از مهمترين عوارض جانبي عمل جراحي كه مدتي سمباده اعصاب همه اعضاي خانواده شده بود، پادرد و كم شدن توانايي راه رفتن هاي مادر بود. شايد ربطي به عمل جراحي نداشت. پاهاي مادر لوس تر از چيزي بود كه فكرش را مي كرديم. از رفتن به بيمارستان تا برگشت به خانه 15 روز گذشته بود؛ ولي پاهاي مادر در این بي حركتي كوتاه، به اندازه بيست سال پير شده بود. در تصورمان نمي گنجيد روزي مادر براي جا بجا شدن نياز به ويلچر داشته باشد.
آن قدر از اين مشكل، قلب همه ما به درد آمده بود كه فراموش كرده بوديم مادر قلبش را عمل كرده است؛ تمركز كرده بوديم روي پاهايش. هيچ وقت لحظه اي را كه روي صندلي مطب، با لحن حق به جانبي، قبل از هر چيزي، پادرد مادر را براي پزشك فوق تخصص قلب توضيح دادم فراموش نمي كنم. حرفم كه تمام شد، به خودم گفتم: «دقيقا اين چه ربطي به ايشان داشت؟». نتوانستم سكوت و نگاه مبهم پزشك مادر را ترجمه كنم.
آن قدر دنيا نديده بوديم كه، به همه حركات مادر حساس بوديم. از خوراكي ها گرفته تا ميزان حركت و حمام كردن و چگونگي بستن باندها و حتي تعداد كلمات صحبت كردن. نگراني هاي متعدد اجازه تصميم گيري درست نمي داد. بخيه هاي در حال بهبودي، باندهاي كشي بسته شده تا نزديك انگشتان پا، پايي كه تقريبا ورم كرده بود و توانايي قدم زدن نداشت، روحيه خراب مادر و قلبي كه نياز به مراقبت داشت، جايي براي فكر به تمرينات تنفسي و برنامه پياده روي بروشور پزشك نمي داد. نميشد به بي حركت ماندن مادر بي تفاوت بود.ذهنم دائم درگير بود.
از مادر مي خواستم تمرين هاي پياده روي را داخل حياط انجام بدهد، پايين رفتن از ايوان ها را بهانه مي كرد. براي قدم زدن توي كوچه خجالت كشيدن و چون و چراي همسايه ها را عَلَم مي كرد. سر گيجه و تهوع را مانع قدم زدن توي هال و اتاق هاي منزل مي دانست. گاهي هم داوطلب ميشد براي راه رفتن. همين كه كنار جاكفشي مي رسيد، كفش هايش دلش را مي شكست و پشيمان مي شد. با باند و ورمي كه پاها داشت هيچ كدامشان اندازه اش نبود.
بدون اطلاع مادر، براي اولين بار، برايش سندل خريديم. كاملا اندازه اش بود. تنها مشكلش اين بود كه باز و بسته شدن چسب آن براي مادر در حالت ايستاده و حتي نشسته روي صندلي ممكن نبود. مادر راضي شد و اجازه داد اين كار را انجام دهم. با هم به تفاهم رسيديم كه قدم زدن شب ها و توي كوچه بعد از ساعت 9 شب انجام شود. اولين بارحسي داشتم شبيه اينكه بچه اي را براي آغاز راه رفتن تشويق كنند. قرار شده بود تا جايي كه حس مي كنند نصف انرژيشان خرج شده جلو برويم و با نيمه ديگر برگرديم. هوا كاملا تاريك بود. نسيم خنكي مي وزيد. به ندرت و با فاصله زياد وسيله نقليه اي عبور مي كرد. اميد داشتم حداقل از سركوچه عبور كنيم و خيابان را قدم بزنيم و از ته كوچه برگرديم. مادر فقط توانست تا درخت سركوچه قدم بزند و برگرديم يعني چيزي كمتر از 100 متر. آن هم با احساس خستگي و پاي لنگان. فقط دعا مي كردم نا اميد نشود.
شب ها پشت سر هم مي گذشت. هر شب مادر در راه رفتن هايش پيشرفت مي كرد. تا اينكه توانايي مادر در حدي بود كه مسيرمان را تغيير داديم به سمت امامزاده شهرمان، چيزي حدود 700 متر. اما هنوز مادر توانايي برگشت از امامزاده را نداشت و با ماشين بر مي گشتيم. خيلي شب ها جز من و مادر امامزاده هيچ مهماني نداشت. برخي شب ها هم شلوغتر بود. ديدن آشنايان و دوستان قديمي به بهبودي حال مادر كمك مي كرد، هرچند از اينكه پيش نگاه مردم، بنشينم جلوي پايش و كفش هايش را باز و بسته كنم به شدت اذيت مي شد.
قدم زدن ها و زيارت هاي شبانه آن قدر تكرار شد تا مادر توانست تا امامزاده برويم و برگرديم. آن هم با استراحتي نيم ساعته در حرم و بدون توانايي بستن كفش هايش. باورم نمي شد شش ماه زمان برده باشد. توانايي مادر خيلي بهتر بود اما هنوز هم هضم اينكه 15 روز استفاده متفاوت و ركود مي تواند عملكرد 58 ساله عضوي را خط بزند، خيلي برايم سخت بود. در تمام پياده روي هاي فصل پاييز از خودم سوال مي كردم: «يعني با هر گناهي لكه سياه روي صفحه دل بزرگ و بزرگتر مي شود؟ كاري نكنيم پايان عمرمان توبه و پاك شدنش ممكن است؟ تاريخ اين پايان مگر مشخص است؟».
زمستان كه شد قدم زدن ها را از ترس سرماخوردن مادر تعطيل كرديم. تاعيد سال بعد مادر قدم زدن هاي منظم شبانه را ترك كرد. در شروع موقت دوباره تقريبا يك ماه زمان برد تا مادر به راحتي پاييز راه برود. پاهايش دوباره فراموش كرده بود 9 ماه تلاش كرديم براي تواناييش. اينكه هنوز مادر قدرت خم شدن به اندازه بستن كفش هايش را ندارد و كفشش را عوض كرد، مثل قبل از عمل جراحي راه نمي رود و توانايي ندارد؛ بماند، اينكه در پياده روي فكرهاي مختلف و … چقدر آزارمان داد هم گذشت ولي گذشته ها هرگز مانع از اين نشد كه در هر قدمي كه بر مي دارم نگويم : «خدايا شكر براي مشكلاتي كه حاشيه هايش راه ما را به سمت امامزاده و خانه ذكر و ياد تو تغيير مي دهد.»