قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

سکانس هشتم: گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!

ارسال شده در 21ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

آخرین شنبه سال بود. چند روز بود، در شهر غریب و کیلومترها فاصله با منزل، حیران خیابان ها و بیمارستان . نه مادر رضایت می داد برای عمل جراحی، نه منطق اجازه می داد تشخیص پزشک معالج را نادیده بگیریم. کم کم راضی می شدیم که رضایت بدهیم و مادر را ببریم منزل. گهگاهی آشنایی تماس می گرفت و وقتی نام پزشک معالج را می گفتیم سخن از مهارت می آمد و ایمان و اصالت و پشیمان می شدیم. موقع نماز ظهر نگهبان اجازه داد وارد بیمارستان و راهی مسجد شوم. دلم خیلی شکسته بود. کسی نبود جز  خدا. فردا میلاد حضرت زهرا سلام الله بود و روز مادر. یادم نیست در سکوت بین من و خدا چه حرفی از ذهنم گذشته بود. ولی تا شب با التماس و درخواست، چند بار مادر را ملاقات کردیم و در آخرین ملاقات سعید، رضایت را از مادر گرفتیم.

چه شبی بود. آخرین نفری بودم که  بعد از گرفتن رضایت،  مادر را ملاقات کرد. حال مادر عجیب بود. گریه می کرد و خداحافظی. کسی منکر محبت و مهربانی مادر نیست اما به یاد ندارم، از وقتی قد کشیدیم و به قول مردم بزرگ شدیم، مادر اهل مصافحه و بغل گرفتن و … بوده باشد. خجالتی بود. لحظه آخر طاقت نیاورد. بغض راه گلویم را بسته بود، اما مثل همیشه،  اجازه ندادم اشک مرا ببیند. حلالیت طلبید و دست هایم را محکم فشار داد. هنوز هم نگاهش پر از محبت بود ولی حس کردم دل بریده است.  وقتی از سی سی یو خارج شدم، قلبم در حال ایستادن بود. تازه کمی درک می کردم، مادر را به چه تصمیمی هدایت کرده ایم.

طبق معمول جا و مکان نداشتیم و فردا مادر عمل جراحی داشت باید قبل از ساعت هشت بیمارستان می بودیم. اصرار کردیم و صحبت و اجازه دادند در سالن انتظار اورژانس بمانیم. سعید روی چند صندلی دراز کشیده بود. بعید می دانم خواب به چشمش آمده باشد.  تا صبح روی صندلی نشسته بودم. خستگی و بی خوابی و گرسنگی از یادم رفته بود.  مبهم بودن شرایط آزارم می داد. مات بودم و مبهوت. نیمه شب حالم دگرگون شد. اشک نا خود آگاه از چشمانم جاری بود. عجیب گریه می کردم و  به خدا التماس، که به مادر کمک کند، بتواند این شب را آنگونه که باید، پشت سر بگذراند. چه شبی است برای بیمار، شبی که درک می کند احتمال مرگ و زندگی یکسان است.

با دقت در احوالات مادر، در حال دق مرگ شدن بودم. از برادرم خجالت می کشیدم ولی کنترل اشک مقدور نبود.  نمیشد که نمیشد. با خودم می گفتم شاید کنار مادر بودم آرام می شدیم و بد و بیراه گفتن به قانون  بیمارستان از ذهنم عبور می کرد. نمی دانم چرا ولی برای اولین بار در زندگی، متوسل شدم به حضرت زینب سلام الله علیها . چند لحظه بعد، مثل مجنون ها، وسط گریه خندیدم. بین شب من و مادر و همه ادم هایی که در این شهر و بیمارستان  بودند و جای جای زمین چه فرقی  بود؟  از لحظه تولد احتمال  مرگ و زندگی  همه ما یکسان است. هیچ کس تاریخ ثبت شده رفتنش را خودش با چشم خودش در شناسنامه اش ندیده است. تفاوت ما این است که شرایطی پیش آمده برای برخی ها که بتوانند درک کنند و با خدای خود خلوت،  شبی که برای آنها که دل بسته اند، سخت ولی برای برخی ها، بهترین شب زندگی است، شب لمس بازگشت و آشتی های حقیقی.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 اردیبهشت 1396

آشتی با خدا بازگشت بیماران قلبی توبه خاطرات همراهی با بیمار سفر شب عمل جراحی مرگ و زندگی
نظر دهید »

سکانس هفتم: عشق دیدنی است!

ارسال شده در 20ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

از تصمیم گیری برای عمل جراحی سخت تر، راضی کردن مادر. سر سخت تر از اینها بود که فکرش را می کردیم. شب بود و با اصرار از نگهبانان و صدور اجازه از پرسنل سی سی یو، رسیدم کنار مادر. خیلی از دیدنم خوشحال شد. از اینکه این دو روز، کجا مانده ام و تنها نبوده ام و غذا خورده ام و… سوال کرد. چند  دقیقه بیشتر فرصت نداشتم. حرف را برگرداندم به عمل جراحی . هر چه برایش خواندم که این کار بهترین است و با پزشکان صحبت داشته ایم و … راضی نمی شد. ختم کلام که؛ مادر جان مرا ببرید تا در خانه خودم بمیرم. توکل به خدا

ادامه دادم؛ مادر می ترسی؟ ترس ندارد . عمل خیلی سختی نیست روزی چندین نفر عمل می شوند و همه تا چند ماه دیگر بر می گردند به زندگی طبیعی خود. فلان همسایه را که می شناسید. هم سن مادر شماست. این همه سال است عمل شده و بهتر از من و شماست. فلان معلم آقا و… مثال ها هم نتیجه ای نداشت. مادر فکر می کنید برای ما ساده است؟ اگر تا این حد خطر داشت اجازه می دادیم و اصرار می کردیم؟ این تشخیص فوق تخصص قلب و عروق است نه ما.

راه حل منطق و محبت کارساز نبود. زدم به سیم آخر. مادر بی منطق نباش. این حرف ها یعنی چه. مریضی تشخیص داده شده است. همه شرایط برای معالجه و تلاش برای بهبودی فراهم و شب عیدی قبول کرده اند عمل جراحی شوید و … می گویید توکل به خدا. کدام خدا؟ همین خدا گفته اقدام کن برای درمان ولی یادت باشد شفا از من است و بقیه  وسیله. نه بشین و بمیر و بگو چرا خدا شفایم نداد. دخترم من که مشکلی ندارم. حالم خوب خوب است. عزیز من اینجا بخش  مراقبت های ویژه است و سه روز است تحت مراقبتید. البته که خوب هستید. 

دخترم مردن که نگرانی ندارد، ولی به این سادگی ها نیست،  شاید  زمین گیر شدم و از کار افتاده و می افتم روی دست تو. هر کسی پی زندگی خودش است. مثل حالا. مادر مریض به چه کارت می آید. نمی خواهم بین دوست و دشمن، سرافکنده باشی. اشکش سرازیر شده بود. نگهبان سی سی یو رسیده بود کنار ما. عذرم را خواستند قبل از اینکه توضیح بدهم پزشک چنین عوارضی نام نبرده اند و بپرسم این ها را از کجا شنیده است! زمان گذشته بود. تلخترین گفتگویی که تجربه کرده بودم.  اشک مادر را درآوردم ولی نتوانستم  رضایت بگیرم برای بهترین راه بهبودی و شاید تنها راه. مادر  شاید از کلام تلخم محبتم را نشنیده بود ولی بدون اینکه بداند، ناگفته به عشقش اعتراف کرده بود و حقیقتا عشق دیدنی است نه شنیدنی!!

 

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 20 اردیبهشت 1396

بیماران قلبی تقدیم به بیماران قلبی خاطرات بیمارستان عاشقانه ها عشق عوارض عمل جراحی باز
نظر دهید »

سکانس ششم: نه تو میدانی نه من!

ارسال شده در 19ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

بعد از ملاقات مادر از پشت شیشه های سی سی یو، با اصرار، خواهرم و همسرش را راهی شهر و دیارمان کردیم و من و برادرم ماندیم ببینیم چه باید کرد. هر دو خسته بودیم. جایی برای استراحت نداشتیم. از مرکز شهر دور بودیم. دستمان به مادر نمی رسید. از وقت ناهار خیلی گذشته بود. اشتها نداشتم ولی به احترام اصرار برادرم، از تنها مغازه موجود سوال کردیم فقط ساندویچ سرد داشت. کلا در تمام عمرم فست فود نخورده بودم و نمی خوردم ، به یک بیسکویت بسنده کردم.

نشسته بودیم روی زمین خدا. برادرم کنار بیمارستان قلب ساندویچ سرد می خورد و من حرص می خوردم چرا نباید اینجا، شرایط تغذیه سالم و ارائه الگوی مناسب در تغذیه، فراهم باشد؟ همراهان بیمار هم چند سال دیگر مهمان این محل باشند بعید نیست. نقش تغذیه صحیح در سلامت قلب و بدن قابل انکار نیست. سعید می گفت: تغذیه سالم خیلی اهمیت دارد. ولی این استرس و حرصی که می خوری به اضافه بیسکویت، اثر منفیش از این فست فود بیشتر نباشد، کمتر نیست. حق می گفت: آرامش روحی و کم کردن استرس ها هم لازم بود، با تغذیه تنها کاری درست نمی شود.

گوشی همراهم مرتب زنگ می خورد. نه وجدانم اجازه می داد نگرانی های بقیه را با جواب ندادن تشدید کنم، نه کسی ملاحظه مرا داشت و مراعات می کرد. پرستارمان تماس گرفته بود. از چون و چرا سوال کرد و گفتم بعد از آنژیوگرافی مادر در بخش سی سی یو بستری شدند. توضیح داد، نگران نباش ربطی به آنژیوگرافی ندارد. چون شما اورژانسی از این بخش بوده اید بعد از اتمام کار مجدد به این بخش منتقل شده اید و الا بعد از آنژیوگرافی و ریکاوری غالبا بستری نیاز نیست. تاکید می کرد عمل جراحی خیلی نگران کننده نیست و بهتر است این کار انجام شود.

هرکسی حرفی می زد. پرستار و… یک جور. فامیل و آشنا یک جور دیگر. یکی می گفت نیازی نیست، دکترها پیازداغش را زیاد می کنند. یکی می گفت وضعیت وخیم است و ریسک برگشت بالاتر است.  پدرم می گفت رضایت نمی دهد، مادرم پا در یک کفش که باید برگردد.

خسته شده بودم. گفتم ببین سعید بقیه را ول کن، گفتی زیر نتیجه آنژیوگرافی و تشخیص عمل، مهر خورده فوق تخصص قلب و عروق. من و شما و بقیه که نمی دانیم قلب کدام طرف سینه است بهتر می فهمیم یا ایشان؟ کسی هم که ببخشید مریض نیست که دلش بخواهد کسی را بدون نیاز بفرستد اتاق عمل. آن هم کسی که چون و چرا را می داند و دستش در کار است. برو خود پزشک را ببین که وضعیت مادر و تحمل و… چگونه است، اگر گفتند عمل بهترین راه است برای مادر ، جواب بقیه و راضی کردن مادر با من.

پزشک معالج مادر را نمی شناختیم و نمی دانستیم کجا می توان ایشان را ملاقات کرد. سعید خیلی در اینترنت سرچ کرد ولی شماره ای که پیدا کردیم خاموش بود. سالن انتظار نگهبانی نشسته بودیم و در حیرت. نگهبان ها چند بار شیفت عوض کرده بودند و ما همچنان باقی. ظاهرا از  چهره ما را شناخته بودند. بالاخره دل یکی از نگهباننان به درد آمد و به سعید گفت: پزشکتان چه گفته؟ گفتیم با ایشان صحبت نکرده ایم. فامیلی شریف پزشک بیمارتان چه بود؟ هنوز از دهانمان خارج نشده بودگفت عه چرا نشسته اید همین آقای قد بلندی بود که الان رفتند داخل. بدو ببین می توانی صحبت کنی. سعید رفت اما دست خالی و بدون ملاقات  پزشک مادر برگشت.

بعد از جستجو و انتظار چند ساعته خروج پژشک از اتاق عمل، بالاخره ملاقات و صحبت با مشاور انجام شد و قانع شدیم بهترین راه است. تصمیم گرفتیم اگر قبول کنند، سعید به جای بابا که تقریبا راضی شده بود، امضا کند ، به ضمانت من و رضایت بدهیم برای عمل.  سعید می گفت: ببین خطر مرگ و زندگی است. مادر از کنار ظرفشویی آمده اینجا، یک مو از سر مادر کم شود فردا از حرف و حدیث حتی خانواده، روزگار نداری.

نگاهش کردم و گفتم: سعیدم شما یکی دو سال از من کوچکتری و من بیشتر از شما خانه بوده ام و اهالی و محبتشان به مادر را می شناسم.  در هر موقعیتی باید دید خدا چه می گوید. جان یک انسان در خطر است. اگر نسبتی هم با ما نداشت، وظیفه ما این بود که از اهل فنش تحقیق کنیم و برای انجام بهترین کاری که باید، تلاش. نتیجه چه کاری در دنیا با ماست؟ توکل همین است تلاش کنیم برای آنچه با تحقیق فکر می کنیم درست است و نتیجه را بسپاریم به خدا .

 نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 19 اردیبهشت 1396

نظر دهید »

سکانس پنجم: اینجا کجاست؟!

ارسال شده در 18ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

صبح نه چندان زود، از کاشانه پر مهر محلی که شب را مهمان بودیم، خارج شدیم. یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم بیمارستان. به شدت نگران بودیم. هنوز 24 ساعت نبود مادر در سی سی یو بستری بودند، برای ما  هزار سال گذشته بود. هیچ خبری نداشتیم. لیست بیمار و کنترل از طریق دوربین های مدار بسته، جای تحسین داشت اما سخت بود. حتی با کارت همراه اجازه ورود نمی دادند، نام بیمار را که می گفتیم از لیست نگاه می کردند. بخش سی سی یو که همراه نداشت! 

 همه چیز مبهم بود. حتی از نتیجه آنژیو گرافی، مدت زمان بستری مادر، وضعیت سلامتی و … اطلاع نداشتیم هیچ، نمی دانستیم کجا باید برویم از چه کسی سوال کنیم. ممنوع الورود هم بودیم.  ناجوانمردانه است اما حس نشستن بیرون زندان - هر چند تجربه نداشته ام- را داشتم. عزیزی در سلول و ما بیرون. هرچه التماس می کردیم یک لحظه برویم و خبر بگیریم اجازه نمی دادند. از بس به نامحرم رو زده بودم از خودم بدم می آمد. یکی دلش سوخت و گفت برو داخل. رفتم با هزار زحمت رسیدم سی سی یو، در را برایم باز نکردند. دست از پا درازتر از قبل برگشتم. حس می کردم نگهبان تعمدا مرا مسخره کرده بود. بدون اینکه حرفی بزنم: گفت : گفتم نمی شود، عصر ملاقات است می توانید بیمارتان را ببینید.

با خواهرم و همسرش، سرگردان چمن زارهای اطراف بیمارستان.  آرزو می کردم کاش بیمارستان سیستم پیامکی خودکاری داشت که شماره همراه بیمار را ثبت می کرد و بعد از معاینات و… قرار ملاقاتی برای خانواده با پزشک معالج یا مشاور و … در حد چند دقیقه تعبیه می شد و اطلاع رسانی، که هم خانواده ها نگران نباشند و هم سوابق و خدمات بیمارستان زیر سول نرود.

همسر خواهرم، بیکار ننشست و با یکی دو نفر تلفنی صحبت کرد. همشهریانی از کارکنان بیمارستان، در اتاق عمل بیمارستان یافتیم. شبیه پارتی بازی . تماس گرفتیم و خواهش کردیم فقط مادر را ملاقات کند و ببیند در چه وضعی است و نتیجه آزمایشات و آنژیوگرافی را رویت بفرمایند. ما که از اصطلاحات پزشکی و … سر در نمی آوردیم از پرستار خانواده خواهش کردیم بعد از ملاقات فرشته نجات، با ایشان صحبت کنندو ببینند وضعیت چگونه است. نزدیک ظهر بود که خبر رسید رگ های قلب، دوتا کامل مسدود است و دیگری بالای هفتاد و تشخیص پژشک بعد از آنژیوگرافی و … عمل جراحی است.  همه شوکه شدیم. قلب که، سه سرخرگ اصلی  برای اکسیژن رسانی به خود قلب بیشتر ندارد! مات و مبهوت، روی زمین خدا مثل روز قبل، به نوبت نماز خواندیم و برای ساعت ملاقات انتظار کشیدیم.

وقت ملاقات سر رسید و درها باز شد. دویدیم سمت سی سی یو. منطقی بود برای حفظ سلامتی بیمار، ولی حس زندان دوباره تداعی شد. پرده ها را کشیدند از پشت شیشه تخت بیماران را رو به شیشه و گوشی هم نداشتیم صدای هم را بشنویم. مثل کر ولال ها! حال  مادر اصلا خوب نبود تا ما را دید زنده شد. اولین چیزی که به ما نشان داد انگشت جوهریش بود. گفت برای ترخیص رضایت داده و به هیچ عنوان اجازه نمی دهد عمل شود و باید فردا اول وقت او را ببریم خانه. به زحمت یکی از ما وارد شد و وضعیت پرونده مادر را از پرستار سوال کرد.

پرستارها حرف های ضد و نقیضی می زدند، یکی می گفت رگ ها شکننده است و ریسک بالا، یکی می گفت ضرورت دارد، یکی می گفت جان خودش است و خودش باید تصمیم بگیرد چرا شما اصرار می کنید به شما چه ربطی دارد. چند دقیقه از وقت ملاقات باقی بود که گوشی همراهم زنگ خورد و برادرم گفت بیرون درب بیمارستان است. روحم زنده شد. مادر  با دیدن برادرم جان گرفت. زمان ملاقات تمام شد. شنیدم یکی  به طعنه می گفت: اینجا کجاست؟ اینجا همان جایی است که آرزو داشتم،  دنیا حرف مرا می شنید  و مثل امروز ما درک می کرد: تا فرصت داریم و کنار هم هستیم قدر یکدیگر را بدانیم که گاهی برای دیدن لبخند یکدیگر باید رنج ها کشید و نگرانی ها تحمل کرد، به شرط اینکه، فرصت ملاقاتی باشد!

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 اردیبهشت 1396

بیماران قلبی خاطرات یک همراه بیمار قلبی ساعت ملاقات بیمارستان سلامتی قلب
نظر دهید »

سکانس چهارم: امان از غریبی!

ارسال شده در 17ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

آشنایان به فن آنژیوگرافی، گفته بودند یکی دو ساعت ولی 6-7 ساعتی بود انتظار می کشیدیم. خواهرم را راضی کردم برود نماز شبش را بخواند و برگردد تا کمی آرام شود. هنوز به خاطر نبودنش هنگام برگشت مادر، خدا را شکر می کنم.  وقتی تخت مادر از بخش آنژیو دیده شد، مادر را نمی شناختم. روسریش افتاده بود ولی هیچ اقدامی نداشت نه کلامی، نه جسمی! چرا برای کسی اهمیت نداشت؟  نه اینکه در این شرایط متعصب باشم ولی می فهمم این برای زنی که در ماه  انگشت شمار از خانه بیرون می رود و بازار نرفته و … اتفاق ساده ای نیست. باور جدیت بیماری سخت نبود. گفتنش ساده نیست ولی مادر تمام شده بود! یک لحظه امیدم قطع شد.

همراه تخت و همپای خدمه آقا  حقیقتا می دویدم. رسیدیم بخش سی سی یو، گفتند خوش آمدید. گفتم : همراهشان هستم، گفتند اینجا همراه نیاز نیست.نشد با مادر صحبت کنم که تنها نیستم و نگران نباشد. رسیدم به سالن، خواهرم برگشته بود. گریه می کرد که چرا نبوده و مقصر منم که اصرار کرده ام برود برای نماز.  سعی کردم به او بفهمانم حال مادر خوب است. حالا باید چه می کردیم؟

نه و ده شب بود و در شهر غریب که هیچ، دور از مرکز شهر بودیم.  چون بیمارمان همراه نیاز نداشت.، از بیمارستان عذرمان را خواستند. خدا را شکر همسر خواهرم بیرون بیمارستان منتظر بود. تا پاسی از شب گذشته بود، پرسه زدیم در خیابان ها. اقوام زیاد بودند اما رفت و آمدی با هم نداشتیم و شماره و … . برای رفتن به مهمانپذیر وهتل، مدرکی همراهمان نبود. بعد از خوردن چند لقمه از شامی که همسر خواهرم قبل از خروج ما از بیمارستان از رستوران شهر تهیه کرده بود، با شرمندگی بسیار، رفتیم منزل یکی از اقوام دور همسر خواهرم.

 جایی در دور دست ترین محل شهر.  مادر و خانواده دخترش، در یک ساختمان دو طبقه ساده . به حساب شهر ما خانه که نه، اتاقی داشتند، اما اخلاقی با وسعت اقیانوس. پیرزن نورانی به دخترش اصرار می کرد برای ما شام آماده کند،  چای و میوه بیاورد. هر چه می گفتیم شام خورده ایم فایده ای نداشت. اشتها نداشتم، گمان می کرد چون اولین ملاقاتمان است، تعارف می کنم. مهمان داشتند و تعداد زیاد بود. موقع خواب، به پیشنهاد بنده احترام گذاشتند و به خاطر راحتی ما، یکی از  واحدها مردانه شد و دیگری زنانه. سعی می کردند با بگو و بخند و کلام های امیدوار کننده، از غم ما کم کنند. بهترین رختخوابشان را برای ما پهن کردند. خیلی زود، خاموشی زدند تا ما استراحت کنیم.

خواهرم در تاریکی شب آرام نمی گرفت، سوال می کرد: چرا این طور شد؟ چرا اینجاییم؟ مادر که مشکلی نداشت؟ الان مامان یعنی خوب است؟ نکند کسی نباشد و احتیاج به ما داشته باشد؟ با سوالاتش روضه می خواند و هق هق گریه اش بلند می شد. بدون اینکه متوجه اشک هایم شود گفتم: نگران نباش. اتفاقی نیفتاده، همه چیز درست می شود. مادر الان در بخش مراقبت های ویژه تحت نظر پزشکانی از بهترین ها، پرستارانی کار بلد، استراحت کرده، ما هم در عزت و احترام و امنیت کامل و کنار دوست . چه جای شکایت و ناشکری و گریه؟ به حضرت زینب سلام الله علیها  فکر کن عزیزم  و  دختران آل رسول آن هم در اسارت. نه خوبی هایشان با ما قابل مقایسه است نه اصالتشان نه مشکلاتشان. زینب سلام الله داغ مادر و پدر و برادر دیده بود و عاشورا. اسارت را ساده نگیر. حضرت تربیت شده فاطمه و علی بود. ما نه تنهاییم، نه بین دشمن و نامحرم، نه اسارت می فهمیم نه حضور در کاخ ظلم و سر بریده برادر و خرابه شام. آمده ایم که جمعی شیعه به ما کمک کنند تا مشکلمان حل شود. سخنرانی ام که تمام شد، آرام گرفت و خوابید.

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 اردیبهشت 1396

 

بیماران قلبی بیمارستان بیماری قلب دیدن زیبای ها غربت غریبی همراه بیمار یاد خدا
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس