خدا کجا نیست؟ پس همه جا شیرینی هست!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 16 تیر 1396

بی پناهی بیماری تلخ و شیرین حقیقت خدا دل شکسته رنج فقط خدا
نظر دهید »

سکانس چهاردهم: به نگاهت بیاموز...

ارسال شده در 4ام تیر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

چند ساعت بیشتر از ورود مادر به بخش و نشستنم کنار تختش نگذشته بود، ولی حس می کردم سال هاست روی صندلی نا هنجار بیمارستان میخکوب شده ام. مادر بیشتر ساکت بود تا خواب. هنوز نتوانسته بود با خودش و اتفاقی که افتاده بود کنار بیاید. مقصرترین فرد در رضایت به عمل جراحی - هر چند کار صحیحی به نظر می رسید- من بودم و نمی توانستم حرفی بزنم. اتاق همچنان خالی بود و هیچ سکنه ای نداشت. سفره هفت سین های بخش های مختلف بیمارستان، هر چند نشاط آور بود و لازم، ولی برای برخی بیماران از جمله مادر، شبیه تسلیت بی وقت و به نوعی تداعی خاطرات و افزایش رنجش بود. من که همیشه خدا، بد غذا بودم و نیمی از نعمت های الهی را دوست نداشتم، با نخوردن غذا ی ظهر و شب رنجش مضاعفی بر مادر وارد کردم و گرسنگی، ماندن در محیط را سخت تر می کرد. مدام به این فکر می کردم با چه رفتارهایی می توانم روحیه مادر را حفظ کنم و سکوت هر دوی ما را رنج می داد.

نزدیک غروب بود که پیرزنی با ویلچر منتقل شد به اتاق. از حضور فرد دوم کمی روحیه گرفتیم. پیرزن بیچاره  مدتی جهت تشکیل پرونده و چون و چرا پایین تخت روبروی مادر، معطل بود. چند دقیقه بعد از انتقال به تخت، حالش دگرگون شد و جای دشمنتان خالی، در حال جان دادن بود. کادر بیمارستان در تکاپو و سعی بر احیا، کم کم کار تا جایی حاد شد که من را که همراه بیمار دیگری محسوب می شدم، از اتاق بیرون کردند. نمی دانم چقدر زمان برد ولی ظاهرا پیرزن عمرش به دنیا بود و با تلاش فراوان احیا شد و منتقل شد به بخش آی سی یو. چه استرسی به همه ما وارد شد و رنجشی چند برابر و ما دوباره تنها شدیم.  بالاخره این روز و شب و ثانیه های سیاه گذشت.

صبح روز بعد پزشک جراح برای معاینه حاضر شدند. دارویی تجویز و در این حین، تا انتظار برای آوردن دارو، با پرستار روز قبل صحبت می کردند، اینکه اجازه گوش دادن داشتم یا نه نمی دانم، ولی فاصله کمتر از یک متر و هرچه سعی می کردم، گوش ندادن غیر ممکن به نظر می رسید. سعی کردم ضمن رعایت ادب برای رعایت حال پرستارکمی دورتر بایستم. حرف های پزشک تلخ به نظر می رسید ولی عجیب عمیق بود.

ناراحتی خانم پرستار جوان اجازه نمی داد درک کند که سرزنش نمی شود بلکه راهنمایی است و سفارشی دلسوزانه و تجربه ای عمل شده برای همه ما. حفظ زمان و معطل این و آن نماندن فقط شعار نبود. ورود و خروج پزشک چند دقیقه بیشتر نبود، ولی با کلامش به مادر روحیه داده بود، با علمش برای بهبودی مادر زکات، با تذکرش به پرستار احسان، با مجموعه رفتارش به من درس عبرت و با دوری از خانواده و عزیزانش و رعایت اخلاقیات 9درجه ایمان را حفظ کرده بود. ارتباط و حضورش با بیمار وبیمارستان با ما قابل مقایسه نبود ولی نه مانع نیکی ها بود و نه بهانه. بعد از ترک اتاق، اتفاقات روز قبل را مرور می کردم چه فرصت هایی که با اندوه و رنجش، از دست رفته بود.  این را پیرزن بستری در ای سی یو که فرصتی دوباره پیدا کرده بود بهتر از ما می فهمید. هیچ کس مقصر نبود جز اینکه نگاه ما به دنیا، هنوز نیاموخته بود که فرصت ها را دریاب که به زودی باید گذاشت و گذشت!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 4 تیر 1396

1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس