قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 17

سكانس چهل و سه: تو هماني كه دلم لك زده لبخندش را!

ارسال شده در 5ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

بزرگترين حسرت دوران بيماري مادر، حسرت از دست دادن همسفري مثل مادر بود. تا جايي كه تقريبا يك سال، جز رفت و آمد به مطب پزشك هيچ مسافرتي را تجربه نكردم. همسفري با افراد مختلف به من ياد داده بود، نه تنها در مسافرت هاي كوتاه، در سفر زندگي هم با هر كسي همراه نشوم. تعداد اعضاي خانواده، علاقمندي به همراه بودن همه جمع با هم به جاي رانندگي و خستگي برخي اعضا و خيلي دلايل ديگر، مانع از مسافرت با وسايل نقليه شخصي مي شد. غالبا با قطار و اتوبوس سفر مي كرديم و اين براي مادر تقريبا ناممكن شده بود.  من و مادر هيچكداممان به مسافرت بدون همراهي مردان محرم اعتقادي نداشتيم، ولي اين مانع از اين نبود كه چند باري زيارتي را تجربه كنيم و ضمن حفظ عقيده، از آثار مسافرت بي نصيب نباشيم. 

اولين باري كه قانون شكني كردم و اصرار كه با اتوبوس و كاروان محل تحصيلم، عازم مشهد مقدس شويم، پدرم مزاح مي كرد: «برويد، من كه راضي نيستم. همه ثواب نماز و زيارت هايتان مال من است. مادرت  توان مسافرت با ماشين ندارد. مسلمان، قبل از انقلاب هم مي بردمش تهران و از آنجا با قطار مي فتيم. برويد،  خونش پاي خودت است. نرسيده به قم ماشين 4 راننده نيازتان شد به من ربطي ندارد» و هزينه را گذاشت توي دستم و طوري كه مادر نشنود گفت: «مراقب مادرت باش. كمك كن خوش بگذرد. خيلي وقت است نتوانسته ام  ببرمش زيارت». مسافرت بدون پدر و بقيه لطف كمتري داشت؛ ولي اينكه من و مادر در خيلي چيزها تفاهم داشتيم و گذشت در نقاط اختلاف سليقه، براي هر دوي ما كار ساده اي بود؛ كاروان زنانه بود و همه وقتمان مال خودمان بود و آشپزي و مسئوليت ها تقريبا حذف شده بود، به تعبيري نور علي نور بود.

وضعيت جديد مادر، مطرح كردن اين نوع مسافرت ها و اذن گرفتن از پدر را هم ناحق جلوه مي داد. راست مي گويند عاشق سخت ترين راه را انتخاب مي كند. يقين داشتم پزشك هم مجوز صادر كنند، پدر اذن مسافرت نمي دهد. از طرفي حس مي كردم مادر براي تغيير روحيه شديدا به مسافرت نياز دارد. شرايط كاروان ها مناسب حال مادر نبود. پزشك سفارش كرده بودند فعلا مسافرتي كه موجب خستگي بيمار مي شود، ممنوع است مگر هر يكي دوساعت توقف كنيم و مادر پياده شود و استراحتي داشته باشد. در فكر چاره بودم كه از خودم سوال كردم: « چه كسي گفته مسافرت يعني حتما چند روز منزل نباشيم و حتما برويم شمال و مشهد و شيراز و… . يعني مسافرت يك روزه اثري ندارد؟». تصميم گرفتم سفري يك روزه به يكي از روستاهاي اطراف شهرمان تدارك ببينم.

در همين چون و چراها بودم كه سفري فراهم شد به مركز استان، اما اين بار به جاي مطب پزشك مادر، رفتيم موفقيتي را جشن بگيريم. مادر اصرار مي كرد كه نمي آيد؛ آنجا همه استادند و تحصيل كرده و امروزي، جاي ما نيست و من انكار كه حتما بايد برويم. نفهميديم چطور سوار ماشين شديم و رسيديم جلوي درب دانشگاه. همه گل فروشي ها و شيريني فروشي هاي مسير تعطيل بود. دست خالي رفتيم، جلسه دفاعيه رساله دكتري مهندس برادر. دانشگاهي صنعتي. جنس مونثي كه به چشم مي خورد من بودم و مادر و خواهرم. همه چيز عالي بود. جز اينكه متوجه نمي شديم جناب مهندس فارسي حرف مي زند يا زبان ديگر.  مادر با لذت عجيبي دفاع سعيد را تماشا مي كرد. استاد راهنماي سعيد بعد از دفاع به مادرم تبريك ويژه گفت. حس كردم مادر زنده شد. مدتي طول كشيد تا سعيد با نشان دادن دستگاهي كه براي برش نمونه هايش طراحي كرده بود به استاد داور، به جمع ما بپيوندد. در اين حين، مرتب از حس مادر سوال مي كردم. تلخترين جمله اي كه گفت اين بود كه: «چه كار از دست من بر مي آيد براي بچه ام. مادر مريض و كم سواد، فقط سربارش هستم». به غيرتم بر خورد. جبهه گرفتم: «مادر واقعا اين طور فكر مي كني؟ سعيد و امثال سعيد وجودشان را از پدر و مادرهايشان دارند و موفقيت هايشان را از مال حلال پدرها و عفت مادرها. دعاهاي پدر و مادرهاست كه اينجا ايستاده اند. اين عمر گذشته است يا ذخيره شده ؟». ادامه ندادم ولي تمام طول راه غبطه خوردم به كم سوادان و بي سواداني كه حاصل عمرشان را در قالب جواني عفيف و اهل تحصيل تحويل جامعه اسلامي ايران دادند و تمام عمرشان براي بازگشتش از اتاق عمل ها، دانشگاه ها، اروند رودها و شلمچه هاو… انتظار كشيدند و سر سفره بيماري نشستند. خدايا تو را شكر براي جسمي كه رنجور راه تو شد.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 فروردین 1397

بهای عمر بيماري عشق مادر مادر شهيد
1 نظر »

سكانس چهل و دو: خودمانيم كسي جز تو نفهميد مرا!

ارسال شده در 28ام اسفند, 1396 توسط hekmat در شکرانه ها

كم كم  به يك ساله شدن عمل جراحي مادر، نزديك شديم. حسي وادارم مي كرد، تلاش كنم «روز مادر» كه دقيقا روز عمل جراحي به تاريخ قمري بود، در اولين سال، يك روز به ياد ماندني باشد. به اعضاي خانواده كه همشهري بودند اطلاع دادم كه همه شب ميلاد، منزل پدري جمع شوند.  تماس گرفتم با قنادي، براي سفارش كيكي خاص و متفاوت.  خانم فروشنده قناديِ يكي يك دانه شهرمان گفت، به دليل ترافيك درخواست ها، سفارش نمي پذيرند و خودشان به تعداد زياد كيك طبخ مي كنند؛ روز قبل از ميلاد بروم و هر كدام را دوست داشتم انتخاب كنم.

اولين سوژه با شكست مواجه شد و كيك معمولي معلوم نبود بتواند يك روز به ياد ماندني رقم بزند. در دومين اقدام از اهالي منزل خواستم، كسي براي هديه ظروف آشپزخانه و لوازم خانه نخرد كه اين ها هديه اي براي مادر نيست.

روز قبل از ميلاد رفتم قنادي. كيك ها تقريبا كوچك بود و همه مثل هم. چنگي به دل نمي زد، اجبارا يكي را خريدم و بدون اينكه مادر متوجه شود، توي يخچال استتار كردم. با اينكه از ژله بيزارم، چون براي مادر ممنوعيتي نداشت، با خواهرم ايده داديم و به نتيجه كه رسيد، زحمتش را انداختم به گردن خودش. بابا ميوه و شكلات و بقيه لوازم مورد نياز پذيرايي را خريد. خانه را تميز كردم. به مادر توضيح مي دادم شب عيد است؛ حتما اعضاي خانواده پيدايشان مي شود و بهتر است آماده باشيم. مادر انكار مي كرد كه شب عيدي همه پي زندگي خودشان هستند و بعيد است سر و كله كسي پيدا شود. براي اينكه مادر خوب غافلگير شود، خودم را زدم به بي خيالي و رفتيم نماز جماعت. وقتي برگشتيم  مادر كاملا از حضور ديگران، نا اميد شد و روي تختش دراز كشيد. تا اينكه با جمع شدن جمعمان غافلگير شد.

هديه ها چندتا بيشتر نبود ولي تقريبا به سفارش عمل شده بود. مادر مثل هميشه از ديدن همه ما با هم، خيلي خوشحال شد. پذيرايي كه انجام شد؛ كيك را رونمايي كردم. شمع علامت سوال را گذاشتم روي كيك و رجز خواندم: «امروز تولد مامان است و اين كيك يك ساله شدن عمل جراحي قلبش. خواهرم كمك كرد و با گفتن «دست بزنيد به افتخار نو شدن قلب مامان» فضا را از سكوت خارج كرد. فاطمه نوه دردانه مادر، علامت سوال روشن را فوت كرد و با ژست چاقوي گذاشته روي گلوي كيك، توي بغل مامان عكس گرفتند.».

يك ساعت بعد فقط من مانده بودم و مادر و ظرف و ظروفي كه توي هال پخش بود. متوجه شدم كه مادر از مهماني راضي بود ولي از ديدن كيك حس مبهمي داشت. سوال كردم؛ مادر با بغض گفت: «مادر جان اينكه مثل كاسه شكسته، بست و بند خورده ام جشن دارد؟ اينكه الان نمي توانم مثل قبل باشم خوشحالي دارد و ثبت خاطره؟ جشن تولد مريضي ديگر نوبر است مادر». نگاهش كردم و گفتم: «مادر اين جشن تولد مريضي نيست، كجاست مريضي؟ الان دقيقا از آن حس بيمارستان و عمل و درد و… كدامش باقي مانده؟ فقط مي گوييم و مي شنويم ؛ تلخي اش مثل قبل است؟ مادر متوجه نيستيم ولي، خدا نعمتي دارد به اسم فراموشي. خيلي چيزها براي هميشه فراموش شدني نيست، مثل خوب ها و خوبي هايي كه ديديم و چشيديم، اما تلخي ها، با نعمت فراموشي، براي هميشه با شكر خدا جايگزين شد. تا شكر هست، شكايت، چرا؟»

كيك تولد

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 28 اسفند 1396

بيماري جشن تولد روز مادر شكايت شكر خدا نعمت فراموشي
نظر دهید »

سكانس چهل و یک: گاهی تو را کنار خود احساس می کنم!

ارسال شده در 17ام اسفند, 1396 توسط hekmat در شکرانه ها

اولين جلسه عمومي كه بعد از عمل جراحي و بيماري مادر شركت كرديم،  نماز جماعت مسجد هزار ساله شهرمان بود. حسابي دلمان تنگ شده بود. پايم را كه از درب مسجد گذاشتم داخل، تازه يادم افتاد مادر نمي تواند روي زمين بنشيند و صندلي هاي مسجد همه شخصي است و متعلق به صاحبانش. چند روز روضه خوانده بودم تا مادر راضي شده بود اولين حضور در جمع را تجربه كند. خودم را زدم به ندانستن و رفتيم داخل. خدا رحمتش كند صفيه خانم را، تا ديدمش دلم شاد شد. هشتاد و پنج سالش بود و تا يادم مي آيد استكان هاي خالي را جمع مي كرد. با كسي خيلي گرم نمي گرفت . ولي برخي آدم ها را نشناخته و بدون ارتباط دوستانه وصميمي هم مي شود دوست داشت و دلتنگشان شد.

با معذرت خواهي از مادر  جلوتر رفتم.  از هيئت صندليون  سوال كردم، صندلي خالي و صاحب راضي داريم يا نه؟ همه با تعجب نگاهم كردند. خانمي آشنا چهره، كه نمي شناختمش سوال كرد: « براي مادرت مي خواهي عزيزجان؟ مشكلي دارند؟ ماشاء الله جوانند كه».  مجبور شدم خيلي جزئي توضيح بدهم كه مشكل از چيست. راهنمايي كرد و صندلي آشنايشان را براي مادر، غارت كردم.

بعد از نماز، خيلي تلاش كرد تا با مادر، گرم گرفت. هنوز ماه هاي اول بود و مادر نشاطش بر نگشته بود. بيشتر ساكت و غمگين بود و تنهايي را ترجيح مي داد. آن قدر سوال كرد تا مادر مجبور به اعتراف شد. وقتي فهميد مادر عمل قلب  داشته اند عكس العمل بدني جالبي نشان داد. بعد مفصل و با تمام جزئيات توضيح داد كه خودش هم چند ماه قبل عمل جراحي داشته است و همان بيمارستان مادر عمل شده است. از پزشك مادر كه سوال كرد و گفتيم. از ما اسم كوچك دكتر را سوال كرد. توضيح داد دو برادرند و هر دو متخصص قلب. حتي پزكش با مادر مشترك بود. از مشكلاتش گفت و سختي هايي كه چند برابر مشكلات مادر بود. از شوخي پزشك گفت و مرتب تكرار مي كرد:« خدا را شكر كن دخترت كنارت بوده. دخترانم تهران ازدواج كرده بودند و بودنشان يك جور مشكل بود و نبودنشان جور ديگر». با شور و نشاط جالبي كه در صدايش بود، از افسردگي هايش گفت و كم حوصله شدن هايش. از جدل هاي صميمانه و شوخي هاي همسرش. مادر از اينكه مي ديد كسي مشكلاتش را تجربه كرده و وقتي حرف مي زند، درك مي كند، دلگرمتر به نظر مي رسيد و راضي. بحث عقب گرد، از مشكلات بعد از عمل جراحي،  آمد و آمد تا رسيد به اتاق عمل. صفا و صميميت خاصي داشت. نگاه كرد توي چشم مادر و گفت: «شما هم مي ترسيدي براي عمل؟ من كه خيلي مي ترسيدم. حتي توي اتاق عمل هم به دكتر گفتم مي ترسم. ولي دكتر گفت:« چرا مي ترسي همه ما كه اينجاييم با وضو هستيم». نمي دانم چرا ولي راستش را بخواهي اين را كه گفت؛ دلم قرص شد و ديگر نترسيدم». حرف كه به اينجا رسيد. دلم مي خواست سرم را بگذارم روي مهر و با چشم هاي خيس بگويم: « خدايا ثانيه ثانيه اين لحظات، نعمت است. اما براي ملاقات يكي از جنس مشكلات خودمان نه، براي همدردي و خوش برخوردي مردم روبرو با مادر نه، براي نفس دوباره مادر نه، براي نماز جماعت مسجد هزار ساله هم نه، تو را شكر مي كنم براي هديه اي از جنس گره خوردن نيازمندي ما به پزشكي كه تخصص و مهارتش او را مي بَرَد به جايي كه، بيمارش را با ياد تو دعوت به آرامش مي كند. خدايا به خاطر همه هديه هايت در بيماري مادر متشكرم.

خدايا شكرت

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/17 اسفند 1396

اميد خدا شكر خدا شناخت نعمت نعمت نيازمندي به انسا ن هاي شريف
1 نظر »

سكانس چهل: شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است!

ارسال شده در 9ام اسفند, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

بعد از گذشت بيش از يازده ماه، برگشتن از برخي تغييرات همچنان ممكن نبود. ليست غذاهاي ممنوعه، بلند نكردن چيزهاي سنگين، انجام ندادن كارهاي سخت، برخي داروها، اثر برش و بخيه هاي روي بدن، مراقبت بيشتر و… براي هميشه جزئي از زندگي مادر شد. تغييراتي هم بود كه مادر مبارزه با آنها را خيلي زود شروع كرد و موفق شد.

اولين تغييري كه مادر بعد از يكي دوماه آن را ريشه كن كرد، غذا خوردن روي تخت و دور از خانواده بود.  قانون خانواده ما اين بود هر كس هر كجاي دنيا باشد؛ اگر توي منزل جنگ جهاني هم شده باشد، همه بايد سر يك سفره غذا مي خورديم. هيچكداممان بلد نبوديم مي شود تك خوري هم كرد. رهبر حزب مبارزه با تك خوري و حافظ محبت هاي جمع خانواده، قلبش دست و پايش را بسته بود. قلب جسمش اجازه آمدن سر سفره را نمي داد، قلب روحش اجازه ماندن روي تخت.  به احترام و حمايت از قانون عشق،  از همان ماه هاي اول، سفره را نزديك تخت مادر پهن مي كرديم و مثل هميشه با هم غذا مي خورديم. بازهم مادر راضي نبود. تفاوت ارتفاع رنجش مي داد. چند ماهي كه گذشت و حساسيت مادر به بوي غذا كمتر شد، توان مادر براي نشستن روي زمين و برخاستن همچنان صفر بود. اما همه مشكلات برگشتن به جمع خانواده را به جان و دل خريد. كمك مي كرديم، مادر با زحمت زياد، كنار ما روي زمين،  مي نشست. برخاستن هايش  تئاتر طنز خانواده بود. بيچاره مادر از شوخي هاي من و بابا چقدر حرص مي خورد. چقدر ياد محمد بن ابي بكر فيلم مختار مي كرديم.

يادم نيست چطور و كي مادر شد، همان مادر قبلي. روزگار با قانون مادر نساخت، پا درد، بابا را اجبارا از جمع جدا كرد و با فاصله يك ديوار، غذا مي خورديم. قبول نمي كند برويم كنارش. مي گوید از اينكه پايش را جلوي ما، سر سفره دراز كند، خجالت مي كشد. غذا را گذاشتم روي سفره ي بابا و برگشتم آشپزخانه. صداي خنده بابا شنيده شد. مثل هميشه از پشت ديوار براي هم پيام فرستاديم:
- بابا چرا مي خنديد؟
+ بابا جان بيمارستان است؟ نزديك يك سال گذشته تو و مادر خيلي توي نقش خودتان فرو رفته ايد. هر روز غذا بي آب و رنگتر و بي مزه تر از ديروز». 
* شما كي بيمارستان رفته اي كه ببيني غذاها اين شكلي است؟ ماشاء الله 15- 16 سال از من بزرگتر و هر روز جوان تر از ديروز. یک قرص تا حالا خورده ای؟ نكند براي ملاقات كه هر روز گل به دست پشت شيشه اتاق بخش گريه مي كرديد، غذاها را ديده ايد؟
- می توانستم و نیامدم؟ سلامتی که به سن و سال نیست. ژن باید سالم باشدکه هست.
* بله ژنم سالم نبود که همه بچه هایمان را توی خانه زایمان کردم و یک قرص مسکن هم برایم نخریدی. ژنم سالم نبود که جز این دو سه سال یک بار دکتر نرفته ام. یادت رفته که مادرت پاشنه در خانه ما را  کند. یادت هست برای رسیدن به من چه می کردی؟ حالا ژنم سالم نیست؟
+  حالا غصه نخور داریم شوخی می کنیم، ببین چه می کنیم برای روز مادر. قرار است همه بچه ها را دعوت کنیم. می خواهیم برايت جشن تولد يك سالگي بگيريم. بابا جان، چي هديه بگيريم براي مادر؟
- يك بليط رفت و برگشت آنژيو. مامان آنژيو را خيلي دوست داشت، يك ماه با من حرف نمي زد.
+ پس يادت باشد آقاي دكتر را هم دعوت كني.
- حتما. فقط دعوتنامه را كه ديدند، مطمئنم هر بيماري با فاميلي مادر كه نه، از شهر ما رو به سمت بيمارستان برود، آقاي دكتر مرخصي مي گيرند. خوب شد فاميلي ما و مامان مثل هم نيست. اشاره كردم به مادر و ادامه دادم،  ولي نگران نباشيد، شما را كه برديم براي عمل قلب، من و مادر نمي آييم، نه اينكه فكر كنيد تلافي مي كنيما
مي خواهيم لو نرود كه از يك خانواده ايم، تا پزشك مادر قبولتان كند. بابا كيك هم بخريم؟
+ جشن تولد؛ بدون كيك؟ حتما ميگيريم.
- چي بنويسيم روي كيك؟
+ «به قناد مي گويم دورش را با خامه بخيه بزند، وسطش يك قلب بزرگ و بنويسند، «قلبت ما را بيچاره كرد
».
* نه بنويسن:  
«خدايا اين چه قلبي بود؟ »
- نه مي نويسيم : اين نيز بگذرد؛ باهم بودن زيباست، ولي دوام این فرصت، ناپيداست».

قلب

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 9 اسفند 1396

اهمیت خانواده حفظ جمع خانوادگی خانواده مبارزه با مشکلات محبت پروژه مشترک در خانواده گذر عمر
نظر دهید »

سكانس سي و نه: که دارم زین قیاس اندیشه بسیار!

ارسال شده در 4ام اسفند, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

 چند ماهی بود مادر به زندگی طبیعی خود برگشته بود. رفتارهای مادرانه اش تا حدی لمس می شد که، تمام خاطرات تلخ بیماری مادر را فراموش کردیم. حتی باور بیمار بودنش را با سلامتش جایگزین کردیم. نگرانی از فکر و ذهن و زندگی ما رفته بود؛ تا اینکه سر و کله سرگیجه و ویروس انفولانزا پیدا شد.

سرگیجه که تا حدودی کنترل شد، سرفه ول کن مادر نبود. دوماه بود صدای سرفه های مادر مثل تیک تاک ساعت، موسیقی پس زمینه منزل بود. تنها کمک ما چندبار ویزیت پزشکان عمومی منطقه بود و نوشیدنی های گیاهی که هر چند دقیقه به معده اش می بستیم. پیاده روی و خروج از منزل را تعطیل کردیم. تابلو ورود ممنوع زدیم و هرکس سرفه می کرد حق نداشت به مادر نزدیک شود. از در و همسایه و فامیل دور و نزدیک هرکس ما را می دید، برای درمان نسخه می پیچید که فلانک مریض بود چه کرد وفلان سرفه می کرد این طور خوب شد. چقدر سرزنش شدیم که سرفه ها برای قلب ضرر دارد و چرا کاری برای مادر نمی کنیم. کم کم تسلیم شدم و با شرمندگی تمام، توبه شکستم و مجدد مزاحم پزشک مادر شدم و از ایشان چون و چرا کردم. نهایت تصمیم گرفتیم مادر توسط پزشکش، در همان بیمارستان محل جراحی معاینه شود.

چند دقیقه قبل از 5 صبح، از خانه زدیم بیرون و تا ترمینال فقط دویدیم. مادر که روی صندلی اتوبوس نشست دلم آرام و قرار نداشت. خدا را شکر مشکلی پیش نیامد. هفت و ربع، زیارتگاه ابتدای مرکز استان پیاده شدیم. تماس گرفتم با برادرم که دانشجوی دانشگاه همین شهر بود. تا جمعمان جمع شد و هماهنگی انجام و رفتیم بیمارستان، دو ساعتی طول کشید و مادر استراحتی کرد. 

چند دقیقه از نه گذشته بود رسیدیم بیمارستان. چیزی تغییر نکرده بود. سخت گیری نگهبانان برای ورود، پا برجا بود.  وقتی گفتیم هماهنگی شده و حرف ما را با تلفن به بخش جراحی، راستی آزمایی کردند؛ رفتیم داخل. چقدر در حق پزشک مادر و لطف های مکررش دعا کردیم. قبل از رسیدن به بخش اکو پزشک مادر را ملاقات کردیم. هم خجالت کشیدیم و هم خیلی خوشحال شدیم. تا اکو انجام شد ساعت نزدیک ده بود و پزشک رفته بودند اتاق عمل. چند ساعتی نشستیم و منتظر ماندیم. به زحمت رسیدیم پشت درب اتاق عمل. تعداد را که مشاهده کردیم مادرم اصرار می کرد برگردیم منزل. علتش را که سوال کردم گفتند: «بنده خدا جوان مردم گناه دارد، ما برویم یک نفر هم یک نفر است. حداقل ناهارشان را می خورند». همدردی مادر را سرکوب کردیم و منتظر ماندیم.

بعد از خروج پزشک از اتاق عمل و ملاقات مجدد ایشان، تازه متوجه شدم که ویزیت ما خارج از نوبت است و غیر معمول.  حق با مادر بود. کاش رفته بودیم.  یکی از آن طرف ول کن پزشک نبود. یکی از این طرف کاغذی را نشان می داد. رزیدنتی پرونده های بیماران بستری را بغل زده بود و انتظار می کشید. پرستار از پشت سر، ما هم بدتر از بختک، روبروی پزشک، صف کشیده بودیم. ویزیت انجام شد و با تشکری از پزشک و بزرگواریش، خداحافظی کردیم.

باد و باران تا رسیدن به ترمینال بدرقه مان کرد. سعید راهی خوابگاه شد و ما راهی منزل. روی صندلی اتوبوس که نشستیم مادر رمق از جانش رفته بود. از سوالش غافلگیر شدم. «دخترم ناراحتی؟ چیزی شده مادر؟» «نه هر وقت پزشک شما را می بینم تا چند روز حال درستی ندارم». مادر نگاهش را برگرداند به طرفم و نگاه خاصی کرد و منتظر توضیح ماند: «جلوی ایستگاه پرستاری بخش، از مراجعات مکرر، من تمرکزم به هم خورده بود و خسته شده بودم. ولی آقای دکتر، بعد از چند ساعت ایستادن و تمرکز در اتاق عمل، نه اظهار خستگی کردند و نه از ویزیت خارج نوبت ما اعتراض. موفقیت اخلاقی و تحصیلی و شغلی. نهایت پزشک چند سال از من بزرگترند؟ کارهای مفید من را جمع ببندی شاید به اندازه یک روز ایشان نباشد و آینده ای مبهم تر و ناموفق تر. مادر چطور برخی ادم ها این قدر بزرگند؟ وقتی با ایشان ملاقات می کنم چند روز به این فکر می کنم، با عمرم چه کرده ام و هیچ جوابی ندارم». مادرم نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: «مادرجان خودت را با ایشان، مقایسه می کنی؟ هرکسی با حد و اندازه خودش و شرایط خودش. تو باید امروز خودت را با تلاش و شرایط خودت بسنجی. خدا از هرکسی به اندازه توانش توقع دارد. نهایت کوتاهی از تو بوده بازهم راه و چاره، این غمبرک زدن ها نیست، جبران کننده عمر رفته خداست» این را گفت و از خستگی غش کرد. تمام طول مسیر به جاده خیره بودم و به این فکر می کردم: «خودم را با چه کسی مقایسه کنم؟ شرایطم با چه کسی یکسان بوده است؟ به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه؛ ما انسان ها اثر انگشتمان هم متفاوت است، چه برسد به فراز و نشیب و شرایط زندگی هایمان. ما می توانیم به دیگران غبطه بخوریم، الگو بگیریم، از سرنوشت ها عبرت بگیریم ولی تابلوی ورودی شهر قیاس، توقف ممنوع است. آسمان شهر قیاس به رنگ نا امیدی و بارانش رفتارهای نسجنیده و چشم وهم چشمی هاست».

قیاس

نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 4 اسفند 1396

الگو گیری بزرگواری خود را با دیگران مقایسه نکنیم عبرت مقایسه در زندگی نا امیدی چشم و هم چشمی
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس