قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس پنجاه و سه: هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست!

ارسال شده در 9ام خرداد, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

از مهمترين عوارض جانبي عمل جراحي كه مدتي سمباده اعصاب همه اعضاي خانواده شده بود، پادرد و كم شدن توانايي راه رفتن هاي مادر بود. شايد ربطي به عمل جراحي نداشت. پاهاي مادر لوس تر از چيزي بود كه فكرش را مي كرديم. از رفتن به بيمارستان تا برگشت به خانه 15 روز گذشته بود؛ ولي پاهاي مادر در این بي حركتي كوتاه، به اندازه بيست سال پير شده بود. در تصورمان نمي گنجيد روزي مادر براي جا بجا شدن نياز به ويلچر داشته باشد.

آن قدر از اين مشكل، قلب همه ما به درد آمده بود كه فراموش كرده بوديم مادر قلبش را عمل كرده است؛ تمركز كرده بوديم روي پاهايش. هيچ وقت لحظه اي را كه روي صندلي مطب، با لحن حق به جانبي، قبل از هر چيزي، پادرد مادر را براي پزشك فوق تخصص قلب توضيح دادم فراموش نمي كنم. حرفم كه تمام شد، به خودم گفتم: «دقيقا اين چه ربطي به ايشان داشت؟». نتوانستم سكوت و نگاه مبهم پزشك مادر را ترجمه كنم. 

آن قدر دنيا نديده بوديم كه، به همه حركات مادر حساس بوديم. از خوراكي ها گرفته تا ميزان حركت و حمام كردن و چگونگي بستن باندها و حتي تعداد كلمات صحبت كردن. نگراني هاي متعدد اجازه تصميم گيري درست نمي داد. بخيه هاي در حال بهبودي، باندهاي كشي بسته شده تا نزديك انگشتان پا، پايي كه تقريبا ورم كرده بود و توانايي قدم زدن نداشت، روحيه خراب مادر و قلبي كه نياز به مراقبت داشت، جايي براي فكر به تمرينات تنفسي  و برنامه پياده روي بروشور پزشك نمي داد. نميشد به بي حركت ماندن مادر بي تفاوت بود.ذهنم دائم درگير بود.

از مادر  مي خواستم تمرين هاي پياده روي را داخل حياط انجام بدهد، پايين رفتن از ايوان ها را بهانه مي كرد. براي قدم زدن توي كوچه خجالت كشيدن  و چون و چراي همسايه ها را عَلَم مي كرد. سر گيجه و تهوع را مانع قدم زدن توي هال و اتاق هاي منزل مي دانست. گاهي هم داوطلب ميشد براي راه رفتن. همين كه كنار جاكفشي مي رسيد، كفش هايش دلش را مي شكست و پشيمان مي شد. با باند و ورمي كه پاها داشت هيچ كدامشان اندازه اش نبود.

بدون اطلاع مادر، براي اولين بار، برايش سندل خريديم. كاملا اندازه اش بود. تنها مشكلش اين بود كه باز و بسته شدن چسب آن براي مادر در حالت ايستاده و حتي نشسته روي صندلي ممكن نبود.  مادر راضي شد و اجازه داد اين كار را انجام دهم. با هم به تفاهم رسيديم كه قدم زدن شب ها و توي كوچه بعد از ساعت 9 شب  انجام شود. اولين بارحسي داشتم شبيه اينكه بچه اي را براي آغاز راه رفتن تشويق كنند. قرار شده بود تا جايي كه حس مي كنند نصف انرژيشان خرج شده جلو برويم و با نيمه ديگر برگرديم. هوا كاملا تاريك بود. نسيم خنكي مي وزيد. به ندرت و با فاصله زياد وسيله نقليه اي عبور مي كرد. اميد داشتم حداقل از سركوچه عبور كنيم و  خيابان را قدم بزنيم و از ته كوچه برگرديم.  مادر فقط توانست تا درخت سركوچه قدم بزند و برگرديم يعني چيزي كمتر از  100 متر. آن هم با احساس خستگي و پاي لنگان. فقط دعا مي كردم نا اميد نشود.

شب ها پشت سر هم مي گذشت. هر شب مادر در راه رفتن هايش پيشرفت مي كرد. تا اينكه  توانايي مادر در حدي بود كه مسيرمان را تغيير داديم به سمت امامزاده شهرمان، چيزي حدود 700 متر. اما هنوز مادر توانايي برگشت از امامزاده را نداشت و با ماشين بر مي گشتيم. خيلي شب ها جز من و مادر امامزاده هيچ مهماني نداشت. برخي شب ها هم شلوغتر بود. ديدن آشنايان و دوستان قديمي به بهبودي حال مادر كمك مي كرد، هرچند از اينكه پيش نگاه مردم، بنشينم جلوي پايش و كفش هايش را باز و بسته كنم به شدت اذيت مي شد.

قدم زدن ها و زيارت هاي شبانه آن قدر تكرار شد تا مادر توانست تا امامزاده برويم و برگرديم. آن هم با استراحتي نيم ساعته در حرم و بدون توانايي بستن كفش هايش. باورم نمي شد شش ماه زمان برده باشد. توانايي مادر خيلي بهتر بود اما هنوز هم هضم اينكه 15 روز استفاده متفاوت و ركود مي تواند عملكرد 58 ساله عضوي را خط بزند، خيلي برايم سخت بود. در تمام پياده روي هاي فصل پاييز  از خودم سوال مي كردم: «يعني با هر گناهي لكه سياه روي صفحه دل بزرگ و بزرگتر مي شود؟ كاري نكنيم پايان عمرمان توبه و پاك شدنش ممكن است؟ تاريخ اين پايان مگر مشخص است؟».

زمستان كه شد قدم زدن ها را از ترس سرماخوردن مادر تعطيل كرديم. تاعيد سال بعد مادر قدم زدن هاي منظم شبانه را ترك كرد. در شروع موقت دوباره  تقريبا يك ماه زمان برد تا مادر به راحتي پاييز راه برود. پاهايش دوباره فراموش كرده بود 9 ماه تلاش كرديم براي تواناييش. اينكه هنوز مادر قدرت خم شدن به اندازه بستن كفش هايش را ندارد و كفشش را عوض كرد، مثل قبل از عمل جراحي راه نمي رود و توانايي ندارد؛ بماند، اينكه در پياده روي فكرهاي مختلف و … چقدر آزارمان  داد هم گذشت ولي گذشته ها هرگز مانع از اين نشد كه در هر قدمي كه بر مي دارم نگويم : «خدايا شكر براي مشكلاتي كه حاشيه هايش راه ما را به سمت امامزاده و خانه ذكر و ياد تو تغيير مي دهد.»

توبه

به تاخیرانداختن توبه بيمار توبه عوارض عمل جراحي مشكلات بيمار گناه
نظر دهید »

سكانس پنجاه و دو: عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد!

ارسال شده در 26ام اردیبهشت, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

روزهاي بيمارستاني، ثانيه هايش هم به سختي مي گذشت. محيطي، ناخودآگاه سنگين و سرد. انگار يكي با تفنگ بالاي سر مريض و همراهش ايستاده بود و تلقين مي كرد:«برَنج، ناراحت باش، اينجا آخر دنياست». هر كجاي زمينش كه قدم مي زدم انگار، پايه و اساسش را بر دلتنگي گذاشته بودند، دلم بي قراري مي كرد. لبخند و حوصله و انگيزه و فعاليت مخصوص پرسنل بود. تا آن روز خودم را اين چنين تسليم شرايط و بي دست و پا نديده بودم. خيلي دلم مي خواست مي توانستم براي بيماران و همراهشان كاري اساسي و مهم انجام دهم. تنها نقطه اميدم آدرس سايت روي ديوار بود.

گاهي نگاهش مي كردم و مي گفتم: «مامان كاش اينترنت داشتيم مي ديديم سايت بيمارستان چطور سايتي است. خدماتي است؟ پرسنلي؟ براي بيماران هم تدبيري دارد يا نه؟». مادرم بي حوصله مي گفت: « اينجا هم دست از سايت بر نمي داري. هر طور مي خواهد باشد. به ما چه ربطي دارد؟». من هم از دغدغه دروني جبهه مي گرفتم و مي گفتم: «خيلي هم به ما ربط دارد. اولا «امر به معروف و نهي از منكر» اسلام، يعني «به من چه و به تو چه» ممنوع. دوما الان ما جزء خانواده بيمارستان محسوب مي شويم. زمانه زمانه اينترنت و موبايل و سايت و كانال است. هيچ كس مثل پرسنل بيمارستان نمي فهمد بيمار و همراهش در چه شرايطي هستند. حتما نياز آنها را هم در نظر گرفته اند. فرض كنيد  يك كانال يا بخشي داشته باشند با محتواي جذاب و تدبير شده براي بيمار و همراهش. همراه كه كار خاصي ندارد. ساپورت شود، نا خود آگاه روي روحيه بيمار اثر خواهد داشت». تا مرخص شدن، دست ما از اينترنت كوتاه بود و فقط اما و اگر كرديم.

بعد از مرخص شدن مادر از بيمارستان، يك شب بعد از انجام كارهاي سامانه، دلم ياد سايت بيمارستان كرد. كاغذي كه آدرس سايت را يادداشت كرده بودم بين وسايلم پيدا نشد. نا اميد نشدم، دست به دامن استاد گوگل و در عرض چند ثانيه خيلي راحت بين صفحات سايت بيمارستان قدمي زدم. از محيط بيمارستان دلگيرتر، سايتش. آن زمان تنها خدمات ويژه بيمار و همراهش، نوبت دهي هاي اينترنتي بود كه هميشه خدا، ظرفيتش پر بود و خودش براي بيماري كه راه ديگري نداشت، آينه دق بود. براي مادر از سايت مي گفتم و اي كاش ها كه اگر قسمتي از اين سايت مال من بود، تلاش مي كردم براي آبادي دل بيمار و خانواده هايشان. حتي به ذهنم رسيد همكاري افتخاري را پيشنهاد دهم و با اجازه خانواده اين كار مضحك را هم انجام دادم.  اعتراف مي كنم مدتي  هم ايميلم را حداقل روزي يك بار چك مي كردم. با نگاه به گوشي،  انتظار جواب كشيدم. غافل از اينكه پشتيبان و مدير سايت بيمارستان به اندازه من بيكار نبودند. نزديك دو سال پشتيباني يك سامانه 7-8 هزار كاربري را به عهده داشتم ولي در هر شرايطي جز بيمارستان، اجازه ندادم جواب حتي مزاحمين هم تا 24 ساعت به تعويق بيفتد.

توفيق نداشتم كاري براي همدردي و همدلي بيماران و خانواده هاشان انجام دهم جز اين دل نوشته هاي بي دريغ. نوشته هايي كه جز به كساني كه برايم ويژه بودند، معرفي نشد و به ندرت بازخورد و عكس العملي ديدم. حتي نفهميدم موثر بود و مي توانست موثر باشد يا نه.

بعد از آن هم گهگاهي به سايت بيمارستان سري مي زدم. حتي برخي خبرها را براي مادرم مي خواندم. موفقيت هاي پزشكي كه به ما مربوط هم نبود، به همه ما حس خوبي منتقل مي كرد. براي مادر توضيح مي دادم: «اگر هنوز به اين سايت سر مي زنم، نه براي اينكه انتظار جواب مي كشم و تحولي. يا مطلب خاصي دارد و چيزي به من اضافه مي كند. سايت نديده هم نيستم. ولي اينجا را مي شود دوست داشت. اينجا را  محيط واقعيش را تا حدي لمس كرده ام، درك مي كنم آنچه مي گويد خيلي كمتر از آنچه است كه انجام مي شود. اطلاع رساني ها معقول است و بدون جزئيات بي معنا. تدبيرش را دوست دارم. هر نوع اطلاعاتي را در اختيار عموم و هر كسي قرار نمي دهد. نه مثل بعضي ها كه از تغيير عكس پروفايلشان تا هفت كشور آن طرفتر از همه جزئيات زندگي مشتركشان هم اطلاع دارند. بر خلاف خيلي سايت ها، تلاشي ندارد خدماتش را به رخ بكشد. مقايسه اين سايت و سايت برخي ارگان هاي كشور ما، مثل اين است كه هر پرستاري از تزريقات روزانه و خدماتش اطلاعيه تهيه كند و تصاويرش فضاي مجازي را پر كند. اينجا اطلاع رساني مي شود ولي كار جمعي و گروهي غالبا نمايش بيشتري دارد و فرد مطرح نيست. موفقيت هايش هم كم نيست، جراحي هاي براي اولين بار در كشور و خاور ميانه و…. نهايت اسمي نوشته اند، كسي چه مي داند تيم پزشكي كه بود و چه كرد. من اينجا كه قدم مي زنم چيزي بيش از يك شهروند عمومي دستگيرم نمي شود و خيلي راحت از عمق وجودم مي گويم: «خدايا شكر براي وجود ارگان ها و نهادهايي كه انسان هايش شبيه شهداي گمنامند. گروه هايي كه مي دانند ويژگي مردمان ظهور كه عمرهاشان را تحت ولايت و حكومت عدالت گستر عالم مي گذرانند، اين است كه «من» هايشان تبديل به «ما» شده است و خدمتشان را تو ببيني برايشان كافيست. آنها كه دنبال اين نيستند با گزارش هايشان به مردم و بالا دست ثابت كنند كوتاهي نكردند، آنهايي كه آسماني شدن برايشان از رسانه اي شدن مقدمتر است چون يقين دارند«تو مي بيني و بايد براي تو پاسخي داشت».

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 26 اردیبهشت 1397

اخلاص تدبير دشمن شناسي رموز جامعه اسلامي سايت بيمارستان
1 نظر »

سكانس پنجاه و یک: بیا تا جهان را تلاوت کنیم!

ارسال شده در 18ام اردیبهشت, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

يكي از سرگرمي هاي روزهاي بيمارستاني، خواندن نوشته هاي درب و ديوار بود. فرقي نداشت نوشته كجا باشد و به چه ديواري و با چه موضوع و قد و قامتي. به هيچ كدام رحم نمي كردم. حتي تكراري بودن هم مانع مطالعه مجدد نمي شد،  ظاهرا كار بيهوده اي به نظر مي رسيد ولي تفريح دوست داشتني و سالمي بود. همين كه قدم مي زدم و مدتي فكرم از بيماري و خستگي و كم حوصلگي جدا مي شد راضي بودم.

به دنبال تامین مواد اولیه این سرگرمی، گاهي از اتاق بيرون مي رفتم  همان حوالي گشتي مي زدم و بر مي گشتم. گاهي هم جلوي كاغذ نصب شده روي ديوار اتاق توقف مي كردم. مادر نگاه پرسشگرانه اي داشت ولي حرفي نمي زد. تا اينكه يك روز سوال كرد: «مادر جان مشكلي پيش آمده؟ چرا بي قراري؟ مي روي، نرفته بر مي گردي. روي اين كاغذ چي نوشته كه هر روز و ساعت نگاهش مي كني؟ من كه از اينجا چشمم نمي بيند بگو ما هم بدانيم». لحن كلامم را عوض  كردم و گفتم نوشته : « اي بانوي سيده سينه شكافته در راه سكته، دل از تخت و بستر برگير و بيا پايين قدم بزن تا بهتر شوي و از اينجا برويم». مادر  چهره در هم كشيد و سكوت كرد.

روي لبه تخت، كنارش نشستم و در حالي كه با دستم چين و چروك ابروي در هم كشيده اش را باز مي كردم توضيح دادم: «مامان، بي قرار ي ديگر چه صيغه اي است. مي روم توي سالن قدم بزنم، شلوغ است بر مي گردم.  توي اين كاغذ فقط آدرس سايت بيمارستان نوشته شده است. از قدم زدن هاي توي سالن هم بی نصیب نبوده ام. كاغذ روي ديوارِ سرويس، روش صحيح شستن دست ها را توضیح داده است و جالب ترین نکته اش این بود که ثانيه هاي شستن را معادل زمان ذكر 5 صلوات نوشته است. آن بيرون روبروي درب اتاق هم، پوستري نصب است كه نارسايي هاي مختلف قلب را تصويري توضيح داده است. كاغذهاي تابلو اعلانات هم برنامه هفتگي پرسنل است. دیوار يكي از سالن ها هم مزين است به پوستري كه تفكيك رنگ لباس پرسنل را تا حدودي توضيح داده است. اين قدر اينجا ديوار دارد و نياز، كه فكر كنم چند سال ديگر «مديريت ديوار بيمارستان» هم به پرسنل اضافه شود. اولين كسي هم كه ثبت نام مي كند من هستم.». مادر لبخندي زد و گفت: « مدیر دیوار » شدنت مانده مادر. ببخشيد مادرجان. چه عيدي شد برايت. مجبور نيستي اين كاغذها را دوباره بخواني و توي سالن قدم بزني، برو حياط كنار درخت و سبزه ها ، عزرائيل بيايد اينجا باشي يا نباشي فرقي ندارد».

چند لحظه درنگ کردم و ادامه دادم: « مامان این چه حرفی است. اولا تکراری نیست چون تجربه کرده ام هر روز با هر حسی نوشته ای را می خوانم، می توان از آن حس و دیدگاه جدیدی گرفت. به فرض هم که تکراری باشد، مگر همه تکرار ها بد است؟ شما هر روز و دقیقه و ثانیه مرا می بینید خسته می شوید و تکراری هستم؟ زیبایی، محبت، خوبی، تنفس، ضربان قلب، لمس توانایی خواندن و نوشتن و خیلی چیزها تکرارش دوست داشتنی است. مطالعه این نوشته ها هم  خالی از لطف نبوده است. بدون اينكه سوالي كنم  و كسي راهنمايي كرده باشد، قسمت هاي مختلف بخش را مي شناسم. مي دانم بیمارستان سایت دارد. می دانم براي شما لباس تميز از كجا بردارم. ملحفه و پتوي تميز كدام قسمت سالن است.  لباس هاي كثيف را بعد از تعويض كجا بگذارم. بين زباله ها بايد تفكيك قائل شوم. اينجا بخش جراحي است. اتاق عمل دارد. بيماران اين بخش زن و مرد هستند. از ته سالن راه دارد به بخش icu. فوق تخصص قلب و عروق، متخصص هوشبري و سوپروايزر و سر پرستار و منشي بخش هم واژه های جديدی است. بوفه، شير آب داغ و… را هم از همين نوشته ها پيدا كردم. پرسنل را تا حدودي از رنگ لباس تشخيص مي دهم. دستم را درست مي شويم. فقط نارسايي هاي قلب در حد من نبود ولي تكرارش برايم خیلی جالب است. حداقل مي دانم قلب هم براي خودش كسي است و عجايبي دارد. مامان خودمانیم، خدا با جابجايي يك تکه گوشت به نام دریچه و گرفتگي يك رگ 2 ميليمتري و كلا نارسايي هاي يك تلمبه گوشتي چند صد گرمي خيلي ها را سر كار گذاشته.  جراحان قلب اشتباه نكنم حداقل 15 سال تلاش و زحمت شبانه روزي دارند براي تشخيص و درمان هاي در اين حد، براي همان قلبي كه 25 روز بعد از بارداري در جنيني كه به اندازه كشمش است، مي تپد. كاش راهی بود ببينيم توي اتاق عمل چه خبر است. خيلي دلم مي خواهد ببينم سينه را كه باز مي كنند قلب چه شكلي است. من كه به عكس و فيلم اعتقادي ندارم. خوش به حال جراحان، به نظر من، امثال ما خدا را می خوانیم ولی آنها خدا را می بینند. مامان خنده دار نيست ما به دنيا مي آييم و مي رويم حتي نمي دانيم قلبمان چه شكلي است؟  خدایا شکر برای همه نعمت های تکراری که ندیدن ما، مانعی از فضلت نشد.

شکر نعمت

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 اردیبهشت 1397

بیماران قلبی تکرار سلامتی شکر نعمت شگفتی های بدن انسان عجایب قلب قلب نعمت تکراری
1 نظر »

سكانس پنجاه: گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت!

ارسال شده در 9ام اردیبهشت, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

گاهي كه توي بيمارستان دلتنگ مي شدم و هواي دلم شايد كمي تا قسمتي ابري، خودم را وسوسه مي كردم كه كسي حواسش به تو نيست. بعد نگاهي مي  انداختم به وسايلم و نظرم عوض مي شد.

موقع حركت به سمت بيمارستان براي انتقال مادر به بخش، اهل منزل با اينكه مي دانستند غالبا در مسافرت چيزي همراه خودم نمي برم مخصوصا خوراكي. اهل ريزه خواري نيستم و فكم عادت ندارد به بالا و پايين شدن هاي مداوم،  هر كدام، تحفه اي مي آوردند كه:« تو كه غذاي بيمارستان بخور نيستي، خريد هم بعيد است بروي. بيكار نشستن هم كه برايت شكنجه روحي است. حداقل اين خوراكي ها را ببر سرگرم مي شوي». كيف حجيمي از خوراكي هاي مختلف اعم از آجيل و شكلات و بيسكوييت و كشك و آبميوه به زور جا داده بودند بين وسايلم. حتي بين خوراكي ها انواع لواشك و آدامس هم به چشم مي خورد. فقط يك بادكنك و آبنبات چوبي كم داشت. اين يادآوري ها هشداري بود كه دلم بهانه نگيرد و واقع بين تر باشم.

به جز اصرار مادر، خودم هم گاهي هوس مي كردم به پاسداشت ايام نوروز، حداقل آجيل ها را سر به نيست كنم؛ اعتراف مي كنم كه تقريبا همه خوراكي ها را صد در صد دست نخورده برگرداندم منزل و نصيب ما از اين بروز عشق خانواده، حمل و نقل بار آن، بيشتر نبود.

حال و هواي درستي نداشتم و تك خوري بود و مادر نمي توانست مشاركت كند، به كنار؛ بيمارستان محلي عمومي بود و بزرگ و كوچك، پير و جوان، پزشك،پرستار، خدمه و آشپز، مرد و زن رفت و آمد داشتند. تخمه شكستن و پسته آسياب كردن بالاي سر مريض و جلوي چشم محرم و نامحرم جلوه مناسبي نداشت را مي شد فاكتور گرفت، با بقيه آداب و قيدها چه مي كردم. 

ساعت ورود و خروج پرسنل بيمارستان به اتاق مشخص نبود. همراه بيماران گاهي اشتباها توي اتاق ما سرك مي كشيدند. خلاصه اينكه، جاي شك نداشت كه  هر ثانيه امكان حضور افرادي از سايرين وجود داشت ولي معضل اصلا اين نبود، از كودكي ياد گرفته بوديم و در جواني در كتاب ها خوانده بوديم خدا دوست ندارد خوراكي هايمان را تنها بخوريم، معماي بي جواب اين بود «تعارف كنيم يا نه؟». بارها تجربه كرده بودم كه  در شهرهاي بزرگ خوراكيت را بگيري به سمت كسي كه خدا راضي باشد و از باهم خوردن لذت ببري، برخي برداشت توهين دارند، برخي به خيالشان قهوه قجر است و قرار است سم به خوردشان دهي و دنبال ارث و ميراثشان هستي. خيلي ادب كنند، بدون اينكه دست بزنند، فقط تشكر مي كنند، ما كه غالبا به خاطر حضور كودكاني كه مادرشان اجازه نمي دهند از سر بچگي هم كه شده ما را به عرش ببرند و خوراكي هاي ما را تبرك كنند، چيزي نمي خوريم ولي غالبا چيزي بخوريم كوفتمان مي شود. خدا رحمت كند خاله زهرا را. خاله نود و چند ساله مادرم، پيرزني سيده و نوراني تا آخرين لحظات عمرش بيكار نمي نشست. بيرون رفتنش از منزل را كسي نديده بود ولي دلي داشت زنده و نوراني، پر اميد و شاد. اولين باري كه برايم چاي آورد و نخوردم با لبخند دلنشيني گفت: «خاله جان. مادرم كسي كه جلويت خم شد دستش را رد نكن. بردار و بريز توي كوچه. خدا خوشش نمي آيد». حالا چه اتفاقي افتاده سنتي اسلامي، نشانه كسر شان است و شكمو بودن نمي دانم.

به نامحرم كه نمي شود تعارف كنم، پرسنل خانم اگر موظف باشند به نخوردن چه؟ تك خوري كنم؟ اگر بينشان يكي باردار بود؟ نتيجه سوالات بي جواب اين شد كه، همه خوراكي ها را از جلوي چشم برداشتم، ترجيح دادم آدابم را حفظ كنم به جاي سبك كردن بارم. حتي تا جايي كه توان داشتم اجازه ندادم، اطرافم خوردني به چشم بخورد. 

اين ترديد ها  فقط مربوط به خوراكي ها نبود، در خيلي مسائل سردرگم بودم،  در ارتباط گرفتن ها، استفاده از برخي وسايل بيمارستان، تنها گذاشتن و نگذاشتن مادر و رفتن به مسجد به جاي نمازخانه، شناخت قسمت هاي مختلف بيمارستان، وظايف پرسنل و درخواست هاي درست و نادرست كمترينش بود. در خيلي مسائل دقيق كه مي شدي ابعاد مثبتش يكي به نظر مي رسيد و نياز بود، يكي كمك كند براي انتخاب روش درست.  وقتي خواهرم تلفني سوال كرد چه گلي دوست دارم كه يكي دو شاخه هم براي من بخرند بين سبد گل عيادت از مادر در روز ملاقات، خيلي خوشحال شدم و بدون مقدمه گفتم: «داودي سفيد، نرگس سفيد، رز  يا مريم سفيد» و ادامه دادم: «نازنين اجازه مي دهند گل طبيعي بياوريد داخل؟ از تلويزيون شنيده ام گل طبيعي انتقال دهنده برخي آلودگي هاست و در بيمارستان ها ممنوع شده است. اينجا خيلي مقرراتي است. من  داخل ساختمان جايي روي ميز و در و ديوار گل طبيعي نديده ام ولي توي حياط گل و گلدان زياد است». قرار شد بپرسم و خبر بدهم، كسي جواب درستي نداد و داغ نرگس و داودي به دل ما ماند.

يكي دو  روز  بعد در جهت حل سوال بي جوابي از يكي از راهروهاي بيمارستان عبور مي كردم، چشمم به جمال دسته گلي طبيعي روي يكي از سكوها روشن شد. خيره شده بودم به نوشته «پيوندتان مبارك» و از خودم مي پرسيدم: « ما كه آخرش نفهميديم گل طبيعي ممنوع بود يا نه ولي وجدانا چه فرقي دارد گل را پرسنل براي تبريك به همكارشان آورده باشند يا عيادت كنندگان براي تغيير روحيه بيمار، گل گل است و اگر آلودگي منتقل مي كند اينكه چطور وارد محيط حضور بيماران شود تفاوتي دارد؟ گذشته از اين آسمان ريسمان بافتن ها، از نظم گلبرگ هاي  باطراوت گل هاي سفيدش خوب فهميدم كه « فرزند آدم، براي بايد و نبايد ورود يك شاخه گل به محيط نيازمندي مثل بيمارستان، جلسه نياز است و همفكري كارشناس و تصويب قانون و اگر نظارتي نباشد نقض آن با اعمال سليقه و نيت مناسب، ديگراني را متحمل نتايج و ثمره نامباركش مي كند. اينكه بيشتر ما  هر چند منكر نيستيم خدايي هست و آفريننده اي، ولي در عمل به گونه اي رفتار مي كنيم كه منكريم پيامبر و راهنمايي بود و هست و قانون هاي  خدا را زير پا مي گذاريم  چيز تازه اي نيست ولي خدايا شكر كه حواست به خوشبخت شدن ما بوده و هست و خواهد بود. مگر دين چيزي جز دستورالعمل خوشبخت شدن در آغوش توست؟».

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 9 اردیبهشت 1397

برنامه زندگي برهان نظم بيمارستان ترديد دين راهنما گل طبيعي در بيمارستان
1 نظر »

سكانس چهل و نه: تغییر می کند اگر چه دیر اگر چه زود!

ارسال شده در 30ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 یکی از خسته کننده ترین روزهای بیماری مادر، روز قبل از انتقال  از بخش آی سی یو به بخش جراحی بود. بعد از چندین روز سرگردانی و فشارهای مختلف، ساعت ده شب رسیده بودیم منزل. پرستار ساعت 9 و 10 صبح اطلاع داد که طبیعتا مادر به بخش منتقل می شود و باید تا قبل از 12ظهر بیمارستان باشیم. اینکه در تعطیلات نوروز و از شهرستانی بدون وسیله نقلیه عمومی درست و حسابی، با بیش از صد کیلومتر فاصله مکانی و استرس های مختلف چطور رسیدیم بیمارستان مهم نبود. حتی اینکه چطور نگهبان و رفتار دور از توقعش را برای دسترسی به پرستار تحمل کردیم هم مهم نبود، مهم این بود که بعد از موفقیت برای صحبت با پرستار بخش مربوطه، خبر رسید مادر با پزشک جراح همکاری نداشته و به همین دلیل جریمه شده است و باید یک شب دیگر آی سی یو بماند. نه جایی برای سکونت داشتیم نه توانی برای بازگشت. خستگیش فقط اینجا نبود که روز بعد باید مجدد بر می گشتیم بیمارستان و حداقل یک هفته در بیمارستان می ماندم؛ از این همکاری نکردن های مادر خسته شده بودیم.

از همان اول راه فقط ساز مخالف می زد.  نه تن می داد به رفتن به بیمارستان شهرمان. نه از ماندن در بخش سی سی یو مرکز شهرستان رضایت داشت. همه ما را به خدا رسانده بود که روی تخت آمبولانس دراز بکشد و اعزام شود بیمارستان استان. اینکه چطور رضایت را گرفتیم برای عمل جراحی فقط خدا می داند. خدا باید به فریاد ما  می رسید از این همکاری نداشتن های بعد از عمل.

بیشتر از خودمان، نگران قضاوت و برخورد پزشک جراح بودم. یک بار بیشتر پزشک معالج مادر را ندیده بودم. با تصوری که از برخورد با پزشکان مختلف در طول عمرم داشتم، نگرانی بی مورد نبود. مادر رضایت نمی داد برای عمل جراحی و نوبت کنسل شده بود هیچ، پزشک خارج از شیفت حاضر شده بودند برای جراحی مادر به کنار، حتی بعد از رضایت، مادر صبح روز عمل بر خلاف روزهای قبل، چند لقمه صبحانه خورده بود و مستقیما به پزشک گفته بود رضایت ندارد و اصرار فرزندانش است. پزشک که مجدد از ما سوال کردند و رضایت را شفاهی از برادرم شنیدند، حالا توی آی سی یو مادر همکاری نمی کرد.  حتی روزهای بعد از ورود به بخش، همکاری نداشتن های مادر را می شد از کلام پزشک جراح درک کرد. پزشک هر روز در معاینه مادر، سعی در خوش رفتاری و کمک به مادر برای پذیرش مشکلات داشت ولی مادر فقط نخ ابروها و زیپ دهانش را کشیده بود و سکوت می کرد. پزشک مادر به قول ادبیات امروزی، آدم با کلاسی بود و ما به نگاه جامعه امل و شاید برخورد نا مناسب از امثال ما رنج آورتر بود. هر چند به نظر چنین رفتارهایی از بیماران برای پزشک مادر کاملا طبیعی بود، ولی با خودم کلنجار می رفتم که به هر حال هر انسانی ظرفیتی دارد و وظیفه ای. دلم نمی خواست، حد و مرز احترام زیر سوال برود. از طرفی به مادر هم حق می دادم.

چند روز که گذشت مادر کم کم زبان باز کرد و گهگاهی جملاتی می گفت. یک روز شکایت کرد که «حالا خوب شد؟ همه از کار و زندگی افتادید. من هم مثل قوری شکسته. به چه دردی می خورم؟چقدر گفتم عمل نیاز نیست. گوش ندهيد به اين حرف ها. من که مشکلی نداشتم». از فرصت استفاده كردم و گفتم: «مادر پزشکتان اصلا شما را می شناخته که عمل جراحی شما برایش منفعتی داشته باشد؟ یا فکر می کنید همین یک نفر شما بیمارید؟ خیلی ها شش ماه و یک سال است در صف نوبت نشسته اند. این طور نیست گاهی اشتباه یک نفر، یک صنف را بد نام می کند. گاهی یک خطا از چند نفر، اعتماد و امید هزاران نفر را قتل عام می کند. در هر صنف و گروه و حرفه اي اين ممكن است. پزشکتان با شما رفتار نادرستی داشته؛ یا برعكس رفتارشان باعث شده تلخی برخورد خیلی پزشک ها فراموشمان شود؟ مادر، جوان مردم سال ها زحمت کشیده و سختی و بی خوابی تا رسیده به اینجا. ما که شرایط خانوادگی کسی را نمی دانیم. این ها هم انسانند. احساس دارند. زن و بچه شان، مادر و پدرشان را دوست دارند ولی شاید در روز سهمشان از بودن با آنها کمتر از چیزی باشد که فکر می کنیم. درست است شما هم همکاری نکنید و تلاش نکنید برای بهبودیتان؟ اگر در خلوت خودشان دلشان شکست از گذشته و تلاشی که ثمره آن سر و كله زدن با امثال ماست و تحمل رفتارهای تلخ، چه جوابی برای خدا دارید؟ آيا هر کسی در هر جایگاهی وظیفه ندارد به گونه ای رفتار کند که دیگران با دیدن او از رفتن در مسیر رضایت الهی، پشیمان نشوند؟». مادر سکوت کرد. بعد از آن نفهمیدم مادر بیمار ممتازی بود یا نه ولی یقین دارم تلاشش را کرد. خدایا كم نيستند انسان هايي كه با ديدن رفتار و آوازه شان، اميدها نا اميد و انگيزه ها و اراده ها سست و تلاش ها بيهوده احساس مي شود، خدايا شکر برای وجود انسان هایی که با دیدنشان امید و خوبی و یاد تو در دل ها زنده می شود.

الگو

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 30 فروردین 1397

الگوبودن الگوي رفتاري انجام وظيفه انسان هاي مثبت بيماري قلبي خستگي
نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس