قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

سکانس سیزدهم: بهاری ترین هوا، سهم تو!

ارسال شده در 18ام خرداد, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

فرصت زیادی نداشتیم. باید قبل از 12 می رسیدیم بیمارستان. سرگردان بودم. نمی دانستم چه لوازمی نیاز دارم، یا مادر چه لوازمی نیاز دارد که همراه ببرم. اصلا مادر چه مدت در بخش جراحی بستری خواهد بود؟ با پیش بینی حداقل 10- 12 روز، به یکی دو کتاب برای سرگرمی و فلاکس چای و دمپیایی طبی و راحتی و لوازم شخصی مثل مسواک و لیوان و خمیردندان بسنده کردم. بعد از چند ساعت، وقتی رسیدیم بیمارستان، چند دقیقه از ساعت12 گذشته بود. نگهبانی همراهی کرد و رفتیم برای انتقال مادر به بخش.

جلوی در ای سی یو ایستاده بودم. حالم اصلا خوش نبود. استرس داشتم. نمی دانستم قرار است با چه صحنه ای روبرو شوم. از وقتی مادر رفته بود اتاق عمل، او را ندیده بودم. یعنی الان مادر در چه وضعی است؟ مرا میشناسد؟ از ما دلگیر است؟ ظاهرش تغییر نداشته؟ همین طور از خودم سوالات بی جواب می پرسیدم که پرستار اعلام کرد، به بخش جراحی برویم و آنجا منتظر باشیم. شماره اتاق و تخت اعلام شد. هر 4 تخت اتاق خالی بود. ایستاده بودیم کنار درب و در انتظار ورود مادر. صدای پایی که دمپایی خود را روی زمین می کشید و قچ قچ چرخ های نا موزون ویلچری که از سالن به گوش می رسید، تحمل انتظار را ناممکن تر می کرد.

صدایی از من خواست که از جلوی درب کنار بروم. نگاهم را برگرداندم. عجب ! خدمه بود و مادر ! دیدن مادر، نشسته روی ویلچر آن هم رنگ پریده. خسته و بی حوصله. با دو دِرَن خونابه متصل به بدن، که باید با احتیاط حمل میشد صحنه دلخراشی بود. حالت مادر با قبل قابل قیاس نبود ولی اعتراف می کنم بهتر از آنچه بود که تصورش را داشتم. هم ما را می شناخت و هم ظاهرا تغییر فیزیکی نداشت. می توانست اندام هایش را حرکت بدهد. صحبت کند و عجب دردی داشت.

بنابر قانون بیمارستان و یک همراه، چند دقیقه بعد از استقرار مادر روی تخت، برادرم به اصرار پرسنل، از ما خداحافظی کرد. تنها شده بودیم. نباید با صحبت کردن مانع استراحت مادر میشدم. صحبت برای مادر خوب نبود ولی دلگیر بودنش آزارم می داد. هر چه 20 جمله می گفتم جمله ای زمزمه می کرد. کلامش تلخ بود و بوی ناشکری داشت. این برای من از آنچه تا امروز دیده بودم تلختر بود.

گاهی وسوسه می شدم مادر را از این گناهش نهی کنم، چیزی مانعم میشد. ببین، فاصله تو با مادر کمتر از یک متر است ولی درک کن، او بیمار است تو همراه. نگاه کن به زخم کوچک سر انگشتت، این درد را با درد ناشی از برش عمیق و چند لایه و چند جای بدن مادر مقایسه کن. خوب می دانی که مادر کسی است که سال هاست همه کارهای های روزمره و مدیریت یک خانواده پر جمعیت را انجام می داده، در عرض چند روز رسیده به جایی که توان برداشتن یک قرص از روی میز بالای سرش را ندارد، ساده است؟ تو چه می فهمی برای یک مادر دیدن فرزندش روزهای عید کنار بستر بیماری اش یعنی چه؟ پزشک و پرستار و پرسنل آقا برای مادر که زایمان هایش را هم منزل انجام داده مسئله ساده ای نیست. دور ازخدا، حالا چه جای نصیحت و نهی از منکر است؟

هر دو سکوت کرده بودیم. من در جهاد با وسوسه های ذهنی و مادر در جهاد با درد. از پنجره اتاق علاوه بر درختی که شاخه هایش با نسیم دومین روز بهار، به شیشه می خورد، فضای سبز و دلنشین حیاط بیمارستان دیده میشد. رفتم کنار پنجره و در حالی که پنجره را باز می کردم به مادر گفتم، مادر این درخت را ببین. خیلی زیباست. همه برگ های پاییزی اش ریخته. درست مثل شما. سلامتی نعمت است درست ولی گاهی هم از بیماری امانی نیست. امروز شما، شاید فردا من. کسی که هنوز فردای خود را ندیده. ولی دل شیعه مولا پر از عشق است میداند، بیماری ثواب ندارد ولی گناهان را مثل باد و ریخته شدن برگ های پاییزی میریزد اگر مومنی و بی گناه درجه دار می شوی خود مولا گفته. فقط شرطش این است بدانی خدا ی ارحم الراحمین نه برای کسی بد خواسته نه می خواهد و نه خواهد خواست.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 خرداد 1396

اجر بیماری ارحم الراحمین بیماران قلبی بیماری حدیث بیماری شکر ناشکری نصیحت
نظر دهید »

سکانس دوازدهم: ناخود آگاه دلم یاد تو کرد!

ارسال شده در 6ام خرداد, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

خیلی انتظار کشیدیم که تیم عیادت کنندگان برگردند و ببینیم اجازه ملاقات داشته اند یا خیر و وضعیت مادر چگونه بوده است. گروه آقایان مثل مرغ بال و پر شکسته برگشته بودند. هیچ کس حرفی نمی زد. بالاخره از سوالات متعدد کلافه شدند و صدایی شنیده شد. ظاهرا روز ملاقات برای بیمار آی سی یو با سایر روزها تفاوت خاصی ندارد. فقط چون روز تحویل سال بوده است از پشت شیشه و با اصرار فراوان، یکی از تیم، در حد یک دقیقه با تعویض لباس، اجازه ملاقات نزدیک با مادر داشته است. همه گفتند حال روحی مادر خوب نبود و با ما صحبت نکرد. دلم از این حرف خالی شد. چنین رفتاری از مادر سابقه نداشت.

روز عید بود و پرستار بخش آی سی یو تلفنی به ما اطلاع داده بودند که طبیعتا بیمارمان منتقل می شود به بخش و اگر همراه بیمار تا ساعت 12 حضور نداشته باشد، انتقال منتفی می شود. راه دور بود و چند ساعت بیشتر وقت نداشتیم. با زحمت فراوان رسیدیم بیمارستان. صحبت کردیم، خبر آمد که مادر با پزشک معالج همکاری ندارد و امروز هم در آی سی یو می ماند. پرستار از چون و چرای ما متعجب می شد و نمی دانست ما به چه زحمتی آمده ایم و جا و مکان نداریم و باید به چه زحمتی برگردیم و دوباره فردا روز از نو و روزی از نو.

من و برادر کوچکم هیچ، خان داداش عزیز از تهران یک روزه مرخصی گرفته بود و مستقیم چندین ساعت در راه و آمده بود ملاقات مادر. ساعت نزدیک سه بود، در فضای سبز بیرون بیمارستان نشسته بودیم و انگشت حیرت به دهان. راه حلی به ذهنمان نمی رسید؛ وسایلی مناسب اسکان در بخش، همراه آورده بودیم که مشکلمان را مضاعف کرده بود. بعد از چند ساعت التماس و صحبت و …خان داداش اجازه ورود به بیمارستان گرفت. که آیا مادر را ملاقات کند یا خیر. خیلی طول کشید تا برگشت. گفت موفق شده، چند دقیقه با مادر صحبت کند.

هر چه سوال می کردم مادر چطور بود فقط می گفت؛ وضعیت روحی مادر خوب نیست و البته بعد از عمل جراحی طبیعی است فقط باید راهی پیدا کنیم که تشدید نشود. به چشمان نگرانم خیره شد و ادامه داد، نگران نباش مادر باید کمی با خود کنار بیاید و شرایط را بپذیرد. منتقل شود بخش، با تغییر مکان هم وضعیت بهبودی قابل توجه است. محیط ای سی یو کلا محیط خشک و بی روحی است. وضعیت بیماران هم غالبا نا مناسب و همین موجب ضعف روحی می شود. هم خود بیمار تازه عمل شده و نیاز به مراقبت ویژه دارد و هم همه بیمارانی که می بیند. هم اجازه ملاقات به دلایل پزشکی ندارد. هم اینکه برای کارهای شخصی غالبا نیازمند کمک خدمه که غریبه ترند و شاید راحت نباشند. در عین حال پرستاران مشغله زیادی دارند و هم صحبتی و تغییر روحیه از دست خارج می شود و اشخاصی مخصوص این کار در سیستم بیمارستانی ایران حضور ندارند. بیمار درد زیادی دارد و دستگاه های کنترل علائم حیاتی بیشتر مانع حرکت می شوند و همین عجز در حرکت، بیمار را از نظر روحی تضعیف می کند. توضیحات منطقی بود و تا حدی آرامم کرد.

ساعت از ده گذشته بود که رسیدیم منزل، استراحت کنیم و فردا مجدد عازم بیمارستان شویم. با شناختی که از مادر داشتیم هضم حرف نزدن با پسرانش که در هر شرایطی سابقه نداشت، همکاری نداشتن با پزشک معالج، تایید روحیه ضعیف و سکوت از همه، جریمه شدن و اضافه خوردن برای بخش آی سی یو ناباورانه بود و غیر قابل پیش بینی. همیشه در هر شرایطی منجی و روحیه ساز مادر بود.چطور 72 ساعت حضور در محیطی متفاوت و هم نشینی از مادرم چنین روحیه ای رقم زده بود؟ چه معادله ساده ای بود. تغییر وضعیت و محیط و هم نشین اثری داشت به روشنی و در تعبیر دین حرکت مورچه در شب سیاه بر سنگ سیاه کاملا لمس می شد. حالا به جای «چرا مادر اینگونه شد؟» به این فکر می کردم که درست است باید برای زندگی، در انتخاب همنشین و محیط دقت کنم که اثر پذیری غیر قابل انکار است، اما آیا متقابلا وظیفه ندارم همنشین مناسبی باشم و در اصلاح محیطم کوشا و اثر گذار؟!! رفتار و اعمال نادرستم از بیماری مادر در زمینه سازی برای این اثر پذیری و اثر گذاردن بر هم نشین و محیط خطرناکتر نیست؟

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 6 خرداد 1396

 

اثر محیط اثر هم نشین انتخاب دوست بیمار قلبی خاطرات بیماران دوست ضعف روحی بیماران نارسایی قلبی
نظر دهید »

سکانس یازدهم: بی تو ...

ارسال شده در 29ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

ساعت نزدیک یازده صبح و  چند ساعت تا تحویل سال باقی بود. اولین سالی بود که باید تحویل سال و تعطیلات نوروز را بدون حضور مادر تجربه می کردیم. تصمیم بر آن شد که چون روز ملاقات است و چند بار از طریق تلفن و پرستار بخش آی سی یو در 24 ساعت گذشته جویای احوال مادر بوده ایم و به هوش آمده بودند  و حال مادر مثلا خوب است، پس اجازه دیدار با بیمار را داریم، به تعداد افرادی که در ماشین سواری جا می شوند راهی بیمارستان شویم و ملاقات مادر، و تحویل سال کنار او باشیم. تعداد زیاد بود و از حاضرین حداقل به جز پدر به دلیل مشکل پا درد و عدم قدرت مسافرت طولانی و شیوه نشستن در ماشین، باید یکی دو  نفر دیگر هم قید دیدار را می زدند.

سفره را زودتر از موعد پهن کردم و اهالی منزل را دعوت به ناهار با این ذهنیت که راهی بیمارستانم و  عید است و مادر نیست، تا برگشتم حداقل گرسنه نباشند.  لباس پوشیده بودم و آذوقه راه فراهم می کردم و آب سیب و هویج های طبیعی مادر را جا سازی. موقع حرکت با نا باوری تمام، شخصی که از نامزدهای لیست نبود و خود به خود حذف کرده بودیم، از کجا خبردار شده خدا می داند،  ولی زودتر از بقیه  و به عنوان شخصی که حق طبیعی اوست، در راهرو نشسته منتظر بقیه و جمع از لباس پوشیدن من تعجب کردند!

در کمتر از چند ثانیه، جمعی متشکل از 5 آقا راهی بیمارستان شدند و آنکه به نظر قطعی بود ولی جا مانده بود، من بودم. ساعت نزدیک دو، با اینکه اهل سفره هفت سین و … نبودم برای تغییر جو خانواده و روحیه اهالی باقیمانده، سفره کوچکی تدارک دیدم از وسایل سال قبل.  

فقط من بودم و پدر. سفره ما مثل همیشه ماهی نداشت. پدر همیشه نزدیک عید مثل دوران کودکی ضمن مخالفت مادر برای دخترانش اول چند ماهی می خرید و به اعتراض مادر که حیوان بی زبان را در تنگ بی هوا می کشید، توجهی نمی کرد. این را همه می دانستند مادر توان دیدن حیوان در بند ندارد چه پرنده در قفس باشد، چه ماهی در تنگ و چه گل میان گلدان وقتی حیاط هست. تبانی ما و پدر بر علیه مادر، دیدنی بود و بیشتر شبیه یورش مغول و بیچاره مادر زورش به ما نمی رسید.

گاهی تا عید، پدر، چند بار ماهی می خرید ولی سفره ما هیچ وقت ماهی نداشت. سال های قبل تر همیشه ماهی ما می مرُد. پدر به مادر می گفت مقصر نارضایتی شماست چه اشکالی دارد بچه ها مثل همه مردم ماهی داشته باشند.  فقط سال قبل   ماهی نمرد که بحمدلله اجتماع نوه ها و توپ بازی همان،  و شکستن تنگ ماهی و جان دادن حیوان زبان بسته میان سفره قبل از تحویل سال همان. امسال هم سفره ما ماهی نداشت، نه مرده بود نه کشته شده بود، پدر امسال ماهی نخرید. چقدر جای مادر کنار این سفره بی ماهی خالی بود.

تحویل سال اعلام شد. پدر با صدای بلند جلوی من فقط برای سلامتی همه مردم دنیا و بیماران به ویژه مادر دعا کرد. بازهم جای مادر برای شنیدن دعا خالی بود. تحویل سال دو نفره امسال شیرین تر به نظر می رسید.تحول قابل لمس بود، هم در ماهی نداشتن سفره، هم در مهمان ناخوانده ای که الان  به جای من کنار مادر بود، هم دعا ی پدر، هم احوال قلب های ما.   تنگ بی ماهی به من می گفت راز برخی تحول نیافتن ها، سازش است. سازش با  رفتار نادرستی که از خودمان یا عزیزمان می پذیریم به جای آنکه به عشق فرصت دهیم ، تلاش کند برای اصلاح آن. باور کنیم بی عشق، هر توصیه به کار درست و بازداشتن از کار نادرست، تلاشی است بیهوده و رنجشی مضاعف. خلیفه خدا، شا ید تنگ ها همه  بی ماهی است اما این کجا و آن کجا!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ29 اردیبهشت 1396

 

 

برکه کاشی بیماران قلبی تحول تحویل سال خاطرات بیماری عشق مهربانی
نظر دهید »

سکانس دهم: راز تنهایی!

ارسال شده در 24ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

مادر بعد از عمل جراحی، طبق روال طبیعی، به بخش آی سی یو منتقل شده بود.  پشت درب آی سی یو، بعد از یکی دو ساعت معطلی، پرستار توضیح داد که بیمار تا ورود به بخش، نیاز به همراه ندارد. و زمانی که به تشخیص پزشک راهی بخش شد، با ما تماس گرفته می شود و 48 تا72 ساعت معمول است. توضیح دادیم از شهرستان هستیم و چند ساعت راه و پرستار قبول کردند، چندساعت قبل از انتقال مادر به بخش با ما تماس گرفته شود.

 فروشگاه بیمارستان  تمام وسایلی که لیست شده بود و باید قبل از رفتن به منزل ، برای  مادر به عنوان بیمار این بخش تهیه می کردیم داشت، به جز  آب میوه طبیعی. همه صنعتی بود.هر چند روی بسته بندی غالب آب میوه ها نوشته شده صد در صد طبیعی، ولی کیست که نداند. از آنجایی که پرستار گفته بود آب سیب و هویج مناسب تر است، سوال کردیم و فروشنده با نگاه معناداری به ما فهماند که فقط آناناس دارد و پرتقال. نقدا یک بسته بندی یک لیتری خریدیم  ببینیم چه می شود. پرستار توضیح داد فعلا بلامانع است.

با ناراحتی و نگرانی وصف ناشدنی، بدون دیدن مادر، برگشتیم منزل. ساعت از 9 و ده شب گذشته بود. بعد از 5 روز بدون مادر برگشته بودم  و هیچ جوابی برای اهالی منزل به ویژه پدر نداشتم. بیچاره رنگ به چهره نداشت. از سوالات بی جواب مکرر پدر بیشتر از سردرگمی های بیمارستان  خسته می شدم.  برادرم مرتب اصرار که غذایی بخورم و استراحت کنم. پناه بردم به اتاقم و  سعی کردم استراحت کنم.

بیدار شدن اول وقت خیلی سخت بود. نه اینکه عادت به خواب بین الطلوعین و تن دادن به مضرات بیشمار علمی و معنوی آن داشته باشم یا حتی خواب بعد از طلوع،  ولی کمتر چنین بیدار شدنی را احساس کرده بودم. خانه ای که تمام مسئولیت های مدیریت داخلیش محول شده بود به من، آن هم با تلخی دلیلی مثل بیماری مادر و این نگاهی بود که جدا شدن از رختخواب را سخت تر می کرد. با توضیح کمک به دیگران نعمت الهی است و خدمت به والدین و خانواده خیر دنیا و آخرت، شیطان را لعن گفتم و وزنه پتو را زدم کنار.

نظم دهی به منزل و طبخ  ناهار و گرفتن آب هویج ها و سیب هایی که برای مادر تهیه شده بود باید تا قبل از 11 و حرکت  به امید  ملاقات با مادر انجام میشد. برادرها هم ناپرهیزی کردند و کمک و همه چیز تقریبا طبیعی بود. هنوز وقت داشتم. سری زدم به  اتاقم،  نگاهم به انیس افتاد.  کامل فراموشش کرده بودم. چقدر تنها بود. چه روز خاطره انگیزی بود. آن روز، مادر،  از اتفاقاتی که افتاده بود، حوصله درستی نداشت. تصمیم گرفتم طبق روایاتی که از اهل بیت در منابع معتبردر مورد نامگزاری اشیاء و مرکب و حتی شمشیر   دیده بودم برای لپ تاپم اسم انتخاب کنم و به بهانه عمل به این سنت، از مادر دلجویی کنم.

اولین پیشنهاد مادر، «مونس» و چه صدای بلندی بود این اعتراض عاطفی. گاهی مشغول کار پژوهشی بودم و ساعت ها کنار لپ تاپ . هر چند از اتاقم خارج میشدم و کنار مادر کارم را انجام می دادم، بعد از چند دقیقه ، که با مادر صحبت داشتیم ،  تک تمرکزی بودنم موجب قطع ارتباط ظاهری میشد. شنیدن این فریاد بی صدا، آغاز شیرینی بود. پیشنهاد مادر را با وجه تسمیه ساختن و توضیحاتی با توجه به معانی، به «انیس» تغییر دادم و اسم لپ تاپم شد انیس. من و مادر با  اصلاحاتی در ادامه راه،  هرگز احساس دوری از هم و تنهایی نداریم. حتی زمانی که جسم هایمان کنار هم نیست. نه کسی به بهانه های واهی محبتش را احتکار می کند، نه کسی با تعریف نادرست محبت از خودش، محبت را انکار می کند.  ما مدت هاست  با کمک هم، به قلب هایمان آموخته ایم ، ما با هم هستیم و انیس باید تنها بماند.  امروز  انیس و اعضای خانواده اش، در خانه های امروزی شیعه تنها نیستند، چون قلب های اعضای خانواده تنهاست. ما هنوز محبت را نیاموخته ایم.

 

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 24 اردیبهشت 1396

با هم بودن بیماران قلبی تقدیم به بیماران قلبی خاطرات بیماری مادر دل بی کینه عشق محبت
نظر دهید »

سکانس نهم: روشن نشد جواب سوالی که داشتم!

ارسال شده در 22ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

آخرین یک شنبه سال، روز مادر، قبل از ساعت 8 جلوی درب  سی سی یو حاضر شدیم. قرار بود بعد از حضور پزشک جراح، مادر راهی اتاق عمل شود. پلک هایم از شدت گریه های شب و بیداری، مجروح بود و زیر لب زمزمه می کردم و به خدا التماس، که اگر تصمیم ما اشتباه بوده است و عمل جراحی به صلاح مادر نیست، پزشک جراح هر کجا هست سلامت باشد و در بهترین خوشی ها ولی فرصت حضور نداشته باشند. نوبت عمل جراحی روز قبل بود که موفق به گرفتن رضایت مادر نشده بودیم و به قول پرستار یک فرصت خوب را از دست داده بودیم. پزشک جراح شیفت نبود ند و اگر حاضر می شدند، صرفا برای این جراحی بود.

 به ما گفته بودند می توانیم قبل از عمل جراحی هر دو با مادر ملاقات کنیم. همین حرف بیشتر مرا به خاطر اصرارم، آزار می داد. انتظار خیلی طولانی نبود ولی منجر به سرازیر شدن اشک ها در ملا عام شده بود. ایستاده بودم روبروی درب سی سی یو. نمی دانم منتظر چه بودم.  آقایی با فاصله چند متری از ما ایستادند و برادرم را با فامیلی مادرم صدا کردند. میخکوب شده بودم. ظاهرا پزشک جراح بودند . رفتم کنار سعید و پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت پزشک جراح می گویند مادر گفته نمی خواهد عمل شود و اصرار فرزندانش است، تصمیم چیست؟ و برادرم رضایت را شفاها هم اعلام کرده است.

درب سی سی یو باز شد. مادر لباس جراحی به تن، دراز کشیده بود روی تخت و آرام اشک می ریخت. رفتم نزدیک. سلام و احوالپرسی و سوال از علت گریه. مادر فقط خیلی سرد خداحافظی کرد و با بغض نگاهم  را همراهی. دیدار چند دقیقه هم طول نکشید فقط همراه خدمه در آسانسور و راهرو ، ان هم بدون توقف. چند لحظه بعد درب اتاق عمل بسته شد. فقط آنهایی که برای عزیزشان پشت این درب نشسته اند می دانند، اینجا نشستن یعنی چه. سخت ترین روزی بود که در تمام عمر تجربه کرده بودم.  تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر فقط روی فرش پاگرد راه پله روبروی درب اتاق عمل که نماز خانه بود، چشممان  به درب بسته، خیره و  گریه می کردیم.

گوشی های  همراهمان مرتب زنگ می خورد. همه نگران بودند و از کیلومترها فاصله، لحظه به لحظه خبر می گرفتند. هیچ اطلاعی نداشتیم. رمق از جانم رفته بود. کم کم از پله ها پایین آمدیم و روبروی درب اتاق عمل قدم می زدیم. درب باز شد. خدمه بود . حرفی نزد. نزدیک بود روح از کالبدم خارج شودکه برادرم سوال کرد و خدمه پاسخ داد؛ عمل خوب بود. می دانستیم مجموعه اتاق عمل اینجاست منظورش کدام بیمار بود؟ با فاصله نیم ساعت پزشک جراح مادر از اتاق عمل خارج شدند و با تعجب پرسیدند: هنوز اینجایید؟ عمل خوب بود باید بخش آی سی یو خبر بگیریدنه اینجا. هنوز حرفی نزده بودیم گفتند: همراه من بیایید. با عبور از مسیر و درب هایی که با کارت زدن پزشک جراح، باز می شد، رسیدیم پشت درب آی سی یو.حقیقتا زنده شدیم هرچند شرمنده بزرگواری ایشان.

سختی های نشستن  پشت درب اتاق عمل، برای شنیدن خبر از  ماندن یا رفتن مادر، روز مادر و روز قبل از تحویل سال همه گذشت.  تفاوت حال ما و آنهایی که با تلفن از مادر خبر می گرفتند به من آموخت، آنچه انتظار  را قابل تحمل می کند فاصله هاست و منتظر نزدیک، هر لحظه جانش به لب می رسد و ثانیه هایش تلخ تر از آن است که هزار و اندی سال بی خبر باشد. اشکال انتظار ما کجاست؟

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 22 اردیبهشت 1396

اتاق عمل انتظار انتظار فرج بیمار جراح قلب جراحی قلب دوری غریبی
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس