شهريور كه شد مي شد گفت مادر زندگي طبيعي داشت. وقت آن بود مدتي تنها بماند تا لمس كند، توان انجام مسئوليت هايش را دارد. از طرفي من هم خسته بودم و نياز داشتم كمي از مسئوليت هاي تكراري و كليشه اي فاصله بگيرم و خودم باشم. اين وسط خواستگار سمجي هم داشتم كه آرامش براي ما نگذاشته بود. به هر كس مي رسيدم بايد جواب مي دادم كه چرا مي گويم نه. به محض اينكه پيشنهاد دوره تخصصي مطرح شد وسوسه شدم بروم و يك هفته اي نبودن را تجربه كنم. مادر و پدر به خيال اينكه مي روم و حال و هوايم عوض مي شود و سرم به سنگ مي خورد و ممكن است از مركب شيطان پياده شوم، اجازه صادر كردند و الا عقيده پدر اين است « دختر شب يا بايد خانه خودش باشد و كنار همسرش يا كنار پدر و مادرش».
طبق معمول به اندازه كيف لپ تاپم، بار بستم و ضمن اينكه خيلي نگران مادر بودم راهي مركز استان شدم. وقتي از منزل خارج مي شوم از هستي ساقطم. نه حواسم به گوشي و تماس ها و پيام هاست نه تلگرام دارم و راه ارتباط ديگري. هر كس، خيلي جوياي احوالم باشد تنها راه حلش نگران بودن است و اعتقاد به اينكه عمر دست خداست. صبح قبل از رفتن به كلاس تماس مي گرفتم با منزل و اغلب با مادر صحبت مي كردم و تا ساعت نه و ده شب كه مجدد تماس مي گرفتم متوجه هيچ تماس وپيام و شخص دومي نبودم.
روزهاي خوبي بود جز اينكه آداب غذا خوردنشان با ما نمي ساخت. توقع داشتم اين ارگان سبك زندگي بهتري داشته باشند. كنار غذا سالاد و سس چرب هميشگي بود و ما عادت به خوردن مواد غذايي پخته و نپخته با هم نداشتيم. كنار غذاي گرم، نوشيدني سرد داشتند آن هم از نوع نوشابه. گوشتشان گوشت گوساله و سرد بود و همراه غذا هيچ گرمي به چشم نمي خورد. ماست و شيرشان از نوع پاستوريزه صنعتي بود ونمي توانستم به خاطر بوي خاصش لب بزنم. دو كربو هيدرات نان و برنج را با هم مي خوردند. نانشان خيلي بي كيفيت بود. ميان وعده هايشان كيك و آبميوه صنعتي بود و ميوه جايي نداشت. خلاصه اينكه مي شد سالاد و سس و نوشابه و گوشت و لبنيات و كيك و آبميوه صنعتي را نخورد ولي از برنج خارجي چاره اي نبود و براي نمردن روزي چند قاشق ناپرهيزي مي كردم و دستگاه گوارشم تعجب مي كرد. سال ها بود برنج خارجي نخورده بودم. پدرم در خوراك خيلي سختگير است. از اينكه همه در آمدش را خرج خورد و خوراك خانواده كند ابايي ندارد. مي گويد« هزينه يك ويزيت دكتر است. سلامتي از همه چيز مهمتر است. مي شود روي زمين نشست و مسافرت نرفت و لباس ساده پوشيد ولي انرژي بايد از غذاي سالم تامين شود».
روزهاي آخر، دستگاه گوارشم به جاي تعجب قهر كرده بود. آنچنان اذيت مي شدم كه كم مانده بود از درد بميرم. فقط دعا مي كردم برگردم منزل. وقتي رسيدم منزل، لبخند ذوق روي لب مادرم خشك شد. به خيالش تصادف كرده ايم و من از ترس تصادف و كوفتگي بدن، رنگ به چهره ندارم و دردمندم. چند روز در بستر بيماري ناله مي كردم و مادر و خانواده بالاي سرم التماس كه دختر «پاشو برويم بيمارستان دكتر معاينه ات كند. يك موقع با يك قرص بهتر مي شوي» و من پا را توي يك كفش كه «بيمارستان نمي آيم». حرفي نمي زدم و شكايت نمي كردم ولي آنچنان زمينگير شده بودم و تغيير رنگ داده بودم كه برادرم مي گفت: «اگر نيايي زنگ مي زنم اورژانس. كه با آمبولانس بروي بيمارستان» و من مثل بچه ها اشك مي ريختم كه «جان دخترت اين كار را نكن». كم كم با گليجات و عرقيجات و دمنوش و چند روز استراحت و دعاي خانواده شفا گرفتم.
آب ها كه از آسياب افتاد، يك روز مادرم گفت: «خيلي از دستت عصباني هستم. نصف گوشت تن ما را آب كردي. مگر بچه اي يا بي سواد كه مي گويي دكتر نمي روم؟ دارو نمي خورم». گفتم: «مامان شما عصباني نبوده، ما به زمين گرم خورده ايم و كارهايمان گره خورده است. محض رضاي خدا ديگر عصباني نباشيد. من كي گفتم دكتر نمي روم؟ دارو نمي خورم؟ گفتم دكتر مرد نمي روم و بيمارستان. ». مادرم خونش به جوش آمده بود. كم مانده بود يقه ام را بگيرد و براي اولين بار در عمرش، دست روي من بلند كند. ادامه دادم: «مامان من بميرم هم بيمارستان نمي روم. مديونيد اگر اتفاقي براي من افتاد مرا ببريد بيمارستان. من هم اوضاع بيمارستان شهرستان را ديده ام، هم اوضاع چند بيمارستان استان. منكر اين نيستم كه تلاش براي بهبودي مريض است و خدمات خالصا مخلصا. ولي همين كه دراز كشيدي روي تخت همه چيز تمام مي شود. لباس هايش كه پوشش نيست بماند. روسري هايش كه مناسب بچه دو ساله است. هر كس از راه مي رسد حق معاينه دارد. زن و مرد و پير و جوان فرقي ندارد. الحمدلله كه اينترن و رزيدنت ها هم كم نيستند. حق اعتراض هم نداري هيچ، حرفي بزني به شخصيتت توهين مي كنند. حتي نمي گويند در حال انجام چه كاري هستند. هميشه ده جفت چشم در حال بررسي. شبيه عروسك خيمه شب بازي كه نخت دست ديگران است. حريمت، يك پرده كه از سايه ها مشخص است در حال انجا چه كاري هستي. لباس، تنت هست يا نيست. بحث پزشك فوق تخصص و كمبود نيروي هم جنس جداست. وجدانا كسي رعايت مي كرد؟ به جز آقايي كه صبح زود نمونه آزمايش مي گرفت چه كسي در اتاقي كه دوتا خانم فقط حضور داشتند با «يا الله» و اطلاع وارد مي شد؟ من همه عمر يك نگاه بد به نامحرم نداشته ام. چه برسد به گپ و لمس. نمي خواهم كنار رنج بيماري، رنج شكسته شدن اعتقادم و عادي شدن برخي گناه ها را داشته باشم. علم بي حياست مسلمان چطور؟ نه فقط محرمي و نامحرمي. محرم ها هم در برخي نگاه ها ولمس ها محدوديت شرعي دارند.تقصير كسي نيست كلا تحمل محيط بيمارستان را ندارم. به خدا حاضرم بميرم و نروم بيمارستان». «مادر جان حرف از مريض و بيمارستان است. اين حرف ها چيست؟ عقلت سر جايش هست؟ پس به اين بنده خداها بگويم پسرشان برود پزشكي بخواند و برگردد اين بچه ما مريض است دكتر و بيمارستان هم نمي رود». از مزاح مادر خنديدم و گفتم: «نه. دكتر بشود كه ديگر اينجا نمي آيد. به هر حال نه. مادر، اين بيمارستان هاي ما كه وضعش روز به روز بدتر مي شود. علمش پيشرفت مي كند و دين و اخلاقش ضعيف تر مي شود. جان من دعا كن هيچ زن و دختر محجبه و معتقدي كه به پزشك هم جنس دسترسي ندارد، مريض نشود و بيمارستاني. يا حداقل هفتاد سال به بالا كه تا حدودي هوش از سرش رفته باشد». خدايا شكر به واسطه تلاشگران همجنس در عرصه پزشكي و بيماري هايي كه سرپايي درمان مي شود و نيازمند حضور در بيمارستان نيست.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 14 فروردین 1397