روز آخر فرا رسيد. مادر آشفته تر از روزهاي قبل بود. از صبح همه اعضاي خانواده چند بار تماس گرفته بودند. برادر جان سوم که تماس گرفتند خواهش کردم گوشی را به دختر نازنیش فاطمه خانم، هووی بنده در عشق مادر بدهد و گفتگويي با مادر داشته باشند. دلبری های مادر و فاطمه 4 ساله که تمام شد حال مادر عالی بود. مزاح کردم و تبعیض در دوست داشتن ها را هشدار دادم. مادر انکار کرد و توجیه. نمی دانست به حرف نيست و چشم هایش، عشق و متفاوت دیدن را فریاد می زند.
ساعت 9 و 10 صبح بود که برادر كوچكم تماس گرفت و اطلاع داد، همراه خواهرم و همسرش، برای همراهی ما تا منزل، بيرون بيمارستان منتظرند. از پرستار سوال كردم، كارهاي ترخيص تا 2 و3 بعد از ظهر طول مي کشید. با اجازه نگهبان، همراهان به جمع ما پيوستند و مردها رفتند دنبال كارهاي ترخيص.
بايد از مادر «یاشین» خداحافظي مي كردم. هر چه در سالن و اطراف و آدرسی که داده بود پرسه زدم، موفق به دیدارش نشدم. فقط دعاکردم خیلی زود همراه کودک دلبندش و با سلامتی کامل به منزل برگردند.
تا قبل از ظهر كارشناس تغذيه و تنفس و… مادر را ويزيت كردند. نزدیک ظهر بود که پزشک مادر سری به ما زدند. ممکن بود آخرین دیدار باشد و واجب بود از زحمات و تلاش و حضورشان تشکر می کردیم. حس کردم کمی کلافه تر یا خسته و شاید عصبانی هستند. به هر صورت از تشكر زبانی فاكتور گرفتم. نیت کردم در تشکر از ایشان اگر روزی روزگاری زیارت کربلا قسمتم شد برای مادر و پدر بزرگوارشان به دلیل تربیت فرزندی خدوم و متعهد و برای همسرمحترمشان به دلیل همراهی و حفظ آرامشی که تمركز پيوند رگ هاي ميليمتري را ممكن مي سازد و برای فرزند يا فرزندانی که دوری پدر خود را به جهت برگشت آرامش دیگران، در كل تعطيلات نوروز و سال تحمل می کنند ، هدیه هایی معنوی داشته باشم.
رفتم فروشگاه بيمارستان، در راه بازگشت صدا يي شنيدم «خانم…». با اينكه بين فاميلي من و مادر هيچ نقطه اشتراكي نيست، به اين فاميلي عادت كرده بودم. به دنبال صدا، به سمت ایستگاه پرستاری تغییر نگاه دادم، پزشک مادر بودند. چند قدم مانده به ایشان ایستادم و به صحبت هایشان گوش دادم. در مورد پرونده و ادرس مطب و بروشور وضعيت بيمار و… توضیحاتی دادند. تصورم اين بود، توضيحات ادامه دارد همچنان ايستاده بودم. پزشك پوشه اي به دستم دادند و گفتند: «خداحافظ». حسی داشتم شبیه ریخته شدن سطلي پر از آب سرد روی سرم وسط زمستان. تشکر کوتاهی کردم و برگشتم اتاق. مادر متوجه ناراحتیم شد. برای مادر توضیح دادم که از لحن خداحافظي جا خوردم و ناراحت شدم.
كارهاي ترخيص تمام شد. پزشك نسخه مادر را نوشتند و دست به مُهر شدند. وقتي به اثر مُهر پزشك دقت كردم يقين كردم ناراحت شدنم كودكانه بوده است. موفقيت در گرو درك ارزشمندي ثانيه هاست. «خداحافظ» نشانه اي از مديريت زمان بود. با ويلچر نشيني مادر تا بيرون بيمارستان و بدرقه كلامي نگهبان ها و آرزوي سلامتيشان، از بيمارستان خداحافظي كرديم.
درب بيمارستان بسته شد. روبروي ساختمان ايستادم. چند دقيقه اي درنگ كردم. لحظات تلخ و شيرين روزهاي بيمارستاني گذشته بود. با هزاران حرف ناگفته و گفته هايي كوتاه. 15 روزي كه ثانيه ثانيه اش در دفتر نگهبانان الهي ثبت شده بود. ثانيه هايي كه انتظار گذشتنش را كشيديم ولي دقت نكرديم چگونه گذشت. گذشت زمان وهمراه بودن تلخي و شيريني دنيا، بديهي است. مديريت زمان است كه آدم ها را قيمت گذاري مي كند. يكي نگاهش به خداست و ثانيه هاي تلخ و شيرين را غنيمت مي شمارد براي نزديك شدن به دوست و يكي فراتر از خودش را نمي بيند و همه ثانيه ها را خرج وسوسه ها مي كند و رضايت دشمنِ دوست. روي صندلي ماشين نشستم و در حالي كه زمزمه مي كردم «هر چه از دوست رسد نيكوست» راهي منزل شديم.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 2 دی 1396