بعد از بيماري مادر و استراحت ها و حساس شدن هايش به بوي غذا، دلگيرترين جاي منزلمان آشپزخانه بود. آشپزخانه اي كه سال ها بهترين مكان به حساب مي آمد. همانجايي كه بهترين خاطراتم با مادر رقم خورده است.
بچه كه بودم وقتي مادر به كارهاي منزل رسيدگي مي كرد همراهش مي رفتم. مادر با گوش دادن به حرف هايم و صحبت كردن حين كارش، تنهايم نمي گذاشت. تقريبا تمام كارهاي منزل را در همان دوران ابتدايي، بدون اينكه انجام دهم و يا مادر توضيحي داده باشد، از همين نگاه كردن ها و همراهي ها آموخته بودم. حتي مادر بين آشپزي هايش برايم قصه مي گفت و شعر مي خواند. قصه «دختر شانه به سر» را از همه بيشتر دوست داشتم و هر چندبار مي خواستم مادر برايم تكرار مي كرد. روزي هزار بار جلوي چشم برادرانم برايم مي خواند : «دخترم كه دختره و بَعضي(بهتره) صد تا پسره». بزرگتر هم كه شدم نوع ارتباط تغييري نكرد. حرف هايمان كمي بزرگتر شده بود ولي آشپزخانه هنوز مكاني بود كه تنها شدن را تجربه نكنم.
بعد از اين بيماري ناگهاني، همه چيز عوض شد. ساعت هاي زيادي توي آشپزخانه مي گذشت، ولي بدون همراهي مادر. و دقيقا با كاركردي بر عكس. آشپزخانه مكاني بود براي تجربه تنهايي. از نگاه كردن به ظرف و ظروف و يخچال و…دلم مي گرفت. وقتي طبق عادت هاي غذايي خانواده آشپزي مي كردم، بيماري مادر ناعادلانه به نظر مي رسيد. حتي غذاي ما از غذاي بيمارستان رژيمي تر بود. در برنامه غذايي خانواده نه فست فودي به چشم مي خورد، نه نمك و چربي اضافي. نه غذاي فريز شده و كهنه خوري و پر خوري و نوشيدني هاي ناسالم. مادر هميشه برنامه سلامت ما را با كمك برنامه هاي سلامت تلويزيون تنظيم مي كرد. حالا كه خودم نقش مادر را بازي مي كردم، حس مي كردم چقدر اجراي اين برنامه ها نا ممكن است. گاهي عادت ها را مي شكستم. گاهي اوقات كم مي آوردم و توي اتاقم با چشم خيس، دعا مي كردم، اوضاع بر مي گشت به چند ماه قبل.
آن روز وقتي مادرم خواست برنج را دوگانه دم بيندازم كه، برادرم كشمش را دوست ندارد، نگاه كردم توي چشمانش و ملتمسانه گفتم: «اگر مثل مردم غذاي دو وجب روغن و كله پاچه و… خورده بودي و اين وضعت بود، دلم نمي سوخت. ول كن. هر كس مي خواهد بخورد، هر كس دوست ندارد برود غذا بخرد و بخورد. سرتا پايت بخيه و روزي بيست تا قرص مي خوري باز هم مي گويي فلان دوست ندارد و دارد؟ چه كنم و چه نكنم؟ مادر خود آزاري داري؟». جمله ام كه تمام شد، فهميدم نسنجيده حرف زده ام. و ناممكن ترين فعل دنيا، برگرداندن حرفي كه از دهان خارج شده است، به دهان. ديگر نمي شود كه نمي شود. قلب مادر را عادت غذايي خانواده بيمار نكرده بود. قلبش را رفتار ما شكسته بود. آشپزخانه همانجايي است كه بعد از لمس ارزش حضور مادر، ايثار عاشقانه اش، خود آزاري ديده شد. همانجايي كه مادر هميشه درك كرده بود زير بار مسئوليت هايش، چقدر تنهاست. قلب عزيزانت را درياب!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 8 بهمن 1396