قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس پنجاه وهشت: پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود!

ارسال شده در 24ام شهریور, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

یک روز توی بیمارستان، نشستم سر تخت و برای آرام و سرگرم کردن خودم رفتم سراغ راه و روش حساب کتاب کردن.  چرتکه می انداختم برای اینکه حساب کنم در مجموع بیمارستان چطور جایی است و چه احوالاتی دارد.  دنبال این بودم ببینم چه حسی بر همه احساسات غالب است. شاید این حس از احساس من تلخ تر باشد و وسیله ای شود برای اینکه ببینم اوضاع من از خیلی ها بهتر است و از شکر غافل نباشم. البته اینکه جامعه هدف را نمی شناختم و روش کار علمی نیست را مد نظر داشتم که نتیجه را وحی منزل ندانم و راه برای اصلاح باز باشد.

اول رفتم سراغ تقسیم بندی مکانی. « به اتاق عمل که حس مبهمی دارم. به اتاق بیماران حس نگرانی؛ نکند یک روز بیایم اینجا. به ایستگاه پرستاری حس اینکه «خوب شد رشته بیمارستانی نرفتم. نمی توانم با قید همکار بودن، مثل این ها باشم». به بوفه: «این هم شد تامین نیاز و تغذیه. چرا میوه تازه ندارند؟». به نماز خانه :«غریب خانه است تا خانه خدا». به محل لباس های کثیف :« خدا رحمت کند اموات کسانی که بانی تمیزی هستند» نهایت از این همه حس غیر قابل جمع، بیشتر به بیکار بودن خودم رسیدم تا نتیجه علمی.

بیکار بودن خودم را انکار کردم و روش را عوض کردم. رفتم سراغ قسمت بندی صنفی. به پزشکان حس «قابل احترامند. خوش به حالشان. چه عمر با برکتی!». به پرستاران؛ بعضی خدمت اجباری، بعضی خدمت با علاقه. به خدمه «بعضی تواضع. بعضی، تموم بشه بریم. به بیماران حس همدردی. به همراهان حس خستگی». از این هم چیزی دستگیرم نشد. 

دقیقتر شدم در افراد، « خانم کاشف؛ پزشک جراحی که روزی چند ساعت روی پا توی اتاق عمل می ایستد و برای این حضور سال ها زحمت کشیده حس مبهمی به این مکان دارد؟ بیماری که روی تختش نشسته و سهم قرآن روزش را می خواند، نگران است؟ آنکه توی ایستگاه پرستاری نشسته، نمی دانسته بیمارستان چطور جایی است؟ نماز خانه غریب است یا نماز  و نماز خوان؟ همراهی که از هیچ تلاشی برای بیمارش فرو گذار نمی کند خسته است؟ …». حق با وجدانم بود، انکار احساسات مشترک ممکن نبود،  ولی بیشتر احساسات بستگی به شناخت و نگاه خودم داشت. می شد گفت، شاید خیلی از  احساساتی که نسبت به دیگران داشتم نوعی قضاوت عجولانه بود. خیلی از احساسات متعلق به خودم بود و طرف مقابل اصلا تفکرش با من فرق داشت. اصلا در این باغی که من بودم نبود. حتی بسته به احوالات خودم، احساساتم نسبت به پدیده های مشترک عوض می شد. شادی، غم، خستگی، ابهام، دوست داشتن و تنفر احساسات مشترکی است ولی برای همه ما منشأ و مفهوم مشترکی نداشت. اینکه من کسی را دوست داشته باشم و او همزمان از من متنفر باشد چیز عجیبی نبود. اینکه آنچه برای من خسته کننده است برای دیگری لذت بخش باشد ممکن بود. اینکه من چیزی را ارزش بدانم و برای دیگری ضد ارزش باشد کم اتفاق نمی افتاد. در واقع، تفکر هر کس مقدمه احساس و رفتارش بود. حسی که نه توی بیمارستان، توی شهر و هر مکان دیگر، بین هر صنفی حاکم بود، فرهنگ بود. نگاه ما به جهان هستی و باورمان نسبت به بایدها و نبایدها و ارزش ها و ضد ارزش ها فرهنگ ما را ساخته بود. باور اینکه نقطه مشترک جهان بینی و ایدئولوژی ما توحید است، کار سختی نبود. حداقل در جامعه اسلامی انسان ها نسبت به درجه توحیدشان حس مشترک دارند. برای همین است که ائمه علیهم السلام هر کدام روشی متفاوت و متناسب با زمان خود داشتند ولی «کلهم نور واحد» هستند. خدایا لحظه های بیمارستانی با آدم های مختلف و فرهنگ های کم و بیش مشترکی  گذشت. خدایا شکر برای فرهنگی که نقطه اشتراکش تویی.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 23 شهریور 97

 

ایدئولوژی باور خدا توحید جهان بینی فرهنگ فرهنگ اسلامی نقطه اشتراک
2 نظر »

سكانس پنجاه وهفت: کسی در بند غفلت‌ مانده‌ای چون من‌ندید اینجا!

ارسال شده در 9ام شهریور, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

یکی از قشنگترین تکرارهای عمرم، سالروز عید غدیر است. اینکه این محبت و زیبایی از کجا مهمان قلب تیره ماست، نمی دانم، فقط می دانم حسی به این روز دارم که اگر هر روز عید غدیر باشد، تکراری و خسته کننده نیست.  گل سر سبد این زیبایی 18 شهریور 96 بود. نقطه عطفی بود برای خودش. غدیری که با سال های قبل تفاوتی اساسی داشت.

فراموش کردن عید غدیر در خانواده ما  کار ساده ای نیست. به هر چه نگاه کنی رنگ و بوی غدیر دارد.  «این لباس عید غدیر سال قبلم است. آن یکی لباس را فقط برای عید غدیر سال اول دانشگاهم پوشیده ام.  لباس عید غدیر سال آخر دانشگاه خوشرنگتر بود. این سینی را دو سال قبل برای غدیر خریدیم. چندتا از استکان ها  و لیوان ها شکسته، امسال باید برای غدیر یکی دو دست جدید بخریم.  پارسال عید غدیر که دختر عمو آمد خانه ما دیگر ندیده امش. امسال عید غدیر شهریور است. جشن تولدش باشد همان عید غدیر، چند روز جلو تر و عقب تر که مهم نیست. حیف امسال داداش نمی تواند عید غدیر کنار ما باشد…». مثل تاریخ قمری که مبنایش هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، افق خیلی چیزها هم در خانه ما با عید غدیر سنجیده می شود.

شواهد نشان می دهدضمن بیکاری، اگر بگویم رئیس منتخب سازمان برگزاری عید غدیر منزلم، گزاف نگفته باشم. پارسال هم مثل سال های قبل، همه خانه را تمیز کردم. وسایل را با اختیار خودم جا به جا کردم. همه صندلی ها را جمع کردم که اگر تعداد بیشتر شد یکی روی زمین و یکی بالا نشین نباشد. در مورد میوه و شیرینی و نوشیدنی و شیوه تزیین عیدی ها، ضمن مشورت، همان طوری که دوست داشتم، تصمیم گرفتم. همراه مادر، بدون نیاز و توجهی به اسراف بودن، دوباره لباس عید غدیر خریدم. تدارک دیدم برای مهمانانی که تعدادش مشخص نبود. کمر بستم برای پذیرایی و خدمت. اعضای خانواده را دور هم جمع کردم برای یک ناهار دورهمی غدیری. مثل همیشه از ثواب روزه غدیر فاکتور گرفتم که نشاطم در روبرو شدن با مهمانان کمتر نباشد. روزه بودن بهانه نشود و با رضایت صد در صد مادر،  فقط همین یک روز همه کارها به عهده خودم باشد.

مثل هر سال مادر، هر چند نمی توانست، تا شب با خوشرویی تمام، بر خلاف میلش، با تواضع تحسین برانگیزی روی صندلی نشسته بود. همسایه ها، فامیل و آشنا، غریبه ها آمدند دیدار مادر. کسانی که می فهمیدند دیدار مادر بهانه غدیر است و ما خاک پای همه غدیری هاییم. آنهایی که می دانند گرامی داشتن این عید اهمیتش بیش از این است که بزرگی و کوچکی، سواد کمتر و بیشتر، فقیری و ثروتمندی، پیری و جوانی یا هر علت پوچ دیگر مانع از این شود که با هم باشیم و خدا را شکر بگوییم بر این نعمت. آنهایی که واسطه شدند،  یک روز قشنگ مثل سال های قبل رقم خورد.

عید غدیری که برخلاف سال های گذشته، قبل از آن، ثانیه ها و دقایقی و روزهایی مثل سکته مادر، بیمارستان ماندن، نشستن پشت درب اتاق عمل، دیدن رنج و ناتوانی  مادر، لمس نوسان بین مرگ و زندگی بر ما گذشته بود. روزهایی که به ما آموخته بود، می شود فرصت گرامی داشتن غدیر را نداشته باشیم.  همان طور که تاریخ بیش از هزار سال است انتظار می کشد برای غدیری ها. لحظه هایی که به ما فهمانده بود، می شود حضور فیزیکی نداشت ولی غدیری و بانی معنوی باشی، مثل پزشک مادر. ثانیه هایی که به ما چشانده بود حفظ برخی ارزش ها نباید متکی بر اشخاص باشد، هر چند هر کسی بهانه غدیر نمی شود مثل مادر.

امسال هم غدیر از همان روزهای قشنگ بود. دلم تنگ شده بود برای بی بی خانم که سال قبل بود و امسال بعد از تحمل چند ماه خانه سالمندان ، مهمان خروارها خاک بود. دلم تنگ شد برای احترام خانم و سلطان بانو که مشهد بودند، برای اقدس خانم که قم بود. برای همه غدیری هایی که سال قبل بودند و امسال نتواستند باشند. امسال برای غدیر لباس نو نخریدم. همان کت شلوار سورمه ای سال قبلم را تنم کردم و در حالی که شالم را روی سرم می گذاشتم، با خیره شدن به اشک هایم در آینه فقط گفتم: «خدایا شکر که غدیر ما تمدید شد. اتفاقات سال 96 به ما فهماند نباید در آراستگی و مهمانی و لباس و عیدی و کمپین و دیدار سادات و… متوقف شد.لطفی کن و به احترام مهمانان غدیری، ما را هم غدیری کن. مهربان معبود، غدیری بودن بی نشانه که نمی شود، غدیری ها شیوه شان صداقت است و مثل مولایشان غرق در تو. » 

من غدیری ام

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ نهم شهريور1397

 

بیمار قلبی عید غدیر خم غدیر خم غدیر خم مبارک من غدیری ام
1 نظر »

سكانس پنجاه وشش: هر دم از حلقه‌ی عشاق، پریشانی رفت!

ارسال شده در 24ام مرداد, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

يكي از تجربه هاي خاص بيمارستان، روبرو شدن با احساساتي ناشناخته بود. اسم اولين حس نو ظهور را گذاشته بودم «بچگي هاي قلب». با اينكه جنسم از سكوت است، برخي اوقات توي بيمارستان دلم هوايي مي شد براي يك هم زبان. يكي كه مي شد حسابي با هم حرف بزنيم. يك نفر آشنا كه چون و چراي بيمارستان و بيماري را بداند و بتواند همه سوالاتم را جواب بدهد. يكي كه حضورش را حس كنم. چيزي كه به نظر توي آن محيط خيلي ناياب بود. دلم براي لپ تاپ و اينترنت و كتابخانه ام، تنگ مي شد ولي حسي كه داشتم، كتاب نمي خواست، ارتباط تلفني نمي خواست، اينترنت و نوشتن نمي خواست، گوش هايي مي خواست كه صدايش همدردي باشد. خيلي وقت ها هيچ صدايي از كسي شنيده نمي شد. گاهي هم اين نياز حادتر مي شد و برطرف نشدنش شبيه يك حق ضايع شده بود.  اين را از كم كاري بيمارستان مي ديدم، «چرا نبايد همزبانِ همراهِ بيمار باشند؟ »

گاهي منطقي تر به قضيه نگاه مي كردم و از اين توقع بچگانه خنده ام مي گرفت. « اگر قرار باشد كنار هر تختي  دو نفر با هم حرف بزنند كه پزشك بيمار هم جان سالم به در نمي برد تا برسد به خود بيمار. خب از طرف بيمارستان ساعتي مشخص  اعلام شود، باز هم شدني نبود، كم باشد مي شود ساعت ملاقات، بيشتر باشد شايد آن موقع حسش نباشد. پارك كه نيست، محل استراحت بيماران است». خلاصه آخرِچون و چراي منطقي اين مي شد كه «بهانه نگير بچه جان. برخي كارها شدني نيست». به هر صورت حس بيچاره من منطق نداشت و گاهي بهانه مي گرفت، هر چند بروز نمي داد.

 بهانه ها روي نگاهم به محيط و آدم ها اثر گذاشته بود. بی حوصله تر بودم. گاهی به این فکر می کردم که قلبم  نياز دارد ياد بگيرد همان طور كه در شرايط عادي درك مي كند، برخي خواسته هايش كه نه، خيلي خواسته هايش شدني نيست در اين شرايط هم نياز است چشمش را روي خيلي خواسته ها ببندد.  اين جنگ روان باعث شده بود بيشتر ساكت باشم تا علاوه بر همراهي مادر، راه حلي براي آرام كردن خودم پيدا كنم.  روبروی تخت مادر می نشستم و در تکاپوی ذهنی: «شايد از خستگي است. نمي شد هزينه اين صندلي هاي مردم آزار را،  اتاقكي تدارك مي ديدند گوشه سالن؟ اگر اتاقمان خالي نبود و نفر دومي اينجا بود، خيلي بهتر نبود؟ اگر چندتا كتاب سرگرم كننده اينجا بود، چطور؟ چرا حياط بيمارستان تفريح سالم ندارد؟  چقدر جاي يكي از اين دفترهاي بزرگ، روي ديوار هر بخش خاليست. شايد اهل دلي، از همراه يا مريض، پزشك يا پرستار، خدمه يا آشپز يادداشتي مي نوشت براي يادگاري و يادداشت نامه هر بخش انگیزه ای مي شد براي مطالعه و انس و سرگرم شدن و رهایی از این بهانه ها. مرور يادداشت هاي كشكولي كه هر كس از هر دياري با دیدگاه و بیانی متفاوت يادداشتي دارد، خيلي دوست داشتني است. قطره قطره مي شود منبع تفريح و خيلي خيرات و بركات. نمی شود؟».

هيچ كدام  موجود نبود.  اوایل ورود به بخش بود و مادر اشتیاقی برای برقراری ارتباط نداشت. قرص را گذاشتم توی دست مادر و کمک کردم داروهایشان را بخورند که مادر با صدای بی رقمش گفت:«خدایا چرا دختر جوانم را گرفتار کردی؟». از حرف مادر رنجیدم نه فقط چون بوی ناشکری می داد و از جنس حرف های مادر نبود، از بی وفایی خودم. چند دهه عمرم، مادر مونس و هم زبان تقریبا شبانه روزی بود برایم. در غم و شادی. چرا ده روز بیماری و سکوتش مرا به جای دغدغه برای تقویت ارتباط و زنده کردن دوباره عشق در رابطه ها، دنبال هم زبانی دیگر می گشت؟ گناه مادر چه بود؟ همه یارها همین طورند؟ خود خواهی از این بیشتر انسان مونس چندین و چند ساله اش را برای منفعت شخصی رها کند؟ خدایا تو را شکر برای اشتیاقت. اشتیاقی که اگر نبود، روزانه به تعداد گناهانمان لایق بودیم رهایمان کنی، اما کمک می کنی برای بودن با هم و دنبال بهانه هایی برای بخشش و بازگشتمان.خدایا شکر

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ 23 مرداد 97

بیمار تقویت ارتباط تقویت ارتباط با خدا صبر در عشق محبت حقیقی مشکلات وفا پریشانی
2 نظر »

سكانس پنجاه وپنج: دوستت دارم مرا دست کسی نسپرده ای!

ارسال شده در 7ام مرداد, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

تجربه بیماری مادر، تجربه متفاوتی بود. کوتاه ولی پر از خاطرات ریز و درشتی که ثانیه هایش، به تعبیری ارزشمند بوده، هست و خواهد بود. روزهایی که بعد از آن با دقت در رفتار و افکارم متوجه تغییر و تحولاتی شدم که پذيرشش ساده نبود. کمترینش، تغییر نگاهم به خيلي چيزها.  ناخواسته ذهنیتم نسبت به اتفاقات و انسان ها، حتي نسبت به خیلی از واژه ها تغییر کرد. بعد از آن لمس کردم زمانه زمانه جنگ «مفاهیم » است چه جمله دقیقی است. خوب می فهمیدم بین گفته ها و حقیقت ها همیشه علامت تساوی برپا نیست. از تغييرات آرام و بي صدا  گاهي ترسيدم و گاهي حيرت زده شدم. خودي ديدم كه تا آن روزها پنهان بود. حتي خودم نمي شناختمش.

بعد از آن «مادر و پدر»، «بيمار و بيماري»، «پزشك و جراح»، «همراه و پرستار»، «بيمارستان و خانه»و … مفهوم واقعي تري داشت. «مادر» قبل از بیماری واژه ای بود مهربان که نامهربانی با او، می توانست توجیهی داشته باشد، ولی بعد از آن «مادر» بی مثلی بود که می توانست برای همیشه کنارت نباشد و کنارش نباشی. پس چرا  ثانیه های با هم بودن را قدر ندانیم؟ «اتاق عمل»  همان واژه تلخی  بود که می توانست  آغاز جدایی از «مادر» باشد، همانطوری که درست در همان لحظه برای برخی، مفهوم تلاش برای نجات جان یک انسان را داشت و ثواب حیات همه انسان ها را برایشان رقم می زد. بیمارستان جایی بود که جمع اشک و شادی، لبخند و غم، سخن گفتن با سکوت، دوست بودن غریبه ها، غریبه بودن دوستان، کنار هم بودن و دلتنگی، عشق و دل کندن، ساده بود و ممکن. نه اینکه در این دوران کم نیاوردم یا حرف از خستگی  نزدم. يا نفهميدم بيماري مادر خيلي هم نادر و سخت نبود و گرفتارتر از مادر كم نيست. یک سال که گذشت اگر حرفی از تلخی دوران بیمارستان می زدم، قلبا اعتقادی نداشتم.

روبرو شدن با خيلي از حقيقت ها، ترسناك بود. ترسيدم از حقيقت مرگ، ازعاريتي بودن سلامتي، از گذر عمر، از باورهاي بي خدا، از توهم اخلاص، از بيكاري از گره خوردن كارت با انسان هاي پست و از مونث بودن. چرا از جنسيتم نترسم وقتي، چادري ها جاي خيلي ها را تنگ كرده اند، شايد هم  چون  چادري ها را ديگر كسي  باور نداشت و انسان هاي مورد اعتمادي محسوب نمي شوند. مگر ما چه كرده ايم؟ چرا نترسم  از زندگي با جنسيت مونث در جامعه اي كه مردانش نجابت و عفت ناموس سرزمينشان را  دوست ندارند. اگر اين طور نيست چرا اين تفكر تا اين اندازه در نقاشي چهره و بي حجابي زنان سرزينم شايع است؟  چرا نترسم از زندگاني  با مردماني كه عادت به ارتباط با نامحرم در حد ضرورت را از تو باور نمي كنند و به لرزش صدا و حياي نگاهت مي خندند و بدبينند. ترسيدم ازچشم هايي كه مرا در سن سي و اندي سال مادر خواهر بيست و چند ساله ام مي ديد، پوشش و رعايت حريم مال مادربزرگ  هاست يا دهه شصتي ها پيرتر از سنشان شدند؟ ترسيدم از فرهنگي كه زندگي كمتر از دو هفته توي بيمارستان را، بدون اينترنت دروغ خواند و  ناممكن مي دانست. ترسيدم از مردمي كه جراحي هاي نادر خاورميانه اي را از جوان ايراني مي بينند و سنگ دشمن به سينه مي زنند. ترسيدم از اگرها و اماها. ترسيدم  از آدم ها، از آينده. 

و حيرت زده شدم از  تنهايي. خدايا تو را شكر براي شناخت و تجربه اي كه بيماري و دردش سهم مادر بود، تلاش و سختي علم آموزي و مهارتش سهم پزشك مادر و همكارانش، هزينه هايش سهم بابا و پينه هاي دستش، دل نوشته هايش سهم آنها كه بخوانند و تنهايي اش سهم من. خدايا تو را شكر بر نعمت تنها شدن با تو.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ7 مرداد1397

آزمايش الهي آموزش بيماري تجربه حكمت الهي نگاه حقيقت بين
2 نظر »

سكانس پنجاه و چهار: چقدر تا يكي شدن، نگاه ما كم بود!

ارسال شده در 24ام خرداد, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

از همان روزهاي اول بيماري مادر، چيزي كه به اندازه تقواي الهي به آن سفارش مي شد، دقت در غذاي مادر بود. حساسيت خودمان كم بود، اطرافيان هم با نسخه دادن هايشان، هر چه حساس بود را، رو سفيد كرده بودند.  ظاهرا در بيماري قلبي آن قدر كه خورد و خوراك اهميت داشت، داروها موثر به نظر نمي رسيد.

كم كم خيلي از آشنايان حرف از «عمل قلب باز» نزديكانشان مي زدند. برخي دلداري مي دادند كه جاي نگراني ندارد و فلان فاميل ما 15 سال است اين عمل را انجام داده، مثل جوان بيست ساله سر حال است و سرپا. آن يكي مي گفت؛ چند ماه بگذرد مادرت از خودت جوانتر مي شود.  پاي  شكايت كه وسط مي آمد، همه تقريبا فقط حرف از سختي هاي كنترل غذا مي زدند و پادرد.

اوايل، سختيِ كنترلِ تغذيه بيمار را خوب درك مي كردم؛ مخصوصا هفته اول بعد از ترخيص مادر. تازه متوجه شده بودم بيمارستان ماندن چه نعمتي است براي بيمار و خانواده اش. از «نمي دانم هاي تغذيه اي و مراقبت » به تنگ آمده بودم.

تكليف خيلي غذاها توي بروشور پزشك جراح مادر، مشخص شده بود. برخي اطلاعات تغذيه اي را هم از كتابچه هديه پزشك، مطالعه كرده بودم. توصيه هاي كارشناس تغذيه هم آويزه گوشم بود. خيلي مواد غذايي را هم يادداشت مي كردم و با هزار اما و اگر و سختي از پزشك سوال مي كردم. با اين حال همين كه ظرف مخصوص غذاي مادر را مي گذاشتم روي شعله با احساس عجز عجيبي مي گفتم: «خدايا من اين ظرف را با چه ماده غذايي پر كنم كه نه شرمنده مادر باشم و نه شرمنده قلبش؟ ». بيشتر روزها محتواي ظرف،  تكه اي گوشت سينه مرغ بود و برنج سفيدي كه بدون روغن و نمك طبخ شده بود. تنها طعم دهنده غذا، آلو بود يا برخي سبزيجات و غالبا هم دست نخورده راهي سطل زباله مي شد.  حجم غذا مطابق سفارش كارشناس تغذيه و مواد غذايي معادل بروشور، ضعف و بي اشتهايي مادر را رقم زده بود. حق داشت، خودم هم از نگاه به غذاي مادر اشتهايم كور مي شد. دلم راضي نبود ولي راه حلي هم نداشتم، خيلي چيزها محدوديت داشت هيچ، مادر به بعضي غذاها آلرژي پيدا كرده بود. تنوع غذايي مادر نزديك صفر بود.

كم كم كار تمركز روي تغذيه به جايي رسيد كه يك روز توي مطب، پزشكِ مادر دستشان را گذاشتند روي قلبشان، خيره شدند به من و  گفتند: «ببين قلبش را عمل كرده، چربي و غذاهاي چرب نبايد بخورد». بعد از آن، اين جمله پزشك هميشه همراهم بود و كمك زيادي مي كرد. تنها مانع، سوالي بود كه هرگز نپرسيدم: «مگر انرژي اضافي از مواد غذايي در بدن تبديل به چربي نمي شود؟ فكر مي كردم شايد برخي مواد غذايي پر انرژي، چون بيمار تحرك خاصي ندارد، نبايد مصرف شود. تكليف زخم ها و برش بافت ها چه مي شود؟ تغذيه در بهبود و عدم بهبود آنها اهميت ندارد؟ چربي كه وارد بدن مي شود وقتي تجزيه شد با چربي ذخيره شده در بدن، ميزان تاثيراتشان متفاوت است؟ كدام براي مادرمضرتر است؟».

يك روز يكي از اقوام صاحب نظر و داراي سمتي كليدي، مهمان ما بود. حساسيت مرا كه به تغذيه مادر ديد، شير شد و به جاي كمك به كم كردن حساسيت ها، اطلاعاتش را به رخ ما كشيد. شروع كرد: « گوشتتان فلان باشد. اين را بخوريد و اين را نخوريد. روغن ها ترا ريخته است و موجب جهش ژنتيك مي شود. ژله ها از خوك تهيه مي شود. ميوه ها سم پاشي مي شود و زودتر چيده مي شود. سبزيجات با آب تصفيه فاضلاب آبياري شده و آلوده است. مرغ ها را داروي هورموني مي دهند سرطان زاست. لبنيات همه اش شير خشك وارداتي است. شكر و قندهاي صنعتي ديابت مي آورد. عسل ها كارخانه اي است و با شكر توليد مي شود فلان جا برويد عسل طبيعي هست. آبميوه ها شيميايي است» خلاصه هر نوع خوراكي توي ايران بود را طبق گفته رسانه هاي مختلف تشريح كرد و سعي كرد نگراني ما كم نشود. حرفش كه تمام شد گفتم: «ببخشيد. من نسبت به تغذيه مادرم دقت مي كنم چون شرايطشان طبيعي نيست. دقتم در چه غذايي را بخورند و يا نخورند است و نحوه طبخ. از حرف هايتان ياد عمو يادگار افتادم. اگر قرار باشد از مسائل ساده اي مثل ناني كه در جامعه توليد مي شود، قابل اعتماد نباشد؛ تا انواع خوراكي ها؛ آلودگي صوتي و امواج و… را هم اضافه كنيم، دقيقا زندگي اجتماعي چه مفهومي دارد؟ عمل به اين حرفي كه مي زنيد، نيازمند است كه در هر خانواده اي، يك پهلوانِ كمر بسته بيكار، كفش آهني بپوشد و يك دستگاه چاپ اسكناس بگذارد توي كوله پشتي اش و برود دنبال غذاي سالم. براي همه ساكنان سرزمينم اين مقدور است؟ پس دقيقا شبكه بهداشت و توليد كنندگان كشور و مسئولين و دولت چه كاره اند؟ زندگي اجتماعي يعني هرگروهي مسئوليت كاري را بر عهده مي گيرند. حس نمي كنيد با اين حرف ها آدم ناخودآگاه مي گويد: «عمو يادگار نميري تو غار؟». از نگاه عاقل اندر سفيهش دلم نشكست ولي از طرز تفكرش مدت ها دلم، از اينكه مسئوليت مهمي داشت، براي زير دستانش گرفته بود : «خدايا شكر براي نگاه هايي كه مي فهمند همه جاي ايران سراي ماست و تغذيه درست و سلامتي حق همه كوچك و بزرگ اين سرزمين است نه فقط گروهي خاص. حق همه كساني كه قرار است دولت ظهور را بسازند و به مولايشان علي عليه السلام اتكا مي كنند. همان هايي كه مي فهمند هر كجاي جامعه اسلامي با در نظر داشتن خدا، خالصانه و عاشقانه خدمت كنند، اجرشان كمتر از شهيد نيست. آنها كه حواسشان هست، كسي كه در سايه امنيت حكومت اسلامي و در لباس اسلام به جامعه اسلامي خيانت مي كند، مولايش معاويه است».

تغذيه سالم

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 24 خرداد 1397

 

اجتماع سالم بيماري قلبي تغذيه سالم خيانت به جامعه اسلامي زندگي اجتماعي سلامتي نسل شيعه عدالت اجتماعي
4 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس