یک روز توی بیمارستان، نشستم سر تخت و برای آرام و سرگرم کردن خودم رفتم سراغ راه و روش حساب کتاب کردن. چرتکه می انداختم برای اینکه حساب کنم در مجموع بیمارستان چطور جایی است و چه احوالاتی دارد. دنبال این بودم ببینم چه حسی بر همه احساسات غالب است. شاید این حس از احساس من تلخ تر باشد و وسیله ای شود برای اینکه ببینم اوضاع من از خیلی ها بهتر است و از شکر غافل نباشم. البته اینکه جامعه هدف را نمی شناختم و روش کار علمی نیست را مد نظر داشتم که نتیجه را وحی منزل ندانم و راه برای اصلاح باز باشد.
اول رفتم سراغ تقسیم بندی مکانی. « به اتاق عمل که حس مبهمی دارم. به اتاق بیماران حس نگرانی؛ نکند یک روز بیایم اینجا. به ایستگاه پرستاری حس اینکه «خوب شد رشته بیمارستانی نرفتم. نمی توانم با قید همکار بودن، مثل این ها باشم». به بوفه: «این هم شد تامین نیاز و تغذیه. چرا میوه تازه ندارند؟». به نماز خانه :«غریب خانه است تا خانه خدا». به محل لباس های کثیف :« خدا رحمت کند اموات کسانی که بانی تمیزی هستند» نهایت از این همه حس غیر قابل جمع، بیشتر به بیکار بودن خودم رسیدم تا نتیجه علمی.
بیکار بودن خودم را انکار کردم و روش را عوض کردم. رفتم سراغ قسمت بندی صنفی. به پزشکان حس «قابل احترامند. خوش به حالشان. چه عمر با برکتی!». به پرستاران؛ بعضی خدمت اجباری، بعضی خدمت با علاقه. به خدمه «بعضی تواضع. بعضی، تموم بشه بریم. به بیماران حس همدردی. به همراهان حس خستگی». از این هم چیزی دستگیرم نشد.
دقیقتر شدم در افراد، « خانم کاشف؛ پزشک جراحی که روزی چند ساعت روی پا توی اتاق عمل می ایستد و برای این حضور سال ها زحمت کشیده حس مبهمی به این مکان دارد؟ بیماری که روی تختش نشسته و سهم قرآن روزش را می خواند، نگران است؟ آنکه توی ایستگاه پرستاری نشسته، نمی دانسته بیمارستان چطور جایی است؟ نماز خانه غریب است یا نماز و نماز خوان؟ همراهی که از هیچ تلاشی برای بیمارش فرو گذار نمی کند خسته است؟ …». حق با وجدانم بود، انکار احساسات مشترک ممکن نبود، ولی بیشتر احساسات بستگی به شناخت و نگاه خودم داشت. می شد گفت، شاید خیلی از احساساتی که نسبت به دیگران داشتم نوعی قضاوت عجولانه بود. خیلی از احساسات متعلق به خودم بود و طرف مقابل اصلا تفکرش با من فرق داشت. اصلا در این باغی که من بودم نبود. حتی بسته به احوالات خودم، احساساتم نسبت به پدیده های مشترک عوض می شد. شادی، غم، خستگی، ابهام، دوست داشتن و تنفر احساسات مشترکی است ولی برای همه ما منشأ و مفهوم مشترکی نداشت. اینکه من کسی را دوست داشته باشم و او همزمان از من متنفر باشد چیز عجیبی نبود. اینکه آنچه برای من خسته کننده است برای دیگری لذت بخش باشد ممکن بود. اینکه من چیزی را ارزش بدانم و برای دیگری ضد ارزش باشد کم اتفاق نمی افتاد. در واقع، تفکر هر کس مقدمه احساس و رفتارش بود. حسی که نه توی بیمارستان، توی شهر و هر مکان دیگر، بین هر صنفی حاکم بود، فرهنگ بود. نگاه ما به جهان هستی و باورمان نسبت به بایدها و نبایدها و ارزش ها و ضد ارزش ها فرهنگ ما را ساخته بود. باور اینکه نقطه مشترک جهان بینی و ایدئولوژی ما توحید است، کار سختی نبود. حداقل در جامعه اسلامی انسان ها نسبت به درجه توحیدشان حس مشترک دارند. برای همین است که ائمه علیهم السلام هر کدام روشی متفاوت و متناسب با زمان خود داشتند ولی «کلهم نور واحد» هستند. خدایا لحظه های بیمارستانی با آدم های مختلف و فرهنگ های کم و بیش مشترکی گذشت. خدایا شکر برای فرهنگی که نقطه اشتراکش تویی.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 23 شهریور 97