قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

سكانس سي و سه: که آب دیده گواهی دهد به اقرارم!

ارسال شده در 8ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

بعد از بيماري مادر و استراحت ها و حساس شدن هايش به بوي غذا، دلگيرترين جاي منزلمان آشپزخانه بود. آشپزخانه اي كه سال ها بهترين مكان به حساب مي آمد. همانجايي كه بهترين خاطراتم با مادر رقم خورده است.

بچه كه بودم وقتي مادر به كارهاي منزل رسيدگي مي كرد همراهش مي رفتم. مادر با گوش دادن به حرف هايم و صحبت كردن حين كارش، تنهايم نمي گذاشت. تقريبا تمام كارهاي منزل را در همان دوران ابتدايي، بدون اينكه انجام دهم و يا مادر توضيحي داده باشد، از همين نگاه كردن ها و همراهي ها آموخته بودم. حتي مادر بين آشپزي هايش برايم قصه مي گفت و شعر مي خواند. قصه «دختر شانه به سر»  را از همه بيشتر دوست داشتم و هر چندبار مي خواستم مادر برايم تكرار مي كرد.  روزي هزار بار  جلوي چشم برادرانم برايم مي خواند : «دخترم كه دختره و بَعضي(بهتره) صد تا پسره». بزرگتر هم كه شدم نوع ارتباط تغييري نكرد. حرف هايمان كمي بزرگتر شده بود ولي آشپزخانه هنوز مكاني بود كه تنها شدن را تجربه نكنم.

بعد از اين بيماري ناگهاني، همه چيز عوض شد.  ساعت هاي زيادي توي آشپزخانه مي گذشت، ولي بدون همراهي مادر. و دقيقا با كاركردي بر عكس. آشپزخانه مكاني بود براي تجربه تنهايي. از نگاه كردن به ظرف و ظروف و يخچال و…دلم مي گرفت. وقتي طبق عادت هاي غذايي خانواده آشپزي مي كردم، بيماري مادر ناعادلانه به نظر مي رسيد. حتي غذاي ما از غذاي بيمارستان رژيمي تر بود. در برنامه غذايي خانواده نه فست فودي به چشم مي خورد، نه نمك و چربي اضافي. نه غذاي فريز شده و كهنه خوري و پر خوري و نوشيدني هاي ناسالم. مادر هميشه برنامه سلامت ما را با كمك برنامه هاي سلامت تلويزيون تنظيم مي كرد. حالا كه خودم نقش مادر را بازي مي كردم، حس مي كردم چقدر اجراي اين برنامه ها نا ممكن است.  گاهي عادت ها را مي شكستم. گاهي اوقات كم مي آوردم و توي اتاقم با چشم خيس، دعا مي كردم، اوضاع بر مي گشت به چند ماه قبل.

آن روز وقتي مادرم خواست برنج را دوگانه دم بيندازم كه، برادرم كشمش را دوست ندارد، نگاه كردم توي چشمانش و ملتمسانه گفتم:  «اگر مثل مردم غذاي دو وجب روغن و  كله پاچه و… خورده بودي و اين وضعت بود، دلم نمي سوخت.  ول كن. هر كس مي خواهد بخورد، هر كس دوست ندارد برود غذا بخرد و بخورد. سرتا پايت بخيه و روزي بيست تا قرص مي خوري باز هم مي گويي فلان دوست ندارد و دارد؟  چه كنم و چه نكنم؟ مادر خود آزاري داري؟». جمله ام كه تمام شد، فهميدم نسنجيده حرف زده ام. و ناممكن ترين فعل دنيا، برگرداندن حرفي كه از دهان خارج شده است، به دهان. ديگر نمي شود كه نمي شود. قلب مادر را عادت غذايي خانواده بيمار نكرده بود. قلبش را رفتار ما شكسته بود.  آشپزخانه همانجايي است كه بعد از لمس ارزش حضور مادر، ايثار عاشقانه اش، خود آزاري ديده شد. همانجايي كه مادر هميشه درك كرده بود زير بار مسئوليت هايش، چقدر تنهاست. قلب عزيزانت را درياب!

  مادر

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 8 بهمن 1396

بيماري بيماري قلبي رژيم غذايي مناسب سلامتي محبت وضعيت روحي مناسب
نظر دهید »

سكانس سي و دو:شرط است که بر آینه زنگار نباشد!

ارسال شده در 5ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

يك هفته از ترخيص مادر گذشته بود. طبق نسخه لازم بود براي معاينه و بررسي وضعيت بهبودي مادر و نتايج آزمايشات جديد، راهي مركز استان و مطب پزشك مادر مي شديم. تا آن روز، جز مطب هاي شهرستاني و پزشكان عمومي، چشممان به جمال هيچ مطب و پزشك فوق تخصصي روشن نشده بود. از دوستانم از شلوغي و انتظار و منشي هاي خانم امروزي و رفتار خاصشان و نوع برخورد پزشكان رده بالا و … خيلي چيزها شنيده بودم. به حساب شنيده ها، نرفتن عاقلانه تر از رفتن بود. ترجيح دادم صبر كنم و از شنيده ها پيش داوري نكنم هر چند  تاثير كلامشان و افزايش استرس و نگراني قابل انكار نيست.

 با  مسير تقريبا طولاني بياباني؛ بيمار تازه جراحي شده قلب و چند مهمان نا خوانده چه بايد مي كرديم؟. ساعت چهار مطب بودن مي طلبيد ساعت يك ظهر حركت كنيم. نه ميشد كولر روشن كرد؛ نه تابش خورشيد قابل تحمل بود. چند ساعت نشستن روي صندلي ماشين براي مادر كه نه، براي ما هم خسته كننده بود. نيمي از خوردني ها ممنوعيت داشت و عملا تنها كمكي كه به مادر كرده بوديم، نشستن روي صندلي جلو بود. راننده گاهي فراموش مي كرد گردش نمي رويم و لازم است پايش را از روي پدال گاز بردارد. محرم نبود و الا كم مانده بود جلوي چشم مادر و بستگانش سرش داد بزنم.

خدا را شكر رسيديم ورودي شهر. نشناختن مسيرها اشكمان را در آورده بود. جي پي اس گوشي مرتب مي گفت «به راست برانيد». دور خودمان مي چرخيديم و به جايي نمي رسيديم. كسي هم كمكي نمي كرد. كم كم ساعت 4 و نيم، ساختمان را پشت درخت هاي خيابان پيدا كرديم.  من و مادر  پياده شديم و سايرين رفتند دنبال جاي پارك. مادر  هنوز توان راه رفتن نداشت. به شدت خسته، درد زياد؛ تكيه زده بود به من و اشكش در آمده بود كه «خدايا چند نفر گرفتار من باشند؟».

آسانسور طبقه سوم توقف كرد. دفترچه بيمه و آزمايشات توي كيف بود و كيف توي ماشين.  اين وسط يكي از اقوام ساكن مركز استان و علاقمند به ديدار مادر مرتب تماس مي گرفت و از رسيدن و نرسيدن و مسير سوال مي كرد. اين آخرين شانسش براي ديدار مادر بود. نمي دانستم بگويم كجاييم. تا چشم كار مي كرد آدم در رفت و آمد، اما نمي شد اميد داشت كسي كمك كند. بالاخره همه به هم رسيديم و دفترچه بيمه رسيد و مادر نشست  روي صندلي بيمار و روبروي پزشك. هنوز از اتفاقات مسير تعادل درستي نداشتيم؛ ولي انگار به آرامش رسيده بوديم.

همه چيز برايم تازگي داشت. براي اولين بار منشي مرد ديدم؛  هزينه ويزيت پزشك فوق تخصص در مطب شخصي، با ويزيت متخصص مركز درماني خيريه شهرمان تقريبا برابر بود!؛  پزشك فوق تخصصي كه ليوان چاي و برخي لوازم اتاقشان ميشد گفت از اتاق من هم ساده تر بود. نه تنها در همراه رفتن با بيمار سخت گيري نكردند، بلكه تعداد هم اعلام نشد. با خوشرويي مادر را پذيرفتند.با آرامش تمام مادر را دقيق معاينه كردند. به حرف هاي ما گوش  و به همه سوالاتمان جواب دادند. حتي يك بار حرف از انتظار ديگران و وقت نداشتن نزدند.  به دليل سوالات عاميانه تندي نداشتند. برخلاف معمولِ خيلي افرادِ كشورمان، به دليل حجاب و نوع برخورد ما با نامحرم، بي احترامي نكردند. حتي برخوردشان با من  به عنوان پرستار مادر، خيلي متفاوت تر از بيمارستان بود. مي شد درك كني سعي در كم كردن نگراني هاي ما داشتند. سر حوصله توضيحات لازم را دادند. نهايت، با سوال از محل اسكان جهت ثبت در پرونده پزشكي، به دليل دوري راه، شماره عضويتشان در يك شبكه پيام رسان را به ما دادند و گفتند مي توانيم سوالاتمان را بپرسيم و بعد از يكي دو نوبت معاينه و بهبودي، مادر را كتبا معرفي مي كنند به متخصص شهرستان كه لازم نباشد برويم مركز استان.  صبر و حوصله و اخلاق پزشك ستودني بود. نه برايمان كلاس بي محل گذاشتند و نه بي سوادي ما در اين مسئله را به رخمان كشيدند. همان جا از ته دل دعا كردم: خدايا يا به ما چيزي نده يا اگر مي دهي اول ظرفيتش را بده. چقدر زيباست داشتن نعمت و ظرفيت آن!

با ظرفيت

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 بهمن 1396

آرامش بيمار اهميت رفتار پزشك بيمار رفتار خداپسندانه رفتار پزشك ظرفيت نعمت
نظر دهید »

سكانس سي و يك: آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست!

ارسال شده در 1ام بهمن, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

تقريبا از همان لحظه ورود مادر به منزل، عيادت ها شروع شده بود. از خانواده و همسايه و فاميل تا دوست و غريب و آشنا يكي پس از ديگري با دهان باز و متعجب از مادر احوالپرسي مي كردند و پيامشان را به گوشم زمزمه.  از ديدن برخي ها تعجب مي كرديم، از ديدن خيلي ها شگفت زده شديم ، براي ديدن برخي ها فقط انتظار كشيديم. از ديدن برخي هم حديث صبر خوانديم و خودمان را دلداري داديم.

بيماري مادر بيش از سه روز بود و چشم درد نبود كه كسي از عيادت نيامدن معاف باشد؛ ولي آرزو مي كردم كاش برخي ها چند روز ديرتر رد تكليف كرده بودند. نه اينكه منتظرشان نباشيم، يا زمان توقفشان خارج از تحمل مادر باشد، نه، فقط به دلايلي از جمله عادت عقرب گونه شان، نرنجيدن ممكن نبود.

ديدن هديه هايي مثل آب انار طبيعي و تخم بلدرچين و برخي محصولات خانگي، بين سيلي از آب ميوه هاي صنعتي و كمپوت هاي مختلف، جالب بود. گاهي براي مزاح به مادر مي گفتم: «خوب شد اسلام توي كتاب هاست و كسي سيب و به و عطر و عود هديه نمي آورد و الا چه مي كردم با اين همه ميوه و عطر. حداقل اين ها تاريخ مصرف دارد. مي توانم چند ماهي افتخار بدهم و همه را نوش جان كنم. شايد هم آب ميوه هايش را چون دوست ندارم بفروشم و پولي به جيب بزنم. به هر حال همه براي شما ميوه ممنوعه است و پرستار چاره اي جز اين ندارد». 

عيادت ها چند هفته بيشتر رونق نداشت. خيلي چيزها ديديم و شنيديم. برخي ها سعي كردند به من بفهمانند كه مادرم، خواهرم را از من بيشتر دوست دارد، حتي اگر شبانه روز كنارش باشم و پرستاري كنم. من از اين حقيقت و شيطنت بچه گانه فقط خنديدم.  برخي ها شكسته شدن مادرم را به رويش آوردند. برخي ها سعي كردند با سين جين هايشان، هزينه هاي بيمارستان و ميزان سرمايه ها و گنج هاي ما را محك بزنند. برخي ها علت شناسي كردند و نگراني آينده فرزندان و… را عامل اصلي بیماری دانستند. برخي ها تحسينم كردند و دعاي فرشته بودن و مستجاب بودن دعاي بيمار را يادآوري كردند. برخی هم پاداش خدمت به بيمار را، وقتي مادر باشد و از سادات هم باشد، مضاعف دانستند و عاقبت به خير شدنم را تضميني و يقيني قلمداد كردند. كارفرما بعد از 5 فصل، پشتيباني سامانه شان با حقوقي ناگفتني بعد از تقريبا 25 سال تحصيل، از دو هفته غيبت تعطيلات عيد، بي رحمانه از امكان ادامه همكاري سوال كرد. شادي برخي از رنجم را، در برق نگاه هايشان خواندم. خيلي ها در چشم هايم خيره شدند و مرا عامل بيماري مادرم دانستند. ظاهرا از طرف خدا مامور بودند و حكم آورده بودند كه، همراهي با مادرم هيچ ارزشي ندارد، وقتي تن به هر ازدواجي نداده ام. به فرض كه عفت و حيا و تلاش براي انتخاب عاقلانه و زندگي كردني كه ثمره اش فرزنداني كه هنرشان مردم آزاري نيست، جرم باشد، عزيز من پيش نگاه شكسته بيمار جاي اين حرف ها نيست. حيف نيست موقعيتي كه در رحمت خدا غوطه وري، هفتاد هزار فرشته طلب استغفار و رحمت براي تو وظيفه شان است و دعايت مستجاب است، فريب مي خوري و بسنده مي كني به شكستن حرم الهي؟!!

عيادت بيمار

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 1 بهمن 1396

 

صفحات: 1· 2

آداب عيادت آسيب عيادت بيماران بي عيادت ثواب عيادت عيادت بيمار مفاتيح الحياة پاداش عيادت
نظر دهید »

سكانس سي: سلام ♥☺♥

ارسال شده در 21ام دی, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

شب اول بازگشت از بيمارستان، كابوسي بود براي خودش. هر چه مادر نفس مي كشيد و حركت مي كرد، بيدار مي شدم و صدايش مي كردم. جوابم را كه مي داد خيالم راحت مي شد. اين چرخه تا صبح ادامه داشت. صداي اذان صبح كه از مسجدهاي اطراف شنيده شد سوالات و«چه كنم » «چه كنم ها» رو نمايي شد. آرزو مي كردم بيمارستان بوديم.

حالا مادر چطور نماز بخواند؟ لباسش پر از لكه هاي خون است و ناپاك، حمام كند؟ ترسناك نيست؟ تكليف زخم ها و بخيه ها چه مي شود؟ روي صندلي نماز بخواند؟ ركوع و سجده و… چه مي شود؟ احكامش را كه از مرجع تقليد مادر نمي دانم. صبحانه بخورد؟ پنير؟ چه ناني؟ داروهايش قبل از غذا؟ بعد از غذا؟ و هزاران سوال ديگر كه هر ثانيه به ذهنم مي رسيد. نا آگاهي دست و پايم را بسته بود. نگراني و ترس، اجازه هيچ گونه اقدامي نمي داد. بابا كه رفت مغازه، با مادر تنها شده بوديم .

از آنجايي كه اصولا تن به استرس نمي دهم و سريع شرايط را تا حد امكان بر وفق مراد و رضايت نفس، رقم مي زنم،  انقلاب كردم. صبح ناشتا بروشور كمكي پزشك مادر را دقيق مطالعه كردم. عالي بود هرچند كافي نبود. خورشيد كه طلوع كرد، كاغذي روي بروشور سنجاق كردم و هر فعلي پيش آمد و تكليفش نامشخص بود، و البته مربوط به حيطه پزشكي  و استاد بروشور پاسخگو نبود، يادداشت كردم. با سرچ، چند مقاله از پزشك مادر مطالعه كردم و اطلاعاتم را نسبت به بيماري و عوارض و علائم طبيعي و غير طبيعي بالا بردم. شماره پزشك مادر را از روي كارت مطب، در مخاطبينم ذخيره كردم كه سوالات خيلي ضروري را از طريق پيام سوال كنم.  از كارشناس ديني جهت اطمينان احكام نماز را سوال كردم.چند ست لباس جديد و خوشرنگ و مناسب حال فعلي مادر، از مغازه خانم همسايه خريدم. حمام كردن و شستن زخم ها را از بروشور مطالعه و  مادر را به عنوان كارآموزي حمام كردم.  تا تهيه صندلي نماز، از وسايل موجود در خانه امكان نماز خواندن مادر را فراهم كردم، لباس و وسايل بيمارستاني را از جلوي چشم مادر دور كردم كه تجديد خاطره ناگواري نباشد.  تخت مادر و دكوراسيون اطراف را تغيير دادم كه ضمن احترام به عيادت كنندگان، امكان نزديك شدن به مادر فراهم نباشد و ملاقات از چند متري انجام شود. جهت تخت را طوري انتخاب كردم كه نيازي به نشستن مادر هنگام ملاقات با مهمانانش نباشد و  خستگي  تحميل نشود. از پارچه هايي كه در منزل داشتيم، چند تا ملحفه نو و تميز قيچي كردم و سر دوز زدم مناسب بيمار برگشته از بيمارستان. يكي هم اضافي كه در مواقع ضروري نگران شستن و … نباشم.  محل تخت را به جايي كه بهترين نور و كنترل صدا و… براي استراحت مادر داشت تغيير دادم. ليوان نو و متمايزي  از ليوان هاي موجود در منزل، براي مادر تهيه كردم. بر حس نظم و خالي بودن اتاق ها غلبه كردم و  داروها و فشارسنج و تب سنج و دستگاه كنترل قند خون و تمام وسليلي كه مادر نياز داشت به نزديك مادر منتقل و مجتمع كردم. برگه آ4 را به دو نيم برگه آ5 تبديل كردم و داروهاي مادر را طبق دستور پزشك زمان بندي و روي كاغذ نوشتم و در مخفي ترين نقطه ديواري كه تخت تكيه زده بود قاب كردم به ديوار.  ميز آشپزخانه را خالي كردم و تمام وسايل پذيرايي مهمانان احتمالي را از كابينت اخراج و نزديك دستم گذاشتم. قوري گل قرمزي مناسب مراسم روضه خواني و هيئت، را چاي دم كردم و شيريني ها را در ظرف چيدم. كم كم سر و كله بقيه پيدا شد. به كمك خواهرم، همه ميوه ها را شستم و حكم كردم فعلا چند روزي بيشتر خانه بماند كه مسئول پذيرايي باشد. سر و وضعم را تغيير دادم و همه لباس هاي بيمارستان رفته را سپردم به ماشين لباسشويي.

روز خوب و انقلاب بزرگي به نظر مي رسيد هرچند آن قدر بزرگ نبود كه سهمي در بهبودي  اوضاع نا بسامان مادر داشته باشد. مادر صبحانه نخورد. خيلي غمگين بود. نبايد خسته مي شد ولي حرف زدن گاهي وقت ها خدا قوتي است و دشمن غم. «برايم از غم نبودن خواهر و برادرانم گفت و از بودن خارج از سهم من، از  اينكه چرا اصرار كرديم بر عمل جراحي و مادر مريض به چه كارمان مي آيد، از بهتر بودن مرگ و ادامه زندگي پر رنج و زحمت و سر بار بودنش، از شدت نگرانيش براي آينده ام، از اينكه چرا او؟ درست همان سوالاتي كه قبلا به جاي مادر ساخته بودم. اينكه چقدر اين حرف ها منطقي بود،  مهم نبود. مهم اين بود كه مادر در بحبوحه بيماري، فراموش شدني ها را زنده كرده بود و نكته طلايي به ياد ماندني را؛ فراموش.  برايش گفتم؛ بودن و نبودن ديگران چه اهميتي دارد وقتي شرايط همه يكسان نيست و رنچ ها و نياز بيماران متفاوت. عادت خداي ما رها كردن بندگانش نيست و كسي سهمي از زندگي، بيش از آنچه براي رضاي خدا انجام مي دهد؛ نمي برد. دستم را گذاشتم روي قلب بيمارش و گفتم: مادر آنچه گذشت، گذشت. از زندگي جز خوبي هايش، همه را فراموش كن، تلاش كن براي آينده بهتر . يادمان باشد برگ برنده پيش ماست، هنوز نفس مي كشيم، سلام بر فرصت ها و آغازي زيبا سرشار از تنهاشدن با  خدا، سلام بر زندگي »

سلام

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 دی 1396

آرامش زندگي بيمار تنهايي زندگي سلام شكست نا اميدي
نظر دهید »

سکانس بیست و نه: بر درخت زنده بی برگی چه غم؟!!

ارسال شده در 15ام دی, 1396 توسط hekmat در با هم بودن زيباست

وقتی رسیدیم نزدیک غروب بود. ماشین که ایستاد چند سانتیمتر بیشتر با درب فاصله نداشتیم. مادر حتي نمي توانست درب ماشين را باز كند. كم مانده بود چادرش نقش زمين شود. كمك كرديم. در باز بود ولي طبق عادت هميشگي زنگ را زدم و وارد شديم.  مادر با  لباس بيمارستان، قدم هاي مرددي برداشت و رسيد به درب هال. خواندن تركيبي از شادي و غم در چهره اش آسان بود. خسته بود. دراز كشيد روي تخت. فاطمه نتوانست به مادر نزديك شود. ترسيده بود يا متحير، نمي دانم. فقط ديدم كه مثل بقيه، لبخند روي لبانش خشك شد و نشاط از صدايش رفت. گفتم: «عمه؛ مامان جون است. خودت مي گفتي چرا نمي آييم خانه. » چسبيد به پاهاي پدرش و سكوت كرد. چهار سالش بيشتر نيست ولي با چشمانش از من سوال مي كرد: «عمه اين همان مامان جون خودم است كه صبح تا شب كنارش مي ماندم و براي رفتن به خانه خودمان گريه مي كردم؟ همان مامان جوني كه برايم قصه مي گفت؟  با هم توپ بازي مي كرديم، توي حياط خاله بازي مي كرديم؟ با هم ظرف مي شستيم و غذا مي پختيم؟ همان مامان جوني كه صداي بلندش را نشنيده ام و بدون لبخند نديده امش؟»

چقدر ناخوشايند بود كه هيچ كس نتوانست با چهره و رفتارش حقيقت را برملا نكند  و وانمود كند اتفاق خاصي نيفتاده است. ظاهرا  خيلي عادي تر از بقيه بودم. شايد علتش اين بود خيلي چيزهايي كه ديده بودم بقيه نديدند و حالا به نظرم روزهاي خوبي مي آمد. اوضاع خيلي قمر در عقرب بود. كسي نتوانست خوش آمد بگويد. حتي كسي به مادر نزديك هم نشد. هنوز بروشور كمكي پزشك مادر را مطالعه نكرده بودم. از كادر بيمارستان هيچ كس  هيچ نوع سفارشي در نزديك نشدن به بيمار نكرده بود.حرف و سفارشي در اين زمينه نشنيده بودم بي اختيار گفتم: «مصافحه و نزديك شدن به مامان ممنوع است. كسي به مامان نزديك نشود. و براي تغيير جو مزاح كردم؛ به جز من كه بيمارستان استريل شده ام و ويروس هايمان با مادر مشترك است و هيچ ممنوعيتي ندارم. » كنار مادر نشستم و خواستم اجازه دهد لباس بيمارستان را عوض كنم. گفت خسته است و نمي تواند. رهايش كردم. از بقيه خواستم اتاق را ترك كنند تا مادر استراحت كند.

نشسته بوديم. هيچ كس حرفي نمي زد. چند دقيقه طول نكشيد يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند. بابا مثل مار گزيده ها راه مي رفت و مي گفت: صداقت كجاست؟ هر چه مي گفتم: « بابا من اينجام انگار مرا نمي ديد». صبر كرد تنها كه شدم  مثل كسي كه حرفي توي دلش مانده باشد  و نتواند به هركسي بگويد و حالا سنگ صبورش را پيدا كرده، نگاه كرد توي چشمانم و برخلاف غرور هميشگي  بغض كرد، با صداي ضعيف و مثل بچه دو ساله گفت: «بابا، مادرت  تمام شده ها. تو كه پشت گوشي گفتي مادرت خوب است؟  ». « بابا، مامان خيلي خوب است خيلي خوبتر از روز اولي كه آمد توي بخش. الان چند قدم راه مي رود، چندتا لقمه غذا مي خورد. نگاهمان مي كند، حرف مي زند، لبخند زد، درن هايش باز شده، زخم هايش نياز به پانسمان ندارد، مرخص شده و آمده خانه. عمل قلب است. بايد صبور باشيم. زمان مي برد.

هر ثانيه، بانگ يا صداقت از هر سوي خانه به صدا مي رسيد . « ببين مادر چه مي گويد. چه مي تواند بخورد؟ هواي اتاق چه شكلي باشد؟ درد دارد چه دارويي بدهيم؟ كسي ملاقات بيايد؟ داروهايش را خورده؟ بلند بشود نشود؟ پس زنگ بزن از دكتر سوال كن! ». بالاخره از تكرار مكررات به تنگ آمدم و با لحن مزاح گونه اي گفتم: «حقيقت روزي روزگاري معلم ها شهادت مي دادند ايشان حتما آينده روشني دارد و دكتر مي شود، ولي  به خدا  دكتر نشدم هيچ، آينده ام هنوز خاموش است. چه مي دانم من هم مثل شما. دو هفته مسافرت بودم. در يك اتاق خالي از سكنه رو به حياط و روشن مثل اتاق خودم، كنار تخت نشسته بودم. گاهي چندتا قرص مي آوردند مي گفتند بدهيد به بيمار. سرم و دستگاه و تنفس و فشار و… هم تحت كنترل بود. پزشك هم هر روز سر مي زد. غذا هم كه مي آوردند چند تا لقمه به زور مي دادم بخورند تركيبش را نمي پرسيدم. مي گفتند كمك كنم راه برود مي گفتم چشم. سخت ترين كاري هم كه مي كردم، آوردن يك ليوان آب بود. نرفته بودم كه متخصص قلب بشوم.يك هفته ديگر مي ماندم حرف زدن هم يادم مي رفت. مگر دكتر مثل من و شما بيكار است. نشسته اند من زنگ بزنم مامان پرتقال بخورد يا نه؟ همين يك بيمار را دارند؟ نصف شبي اگر زن و بچه اش چند تا حرف حواله من كنند حق ندارند؟». به برخي ها بَر خورد. شايد حق داشتند.

رختخوابم را منتقل كردم كنار تخت مادر. نگاهم را دوخته بودم به سقف. دلم براي آسمان تنگ شده بود. سقف بالاي سرم مانع بود. دل هاي همه ما آسماني بود و از باران محبت دريغ نمي كرد ولي سقف نا آگاهي مانع بزرگي است. نگران بوديم چون نمي دانستيم قلب چيست و ساز و كارش، نه مفهومي از بيماري داشتيم و ضرورت عمل جراحي. نه مي فهميديم بيمار در چه شرايطي است نه مي دانستيم چه شرايط و عوارضي در پيش است و مراقبت از بيمار چگونه است.  محبت فرايند پيچيده اي به نظر مي رسيد، محبت پزشك در بريدن پوست و گوشت و استخوان مادر بود و بي توجهي به رقت قلبش، محبت پرستار شستن زخم هاي مادر با ماده ضد عفوني كننده بود و بي توجهي به شدت سوزش،  محبت مادر اعتمادبو د و تحمل و تلاش و بي توجهي به دردش، محبت آشپز غذاي بي نمك بود و كم چرب و بي توجهي به شنيدن نداي خوشمزه نبودن دسترنجش، روش محبت ما چه بود؟ جدل؟سوال وقت و بي وقت و مزاحمت براي يك پزشك جراح؟ ناراحت شدن و بالا بردن استرس بيمار؟ راضي كردن همه ممكن نيست.خيلي هم مهم نيست. شناخت همه چيز و همه كس هم كار ما نيست.  شايد محبت در اين است كه ببينيم رضايت يك نفر در چيست. شهادت مي دهم غير از خدا هيچ كس نيست.

رضاي خدا

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 15 دی 1396

 

آگاهي بيماري توصيه هاي بعد از ترخيص بيماران شرايط بعد از ترخيص محبت مراقبت از بيمار
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس