قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 17

سكانس سي وهشت: در انتظار چه خاليست جاي چشمانت

ارسال شده در 1ام اسفند, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

وقتي رسيديم مطب، ساعت 4 و نيم بعد از ظهر بود. به خيال خودمان نيم ساعت دير رسيده بوديم. خواهرم و همسرش رفتند پاركينگ. با سرعت خودم را به مطب رساندم. جلوي ميز منشي ايستادم و از ثبت  نوبتمان سوال كردم، وقتي تاييد شد، كارتم را گذاشتم روي ميز. منشي گفت:«فعلا نيازي نيست». علتش را متوجه نشدم، مجدد گفتم: «بفرماييد». نگاه تند و معناداري كرد و گفت: « اگر آقاي دكتر تشريف آوردند، هزينه دريافت مي شود». با چشمان از حدقه بيرون آمده سوال كردم: «مگر آقاي دكتر تشريف نياورده اند؟ فرمودند ساعت 4»؛ عصباني تر گفت: «4 من مي آيم و آقاي دكتر تا هفت توي اتاق عملند». منجمد شده بودم. با چه زحمتي هماهنگ شده بوديم و حساب كتاب كرده بوديم كه هفت و هشت رسيده ايم منزل و خواهرم و همسرش به مهمانيشان مي رسند. سريع تماس گرفتم كه اگر ماشين پارك نشده، برگردند. دير شده بود. چهار نفري حيران، نمي دانستيم بمانيم يا برويم. مادرم فقط حرص مي خورد. كم كم به نتيجه رسيديم همان اطراف قدم بزنيم و مغازه ها را تماشا كنيم، تا ساعت هفت و نيم شود.

منفورترين تصميم ممكن بود. هيچ كاري براي اذيت كردن من و مادر، به اندازه از اين مغازه به آن مغازه رفتن، كارآمد نيست. فقط چشمانمان كار مي كرد. هر چه تلاش مي كردم با ذهنيت هاي منفي مبارزه كنم و به قول خواهرم از شرايط پيش آمده استفاده كنم، موفق نمي شدم. نگاهم از ديدن تجملات؛ ديدن قيمت هايي كه پدري را شرمنده فرزندش كرد؛ ديدن زناني كه در پر جاذبه ترين حالت ممكن براي مردان غريبه، براي كودكانشان مادري مي كردند؛ ديدن سبك لباسي كه اقتدار مردانه را شكسته بود؛ ديدن تنوعي كه عمر تنوع طلبان را اسير گرفته بود؛ ديدن دختر بچه هايي كه نمي فهميدي سايزشان فريب دهنده است يا حقيقتا سن تكليف از مد افتاده؛ ديدن گران فروشي كه زير چادر ما، گوش هاي مخملي مي ديد؛ ديدن قسم هاي جلاله كه خدا مي داند راست بود و مكروه يا آواز عاشقانه اي براي ابليس؛ ديدن مردي كه بي پروا وسط پاساژ با حركات موزون آوازه خواني مي كرد و ديدن هاي ديگر، چشم هايم را غمگين مي كرد. گاهي نگاهم گره مي خورد به «هو الرزاق» هاي مغازه ها، «سلام بر لب تشنه شهيد كربلا» روي آب خوري ها، پرچم «يا صاحب الزمان» و شيريني هاي نذر مولا، نمي دانستم بخندم؟ گريه كنم؟ فرياد بزنم؟ نهايت با حسي شبيه عبور از تونل وحشت، از پله هاي نمازخانه چند متري پاساژ چند هزارمتري اوج گرفتيم؛ در لانه كبوتري  با جمعي كمتر از ده نفر، نماز جماعت خوانديم و راهي مطب شديم.

بعد از ويزيت مادر و خروج از اتاق پزشك، احساس آرامش داشتم. خواهرم مثل ذرت پفيلاي داغ شده ، بالا و پايين مي پريد. «حالا اينجا دست بر مي داشتي از اين…همين كارها را كردي هر كجا مي روي جايت نيست و امل شناخته مي شوي.  حيف خودت نمي آيد. اشاره كرد به رهگذران و گفت، نصف اين جمع اندازه تو نگاهشان به كتاب نبوده و همه از تو عزيزترند. هم دنيا را دارند و هم آخرت. آقاي دكتر با زبان بي زباني داشت مي فهماند رفتارت بي ادبانه است و … ».

مي دانستم از سر علاقه مي گويد و نيتش مثبت است، ولي قلبم در سينه سنگيني كرد. تحمل نكردم. خيره شدم به چشمانش : «من اگر موقع صحبت با نامحرم در چشم هايش خيره نمي شوم. اگر موقع صحبت با آقاي دكتر نگاهم به مادر بود، نه اينكه اين قدر ضعيف النفسم كه بيچاره نگاه باشم و آقاي دكتر اين قدر دنيا نديده كه ما به چشمشان مي آييم، يا از آداب معاشرت چيزي نمي دانم. چه خطايي از من سر زده؟ بين نگاه مباحم به نامحرم و نگاه مستحب به مادر كه ارزشش حج مقبول است، يكي را انتخاب كرده ام. از كجا معلوم آقاي دكتر براي فهماندن نادرست بودن و بي ادبي بودن كارم موقع جواب دادن سوالم، نگاهشان تعمدا به جاي ديگري بود؟؛ شايد مي خواستند راحتتر باشم. واقعا خيال مي كني اين قدر بيكارند و ما برايشان مهم كه رفتارهاي ما را حلاجي كنند و مو شكافي؟ من كاري به اين حرف ها ندارم، فقط مي دانم مي شود با چشم نگاه محبوب پسند داشت به پدر، مادر، فرزند. نگاه عبرت بين داشت به آب جاري، گل، گياه، برگ، آسمان، زمين، سبزه، باران، پرندگان و عالم خلقت، نگاه زيركانه داشت به كلام خدا و برگزيدگانش. نگاه عارفانه داشت به فعاليت هاي روزمره براي مشكل گشايي از مردم. ثمره مديريت نگاه، آرامش دل است. به هم خوردن آرامش راه دوري نيست. گاهي حسرت خريد كالايي است كه نمي تواني. گاهي غم قياس كردن داشته هايت با ديگران. گاهي ديدن دنيا به جاي انتظار عالمانه براي مولايت. گاهي يك نگاه بي پروا ثانيه اي طرف مقابلت را پريشان مي كند، اما ثمره پريشاني  تا ابد مي ماند. فرض كن خيره شوي به زخم چهره اي؟ دلش براي مدت ها غصه دار است. شايد از جمع كناره گرفت و… چطور احتياط نكنم در ارتباط گرفتن با چشماني كه رگ هاي ميليمتري را پيوند مي زند و مشكل گشايي مي كند؟ اين احترام است يا بي ادبي؟

نگاه

نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 1 اسفند 1396

احكام نگاه كردن ارتباط نگاه نگاه كردن
1 نظر »

سكانس سي وهفت: همین عطر محو و مختصر تفاهم است!

ارسال شده در 24ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

هنوز تا نوبت ما چند نفری فاصله بود. از نشستن روی صندلی مطب احساس خستگی می کردم. ذهنم به شدت درگیر بود. خواهرم روبروی ما نشسته  و نگاهش پر از اضطراب بود. یقین داشتم نگران احوال مادر است. برعکس او، همه فکر و توانم به جای مادر، روی این مسأله بود که «بگویم یا نه» و از تردید رنج می بردم. سکوت شکست و با صدای گوشی، پیامکش روی صفحه خود نمایی کرد. «چرا مامان صورتش این رنگی است؟ ». «نگران نباش طبیعی است. چند ساعت نشستن توی ماشین برای مادر کار ساده ای نیست. همیشه همین طور است». «حالا اگر گفتم پزشک مامان حرفی نزنند؟». «ببخشید ولی صرف نظر کن از گفتن؛ باز هم از همسرت و داداش سعید مشورت بگیر». «سوال کردم همسرم می گوید مشکلی ندارد بپرس. سعید می گوید نگویی بهتر است. حالا چه کار کنم؟». «می دانم، خیلی نظرشان مهم است ولی من سوال نمی کنم. خودت می پرسی بپرس. فقط قبلش خودت را آماده کن، ممکن است عکس العمل آقای دکتر با آنچه توقع داری متفاوت باشد». «پس چه کار کنیم؟»؛ «نمی دانم. به قول مامان شکر خدا را».

چند دقیقه بعد رفتیم داخل. هیچکدام سوال نکردیم. معاینات تمام شد و خداحافظی کردیم.  خواهرم تا منزل می گفت:« حیف شد فرصت را از دست دادیم شاید دیگر هیچ وقت آقای دکتر را نبینیم. تقصیر تو شد. تو گفتی نپرسم. حالا می پرسیدیم یا جواب می دادند یا نهایت، توی ذوقمان می زدند. کتکتمان که نمی زدند». دلم نمی خواست جلوی همسرش حرفی بزنم. «حالا که تمام شد. فردا با هم در موردش حرف می زنیم اگر نتیجه سوال کردن شد؛ خودم تلفنی برایت سوال می کنم.»

فردای آن روز هنوز از راه نرسیده، حرف روز قبلش را تکرار کرد. مادرم طرفداری کرد که می گذاشتی بپرسد. خندیدم و گفتم: مگر دهانش را بسته بودم. می پرسید. سوال کرد، نظرم را گفتم. هنوز هم می گویم نه. خواهرم با نا امیدی عجیبی نگاهم کرد و گفت: چرا؟؛ «چون مثل تو فکر نمی کنم. تو مهندس کامپیوتری. در یک دانشگاه معتبر درس خوانده ای. چرا می خواهی پزشک شوی؟ مطب جای ویزیت و معاینه بیماران است. وقت دکتر را بگیری که مشورت کنی؟ آقای دکتر یک نخبه علمی و پزشک حاذق است، شکی نیست. مشورت گرفتن از ایشان خیلی راهگشات هم مثل روز روشن است. ولی وقتی دو هفته بیمارستان بودم و آخرین مصاحبه پدر جراحی قلب ایران را خواندم نظرم عوض شد. اینکه شبانه روز باید زحمت کشید و جوهرش را باید داشته باشی یک چیز است. اینکه خوشبختی و با کلاس بودن را در پزشک شدن ببینی چیز دیگری است. توی آن مصاحبه خدماتی از پزشک بیان شده بود که برای من که ایشان را نمی شناختم قابل تحسین بود. حسرت به دل ماندم، دلم می خواست می توانستم از ایشان تشکر کنم و خدمتی داشته باشم. از ناموفق بودن ازدواج اول و بیان نظر فرزندانشان متاسف شدم. چند روز ناراحت بودم. یک عمر زحمت بکشی و تلاش کنی برای پیشرفت کشور و علم و بعد نتیجه این باشد «من خيلي آنها را تشويق کردم. اما گفتند: «ما مي‌خواهيم زندگي کنيم، نه اينکه مثل شما فقط با کتاب و مطالعه و بيمار و غيره زندگي کنيم». ببین نازنین من نه می دانم آقای دکتر چند سال دارند و نه می دانم چندتا بچه دارند و سمتشان چیست و… ولی خوب می فهمم راه دشواری را رفته اند و می روند. شاید همسر و فرزندانشان دقیقا همان نظر فرزندان دکتر هیأت را داشته باشند اما ایشان در راهشان ثابت قدم هستند و این حرف کوچکی نیست. اصلا معادله را این طور نگاه کن یک پزشک جراح با مهارت که نتیجه همه تلاششان این است که یا بیمارستانند یا مطب، همسری که در شأن ایشان است هم حتما حداقل یک متخصص. بچه ها این وسط زندگیشان مثل من و تو نیست. حالا تو از داشتن این زندگی کی احساس خوشبختی می کنی؟ وقتی نگاهت همسوی آنها باشد. نازنین  بیمارستان جای من و تو نیست. حداقل اینکه فرهنگ ما بیمارستانی نیست. آقای دکتر شاید آدم خوشبختی باشند اما نه چون فوق تخصصند و نخبه و پزشک. چون استعداد و علاقه شان را درست شناخته، در همان جهت تلاش کرده اند. کشور شیعه، حکومت ظهور ان شاء الله، به افرادی متعهد و با ایمان، در هر لباسی نیاز دارد. چه بسا تو مادر باشی و خوشبخت. خوشبختی همانجایی است که عاشقانه زندگیت را  به یک هدف الهی گره می زنی.

خوشبختی

نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 24بهمن 1396

بیماری خوشبختی مشکلات پزشکی موفقیت هدفمند بودن پزشکی
نظر دهید »

سكانس سي وشش: کلید اسرار!

ارسال شده در 19ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

چند ماه اول بعد از عمل جراحي، مادر استراحت مطلق بود و بيشتر زمانم توي آشپزخانه مي گذشت. بزرگترين اشكال اين قضيه اين بود كه مادر تنها مي شد و از تنهايي در جهت فكر به نيمه خالي ليوان و غمگيني خودش استفاده مي كرد. با توجه به اينكه حضور دائمي شخص ديگري را نداشتيم، صندلي راحتي را به آشپزخانه منتقل كردم و مادر را مجبور مي كردم كنارم باشد. يكي دو روزي كه براي تدريس  مجبور بودم از خانه بيرون بروم به شخص جايگزين سفارش مي كردم كه هيچ كاري در منزل انجام ندهد و فقط كنار مادر بماند.

اولين روزي بود كه مادر از تخت به صندلي راحتي آشپزخانه مهاجرت كرده بود. همين طور كه دستكش را دستم مي كردم، در پاسخ مادر که چرا راحتش نمی گذارم، براي مزاح گفتم: «شما باید تشويق كنيد تا من ظرف ها را بشويم. ملت برای توپ بازی تشویق میلیونی می شوند». با دومین فشار دست، دستکش آشپزخانه مادر، به دو نیم دستکش نا مساوی تقسیم شد و سکوت آشپزخانه با صدای خنده من و مادر شکسته شد. مادر به زحمت و با صدای بی رمقش، گفت: «مادرجان مگر نمی بینی اندازه دستت نیست؟» برای تغییر روحیه مادر به شوخی گفتم:« اولا کارگری مجانی بدون دستکش جزء اخلاق ما نیست؛ دوما غصه نخورید فعلا که دستکش نیاز ندارید خودم به بابا می گویم یکی بهترش را برایتان بخرد.»

لبخند روی لب های مادر خشک شد. «دیدی مادر چه کمکی کردم به کار و پیشرفت هایت؟!!». خندیدم و گفتم: مادر کسی نداند خیال می کند دکتر جراحم یا نماینده مجلس بودم و در حال از دست دادن کارم هستم. پیشرفت کدام است. هزار سال است همانی که بوده ام هستم، نه کاری نه تحصیل خاصی نه خانه و کاشانه ای هیچ. این چند ماهی که شما استراحتید که حداقل بهانه دارم. همه عمرم هدر بوده. این ها که وظیفه ام است.

در حالی که ظرف ها را بدون دستکش می شستم برای مادر سخنرانی می کردم.  «و اما جواب اینکه چطور شد، که ناگهانی این طور شد؟ مادر تقصیر خودتان است درخت توت بیچاره حیاط با این ابهت و زیبایی چه کار به شما داشت که فتوا دادید بریده شود؟ روزی بیست و پنج نوبت باید حیاط را جارو می زدید و روزی سه نوبت همسایه گله و گله گذاری که شاخه هایش حیاط بی باغچه شان را مصفا کرده و پر از برگ. سرما زده بود، مجسمه اش هم قشنگ بود. نتیجه دشمنی با درخت بی زبان همین است دیگر!

اصلا به قول بعضی ها، دختر مثل آینه دق روبرویت چرا سکته نکنی؟!! وای مادر خودش است ببین. من بیچاره این هود را دو روز پیش با کلی زحمت و… تمیز کردم. با این که همه شاکی اند از کم روغنی غذا و غالبا از روغن زیتون و کنجد استفاده کرده ام ببیند چه چسبی دارد؟ باز هم اینکه 50 سال این روغن ها را خورده اید و زنده اید باید خدا را شکر کنید سکته که سهل است. به قول برخی ها، کربلای هوایی رفتید چشمتان کردند. به چشم های من نگاه کنید، جان من ته دلتان از اینکه این همه سال کل کارهای منزل را تک و تنها انجام می دادید و ما را خان زاده پرورش داده بودید ناراضی نبودید؟»؛ مادر لبخند تلخی زد. ادامه دادم، «همین است! ناشکری کردید خدا توفیق خدمت به حجت الاسلامی چون من و خواهر برادرهایم را از شما گرفت! این قانون است که مادر مخصوصا اگر سیده باشد باید کل کارهای منزل را بی منت و نا رضایتی انجام دهد». مادر خندید و  گفت: «بیا برو حوصله ندارم.»

شیر آب را بستم و نشستم روبروی مادر. مادر ! این ها که گفتم همه شوخی بود.  دنیا دار عمل و عکس العمل است درست. کسی منکر اثر رفتار در چون و چرای زندگی نیست. ولی مادر گذشته از علت های پزشکی، علت حادثه ها و وقایع زندگی و ربط و رجوع دادنش کار معصوم است و اولیای الهی. ما را به کلید اسرار چه کار. این حرف های عامه و علت گفتن ها و آسمان ریسمان بافتن ها، همه بدون علم است و گناه. ما در هر موقعیتی وظیفه داریم همان کاری را انجام بدهیم که خدا گفته است. شما بیمارید باید شکر کنید و استغفار و تلاش کنید برای برگشتن سلامتی. من دختر شما هستم و وظیفه دارم از شما مراقبت کنم و در حد توان تلاش کنم برای بهبودی شما و استغفار و دعا . این ها که معادلات سختی نیست، این وظیفه است و آن اسرار الهی. این در حد ما و آن در شان اولیای الهی.

 

نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 19 بهمن 1396

بيماري شكر علت حوادث علت معنوي بيماري كليد اسرار
نظر دهید »

سكانس سي و پنج: دعا، کبوتر عشق است بال و پر دارد!

ارسال شده در 14ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

بعد از اينكه پزشك اجازه خروج مادر از منزل  را صادر كردند، هنوز هم اوضاع مادر مساعد نبود و مقاومت نشان مي داد. چند ماه مادر فقط روي تختش دراز كشيده بود و جز ضرورت، از بالش و تخت فاصله نمي گرفت. حتي از زبانش هم خيلي استفاده نمي كرد. اصلا شاد نبود.

كم كم ارديبهشت از نيمه گذشت و 11 شعبان نزديك شد. زن دايي كه طبق سال هاي قبل تلفن زد و دعوت شديم براي مراسم جشن تولد آقا زاده علي اكبر امام حسين عليه السلام، دل مادر هم تكاني خورد. در پاسخ اشتياقي كه از نگاهش خواندم، سكوت كردم. مادر حرفي نزد. مي دانست تمايلي به رفتن ندارم. چه مي شد كرد، كار دنيا به جايي رسيده خيلي مهماني ها و جشن و سرورهاي زنانه كشور اسلامي، جاي امثال ما نيست.

روز موعود فرا رسيد. كمك كردم مادر بنشيند و لباس مناسب جشن ميلاد بپوشد. خيلي خوشحال شد. تشكر را از نگاهش خواندم. چند دقيقه بعد جلوي درب خانه خان دايي  پياده شديم. با اينكه برنامه پياده روي را طبق بروشور انجام داده بوديم، ناتواني مادر بيداد مي كرد. مادر تكيه داده بود به من و به سختي قدم بر مي داشت.

استقبال گرمي از ما شد. كاممان را به شربتي شيرين كردند. مادر شربت را نخورد. مي دانستم مادر ناراحت نمي شود؛ به حساب بي ادبي نمي گذارد و قبل از من نمي خورد. سه چهارم شربت ليوان را خوردم، ليوان را گذاشتم توی دست مادر. با لبخند گفتم : « بفرمایيد. دوگانه تبرك شد. مال جشن پدر شدن ارباب است. نيم خورده مومن است و در دين ما نيم خورده مومن شفاست. حالا فقط مومن نيست. به جايش از ممنوعيت چشم پوشي کردیم چون فراموش نشده كه بهبودي بافت برش خورده داخل بدن تا يك سال ممكن است زمان ببرد و قندتان بالاست.» مادر خنديد و به اجبار شربت را خورد.

جاي همه سبز. مهماني جالبي بود. پارچه اي سبز پهن شده  بود و مي گفتند همه بنشينيد دور سفره. روي سفره پذيرايي هاي سبكي مثل شكلات و تافي و نبات بود و دو نوع ميوه. يك پارچه سبز كوچك كه اسكناس هاي 500 تا 5000 هزار توماني روي آن خود نمايي مي كرد. پرسيدم گفتند نذر است. هر كس دوست دارد در حد توان كمك مي كند. پول ها امانت است و خرج مراسم سال بعد مي شود. مولودي خوان زن بود و تصنيف هاي زيبايي در وصف جوان امام حسين عليه السلام و فضايلشان مي خواند. نه كسي دف مي زد و نه كسي كِل مي كشيد و نه كسي با لباس نامناسب بود. جمع با صفايي كه آرام  تكرار مي كردند «يا علي اكبر».

بعد از يك ساعت مولودي تمام شد و دعا كردند و پذيرايي و همه متفرق شدند؛ جز جمع خانوادگي صد در صد زنانه. دختر خاله شكلاتي گذاشته بود توي دست مادر و اشاره می کرد به من و مي گفت:« بگذار توي دهانش تا از خر شيطان پياده شود.». خنديدم گفتم: « من از سال قبل را هم كه فرستاده بودي هنوز نخورده ام. شكلات و تافي دوست ندارم». آن يكي دختر خاله مي گفت: « همين است كه خاله يكي دانه ام را به اين روز انداخته اي. شكلات را نخورده اي. بچه ها دست و پايش را نگه داريد شكلات را به او بخورانيم».  دختر دايي از آن طرف سر رسيد و گفت صبر كنيد صبر كنيد. يك چيز ويژه از قلب سفره آورده ام. اين ديگر رد خور ندارد. بعد دستم را باز كرد و چند تا تكه نبات ريخت توي دستم. با ذوق عجيبي مي گفت: « ان شاء الله پياده شود بگو آمين».  مادرم  كمكشان مي كرد و مي گفت: « من نمي دانم اين دخترم را خدا براي چه كسي نگهش داشته. هر كس مي آيد از همان اول مي فهمم كه قسمتش نيست. زمانش برسد آنچنان دهانش بسته مي شود كه خودش هم نفهمد چطور راضي شد، حالا فعلا نبات را به او بخورانيد شاید عاشق شود زودتر دهانش بسته شود. و همه خنديدند.  خلاصه ما همانجا عنايت مولا علي اكبر عليه السلام را ديديم. شادي مادر و تسريع روند بهبودي كمترينش بود. امروز مادرم توي كشوي ميزم دنبال خودكار است، نبات را ديد. سوال كرد: «هنوز نخورده اي»؟  گفتم مادر، من به اينكه كسي از درب خانه خدا و اهل بيت دست خالي بر نمي گردد يقين دارم. از آمين شما و دختر خاله ها، رفع بلا شود يا ذخيره شود و قيامت بهترش را خدا به من بدهد، مشکلي نيست، اگر قرعه به عاشق شدن و بسته شدن دهانم افتاد، چه كنم؟.

نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 14 بهمن 1396

صفحات: 1· 2

اجابت دعا اهمیت دعا بیماران قلبی و عروقی دعا شرایط دعا
2 نظر »

سكانس سي و چهار: خوشا لبخند شادي‌آفرينان!

ارسال شده در 10ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

 تقريبا يك ماه از عمل جراحي مادر گذشته بود. دومين باري بود كه راهي مطب پزشك بوديم. اين بار نه مثل قبل نگراني و استرسي نسبت به رفتار پزشك داشتيم، نه در يافتن مسير دچار سرگرداني شديم.  كسي منتظرمان نبود. براي آدرس دهي به کسی دچار مشكل نشديم. تجربه قبلي باعث شده بود بهتر بتوانيم وسايل رفاهي مادر در طول سفر را تامين كنيم. از روز قبل، قطعي بودن حضور پزشك مشخص بود و ما شهرستاني ها با خيال راحت نوبت گرفتيم. خلاصه بعد از چند ساعت و بدون هیچ  درد سری روي صندلي هاي سالن انتظار مطب نشستيم.

صدای تلفن مطب آرام بود و بی آزار. منشی در برخوردها مودب بود و تحت هر شرایطی بدون هیچ آلودگی صوتی. جز صداي برنامه تلويزيون صدايي از كسي شنيده نمي شد. مبالغه نیست اگر بگویم، در تمام چهره ها ترکیبی از غم و نگرانی موج می زد. شاید اگر سرامیک زیر پایم آینه می شد، ترکیب چهره من با اضافه داشتن اضطراب، از همه نا امید کننده تر بود. دلم می خواست می توانستم برای آرام شدن دل هایشان کاری کنم. ولی چه کاری از دست من ساخته بود؟ یک لحظه لبخند به چهره برخی حضار نشست. نفهمیدم چرا؛ ولی اینکه تقریبا همگانی بود، می شد حدس بزنی هنر تلویزیون است. جایی که نشسته بودم به صفحه ال سی دی، دید نداشت. همانجا به خودم هشدار دادم: «بفرما صداقت بانو تو که با خیلی برنامه های تلویزیون مخالفی ببین، ارزش این لبخند بیماران و همراهشان چند؟ تو توانستی کاری برای شادی این جمع انجام بدهی؟».

 از مادر خواستم برویم در فضای باز قدم بزنیم. قبل از آن ایستادم جلوی میز منشی که از زمان نوبتمان سوال کنم. تصورم این بود با تلفن صحبت می کنند، حرفی نزدم، چند لحظه تامل کردم، منشی هم عکس العملی نشان نداد. دقیق که شدم، از رفتن کنار میز پشیمان شدم. به حدی  محو برنامه تلویزیون بودند و عمیقا لبخند می زدند که بی اختیار تغییر جهت دادم به سمت برنامه تلویزیون ببینم چه خلاقیتی به خرج داده که اینچنین دیگران را با خود همراه کرده است و از کار غافل. تا به حال این برنامه تلویزیونی را ندیده بودم هرچند اسمش را زیاد شنیده بودم. مجری با مهمان نا هم جنس برنامه، دارت بازی می کردند. دارت بازی با نامحرم و به تصویر کشیدن هیجانات خصوصی یک بانوی شیعه، جلو چشم میلیون ها نفر، شادی اش کجا بود؟ واقعا همه به این می خندیدند؟ واقعا این کارگردان و نویسنده این برنامه، مردم ایران و فرهنگشان را چطور دیده که اسم این را گذاشته نجات مردم از غم و افسردگی؟

بدون سوال کردن، برگشتم، همانجا نشستم. حالا خنده های جمع بیش از غمشان رنجم می داد. نگاهم را دوختم به درب مطب پزشک. ورود و خروج ها خیلی طول نمی کشید، نهایت یک ربع. اعتراف می کنم؛ آدم هایی که وارد اتاق می شدند، مثل آدم هایی که از اتاق خارج می شدند نبودند. نه اینکه شفا گرفته باشند، ولی اثری از آن غم و نگرانی به چشم نمی خورد. وقتی ایستادم روبروی پزشک مادر، با اینکه تعداد قابل توجهی قبل از ما، ویزیت شده بودند، اثری از خستگی و بی حوصلگی احساس نکردم. با گشاده رویی مادر را پذیرفتند.  نمی دانم پزشک مادر و انسان هایی از این جنس مفهومشان از شادی و غم چیست، نمی دانم سهم منشی، از همراه بودن با پزشک چه میزان بوده است که به دارت بازی می خندید، ولی آرزو داشتم کارگردان و نویسنده این برنامه، جای من نشسته بودند. نه اینکه حرفی بزنم در این مورد که خنداندن وقتی دردی از کسی دوا نکنی و برای رسیدن به آن عَلَم مخالفت با فرمان خدا بالا ببری، اسمش شادی نیست. حرفی نزنم از اینکه شاد کردن انسان ها به اندازه تنوع مشکلات، راهکار دارد. نپرسم با دارت بازی دو نامحرم که نامش گناه علنی است، چه حال خوبی دست می دهد به پدری که شرمنده فرزندانش است در نیازهای اولیه، جوانی که مشکل شغل دارد و عزت نفسش در حال شکسته شدن است، جوانی که عرصه ازدواج بر او تنگ است، بیماری که دستش از وسیله ها کوتاه است و مادری که جوانش را برای عملی شدن اسلام در جامعه فدا کرد …؟ فقط صبر کنم و بیمار و همراهش که از درب اتاق خارج شدند سوال کنم: « قیمت این لحظه چند؟». 

 لینک مرتبط: شادی یا غم؟

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 10 بهمن 1396

بیمار شاد کردن شادی لبخند
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس