فرصت زیادی نداشتیم. باید قبل از 12 می رسیدیم بیمارستان. سرگردان بودم. نمی دانستم چه لوازمی نیاز دارم، یا مادر چه لوازمی نیاز دارد که همراه ببرم. اصلا مادر چه مدت در بخش جراحی بستری خواهد بود؟ با پیش بینی حداقل 10- 12 روز، به یکی دو کتاب برای سرگرمی و فلاکس چای و دمپیایی طبی و راحتی و لوازم شخصی مثل مسواک و لیوان و خمیردندان بسنده کردم. بعد از چند ساعت، وقتی رسیدیم بیمارستان، چند دقیقه از ساعت12 گذشته بود. نگهبانی همراهی کرد و رفتیم برای انتقال مادر به بخش.
جلوی در ای سی یو ایستاده بودم. حالم اصلا خوش نبود. استرس داشتم. نمی دانستم قرار است با چه صحنه ای روبرو شوم. از وقتی مادر رفته بود اتاق عمل، او را ندیده بودم. یعنی الان مادر در چه وضعی است؟ مرا میشناسد؟ از ما دلگیر است؟ ظاهرش تغییر نداشته؟ همین طور از خودم سوالات بی جواب می پرسیدم که پرستار اعلام کرد، به بخش جراحی برویم و آنجا منتظر باشیم. شماره اتاق و تخت اعلام شد. هر 4 تخت اتاق خالی بود. ایستاده بودیم کنار درب و در انتظار ورود مادر. صدای پایی که دمپایی خود را روی زمین می کشید و قچ قچ چرخ های نا موزون ویلچری که از سالن به گوش می رسید، تحمل انتظار را ناممکن تر می کرد.
صدایی از من خواست که از جلوی درب کنار بروم. نگاهم را برگرداندم. عجب ! خدمه بود و مادر ! دیدن مادر، نشسته روی ویلچر آن هم رنگ پریده. خسته و بی حوصله. با دو دِرَن خونابه متصل به بدن، که باید با احتیاط حمل میشد صحنه دلخراشی بود. حالت مادر با قبل قابل قیاس نبود ولی اعتراف می کنم بهتر از آنچه بود که تصورش را داشتم. هم ما را می شناخت و هم ظاهرا تغییر فیزیکی نداشت. می توانست اندام هایش را حرکت بدهد. صحبت کند و عجب دردی داشت.
بنابر قانون بیمارستان و یک همراه، چند دقیقه بعد از استقرار مادر روی تخت، برادرم به اصرار پرسنل، از ما خداحافظی کرد. تنها شده بودیم. نباید با صحبت کردن مانع استراحت مادر میشدم. صحبت برای مادر خوب نبود ولی دلگیر بودنش آزارم می داد. هر چه 20 جمله می گفتم جمله ای زمزمه می کرد. کلامش تلخ بود و بوی ناشکری داشت. این برای من از آنچه تا امروز دیده بودم تلختر بود.
گاهی وسوسه می شدم مادر را از این گناهش نهی کنم، چیزی مانعم میشد. ببین، فاصله تو با مادر کمتر از یک متر است ولی درک کن، او بیمار است تو همراه. نگاه کن به زخم کوچک سر انگشتت، این درد را با درد ناشی از برش عمیق و چند لایه و چند جای بدن مادر مقایسه کن. خوب می دانی که مادر کسی است که سال هاست همه کارهای های روزمره و مدیریت یک خانواده پر جمعیت را انجام می داده، در عرض چند روز رسیده به جایی که توان برداشتن یک قرص از روی میز بالای سرش را ندارد، ساده است؟ تو چه می فهمی برای یک مادر دیدن فرزندش روزهای عید کنار بستر بیماری اش یعنی چه؟ پزشک و پرستار و پرسنل آقا برای مادر که زایمان هایش را هم منزل انجام داده مسئله ساده ای نیست. دور ازخدا، حالا چه جای نصیحت و نهی از منکر است؟
هر دو سکوت کرده بودیم. من در جهاد با وسوسه های ذهنی و مادر در جهاد با درد. از پنجره اتاق علاوه بر درختی که شاخه هایش با نسیم دومین روز بهار، به شیشه می خورد، فضای سبز و دلنشین حیاط بیمارستان دیده میشد. رفتم کنار پنجره و در حالی که پنجره را باز می کردم به مادر گفتم، مادر این درخت را ببین. خیلی زیباست. همه برگ های پاییزی اش ریخته. درست مثل شما. سلامتی نعمت است درست ولی گاهی هم از بیماری امانی نیست. امروز شما، شاید فردا من. کسی که هنوز فردای خود را ندیده. ولی دل شیعه مولا پر از عشق است میداند، بیماری ثواب ندارد ولی گناهان را مثل باد و ریخته شدن برگ های پاییزی میریزد اگر مومنی و بی گناه درجه دار می شوی خود مولا گفته. فقط شرطش این است بدانی خدا ی ارحم الراحمین نه برای کسی بد خواسته نه می خواهد و نه خواهد خواست.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 خرداد 1396